چهلمین سالگرد دفاع مقدس؛

شهید «علیرضا نورشمسی»: باید همگی بر اساس مکتب و اصول اسلامی حرکت کنیم

در فرازی از وصیت‌نامه شهید «علیرضا نورشمسی» آمده است: «ما انسان‌ها در یک جامعه اسلامی در حقیقت یک مجموعه را تشکیل می‌دهیم، باید همگی بر اساس مکتب و اصول اسلامی حرکت کنیم و در راستای آن از هیچ کوششی دریغ ننماییم و جامعه اسلامی را برای دیگر جوامع از هر نظر الگو قرار دهیم.»
کد خبر: ۴۰۲۱۷۸
تاریخ انتشار: ۳۱ خرداد ۱۳۹۹ - ۲۳:۳۶ - 20June 2020

شهید «علیرضا نورشمسی»: باید همگی بر اساس مکتب و اصول اسلامی حرکت کنیمبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس برگ‌هایی از کتاب زندگی شهید «علیرضا نورشمسی» از شهدای رامسر را از نظر می‌گذرانیم.

زندگی‌نامه شهید:

شهید «علیرضا نورشمسی» محرم سال 1337 در روستای «راجوب» از توابع رامسر در خانواده ای متدین و زحمتکش فرزندی متولد شد که به دلیل علاقه وافر مادر به امام رضا (ع)، نامش را علیرضا گذاشتند.

او هم چون دیگر همسالان خویش در سن 7 سالگی عازم مدرسه ابتدایی شد؛ در حالی که مادرش از یک بیماری سخت رنج می‌کشید و در آن زمان در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری بود. مدت حضور مادر در بیمارستان 18 ماه طول کشید. در این مدت اوضاع خانه به علت عدم حضور مادر به هم ریخته بود و بچه‌ها در وضع مناسبی به سر نمی‌بردند.

پس از بازگشت‌اش، انگار روح دوباره‌ای در کالبد خانه و اهل خانه دمیده شد. مادر سعی کرد به اوضاع سر و سامان دهد. علیرضا هم بیکار ننشست. او که می‌دید مادرش چه‌طور برای تأمین مخارج زندگی دوشادوش پدر کار می‌کند، هرگاه از مدرسه تعطیل می‌شد کتاب‌هایش را روی سکوی خانه می‌گذاشت و به صحرا می‌رفت و در مزارع مردم کارهای مختلف انجام می‌داد تا کمک حال خانواده باشد.

علیرضا پس از پایان دوران ابتدایی که اکنون به اسم دبستان شهید «علیرضا نورشمسی» معروف است، وارد مدرسه راهنمایی روستای کتالم شد. در این دوران هم دست از کار و تلاش برنمی‌داشت. پس از پایان سه ساله راهنمایی وارد یکی از دبیرستان‌های شهر تنکابن شد و پس از اخذ دیپلم رشته طبیعی به استخدام ارتش درآمد.

علیرضا قبل از انقلاب به دانشکده افسری رفت و یک سال پس از ورود امام و پیروزی انقلاب، آن هنگام که امام در بیانیه‌ای فرمودند: هر کدام از برادران ارتشی که نمی‌توانند در این واحد به هر دلیلی خدمت کنند، می‌توانند تسویه حساب کنند، گفت: «من به این انقلاب بدهکارم و تا آخرین قطره خونم می‌مانم و از خاک وطنم دفاع می‌کنم.»

علیرضا هرچند در ارتش خدمت می‌کرد، اما دارای روح بلند و طبع لطیفی بود و در امانتداری زبانزد همه. همیشه می‌گفت: «ما امانتدار نعمت‌های پروردگار هستیم و نباید در امانت خیانت کنیم.»

هرگاه در میان جمع خانواده قرار می‌گرفت، دارای آن چنان آرامش و وقار خاصی بود که دیگران را به سمت خود جذب می‌کرد.

خواهر شهید:

«آن چنان به توصیف طبیعت می‌پرداخت که تو فکر می‌کردی الآن در دل طبیعتی و همه آن چه علیرضا می‌گوید در حال اتفاق است، مثل توصیفش درباره دانه‌های سفید برف، وقتی زمستان پشت پنجره ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد.

با شروع جنگ تحمیلی علیرضا هم چون دیگر رزمندگان ماندن را تاب نیاورد و عازم جبهه‌های حق علیه باطل شد. اولین مأموریتش در کردستان بود. 14 ماه در کردستان ماند و با منافقین و گروه‌های ملحد به مبارزه پرداخت و خوش درخشید. پس از اولین اعزام، در اعزام مجددش به جبهه آن هنگام که مادر او را از زیر قرآن رد می‌کرد، گفت: «خدایا! تو را به این قرآن قسم می‌دهم که مرا به وطن باز نگردانی و شهادت را نصیب من فرمایی».

همیشه می‌گفت اگر من و امثال من برای حفظ وطن نجنگیم، پس چه کسی باید از میهن‌مان دفاع کند. علیرضا در عملیات فتح المبین شرکت کرد و به نیروهای تحت امرش می‌گفت:

«همواره در هر زمینه، هر جا و هر مکانی گوش به فرمان امر ولایت فقیه باشید و از این مسیر منحرف نشوید، چرا که این راه، راه نجات و رستگاری است.

نمازتان را اول وقت بجای آورید. در مقابل سختی‌ها صبور باشید. در هر کاری صداقت و وجدان کاری را ملاک قرار دهید و در برابر مسوولیت‌های محوله دارای روح ازخودگذشتگی باشید. از کشتن و کشته شدن نترسید، چرا که پیروزی با ماست.» و به راستی که او خود به آنچه می‌گفت عمل می‌کرد و به کمال همه آنها رسیده بود.

همیشه به خواهر و همسرش می‌گفت:

«آن روز که برای تدارک پشت جبهه لباس می‌دوزید، دستکش و جوراب می‌بافید و آذوقه بسته‌بندی می‌کنید و پول می‌فرستید، شما در سنگر حجاب مدافع خون شهیدان هستید و شیعه زهرا و پیرو حضرت زینب، بوی شهیدان به پیراهن دارید. پس بدانید آینده از آن ماست و این جهان هم، از این پس جهان ما.»

علیرضا پس از بازگشت از عملیات فتح المبین با اینکه فرزندی 6 ماهه داشت و 15 ماه بیشتر از زندگی مشترکش نگذشته بود، دوباره عازم جبهه شد.

خواهر شهید:

«هرگاه علیرضا از جبهه برمی‌گشت، خاطرات آنجا را برای‌مان تعریف می‌کرد. از ایمان و رشادت و ازخودگذشتگی رزمندگان می‌گفت و به راستی همین عشق باعث شد که او برای بار سوم، به جبهه خرمشهر اعزام شود.»

او پسرش، امین را به همسرش سپرد و سفارشات لازم را کرد و راهی شد. علیرضا این بار با مسئولیت فرمانده دسته ادوات پیاده یگان رزمی در قالب لشکر 21 حمزه به این عملیات اعزام شد.

همرزم شهید:

«عملیات بیت المقدس شروع شده بود. من و شهید نورشمسی در لشکر 21 حمزه به عنوان فرمانده دسته، انجام وظیفه می‌نمودیم. شب عملیات فرا رسید و دستور حرکت از سوی فرمانده رده بالا ابلاغ شد. ما به عنوان فرمانده دسته تا حدودی مشخص و به راحتی عبور کردیم تا این که هوا کاملاً تاریک شد، به‌طوری که دیگر فقط ستارگان آسمان بودند که در آن تاریکی دیده می‌شدند.

از طرف نیروهای جلودار اطلاع دادند که به میدان مین دشمن رسیدیم. در این حال بود که متوجه شدیم مسیر را اشتباه طی کردیم، سریعاً با گروه هماهنگ کردیم، شهید نورشمسی فرمودند هیچ راهی نیست، جز اینکه تا روشن شدن هوا صبر کنیم، همگی به دستور ایشان بدون هیچ حرکتی و سر و صدایی به انتظار نشستیم و با کمی روشن شدن هوا مجدداً به راه خود ادامه دادیم.»

علیرضا که دو بار سابقه مجروحیت در جبهه‌های مختلف داشت و یک بار از ناحیه فک و یک بار از ناحیه پا مجروح شده بود، در عملیات بیت المقدس بی‌تاب‌تر از همیشه شرکت کرد. او که به گفته دوستان راه می‌رفت و روی سنگ‌ها می‌نوشت: شهید «علیرضا نور شمسی» چند ساعت پس از شروع عملیات، به سنگر خود رفت تا کمی استراحت کند. در همین زمان گلوله توپ دشمن بعثی به سنگرش خورد و علیرضا بر اثر ترکش‌های بی‌شماری که به بدنش اصابت کرده بود، به دیدار معبود شتافت.

او در مورد جامعه اسلامی و جنگ می‌گفت: «ما انسان‌ها در یک جامعه اسلامی در حقیقت یک مجموعه را تشکیل می‌دهیم، باید همگی براساس مکتب و اصول اسلامی حرکت کنیم و در راستای آن از هیچ کوششی دریغ ننماییم و جامعه اسلامی را برای دیگر جوامع از هر نظر الگو قرار دهیم. این نعمتی است که خداوند بزرگ به کشور ما عنایت کرده و وظیفه ماست که در حفظ و نگهداری آن کوشا باشیم.»

او که در مورد دفاع مقدس می‌گفت: «چنانچه انقلاب اسلامی مورد تجاوز بیگانگان قرار گیرد، امت اسلامی علی الخصوص نیروهای ملی که نقش تعیین کننده در امنیت کشور دارند باید با یکپارچگی و وحدت و با تمام امکانات در مقابل دشمنان انقلاب اسلامی بایستند و مقابله کنند و دفاع نمایند، صدای دشمن را در نطفه خفه کنند تا هیچگاه گوشه چشمی به خاک میهن اسلامی نداشته باشند»، بر این باور بود که استخوان بندی امنیت کشور، نظامیان آن کشور هستند.

همان‌طور که در فصل بهار متولد شده بود، در فصل بهار، زمان باز شدن شکوفه‌ها، به دیدار معبود شتافت و 10/2/61 در عملیات بیت المقدس آسمانی شد و در گلزار شهدای روستای «شستا» کنار امامزاده عباس به خاک سپرده شد.

روز تشییع پیکر شهید «علیرضا نورشمسی» مدارس شهرستان رامسر تعطیل و تمام کارکنان و کارمندان و بازاریان، مدیران، کشاورزان، دانشجویان، دانش آموزان، نیروهای نظامی، سپاهی، بسیجی و ... از منزل پدر شهید برای استقبال ایشان به بیمارستان امام سجاد (ع) رامسر رفته و از آن‌جا پیکر پاکش را به طرف گلزار امامزاده عباس (ع) شستا و در مراسمی باشکوه ایشان را با همان لباس مقدس ارتش جمهوری اسلامی به خاک سپردند.

علیرضا در گوشه ای از وصیت‌نامه‌اش خطاب به همسرش نوشت:

«پسرمان را به تو می‌سپارم. می‌دانم زندگی شیرینت را تباه کردم، ولی خودت بهتر می‌دانی که من برای حفظ میهن شما را ترک کردم...».

او نمی‌دانست که روزی پسرش ـ امین ـ مرثیه سرای هر دو خواهد شد و چون پدرش با قلم توانای خود دوران تلخ زندگی خود را در قالب شعر به تصویر می‌کشد. کودکی که در شش ماهگی پدرش و در 9 سالگی، تنها حامی‌اش یعنی مادرش را از دست داد، اینگونه می‌نویسد:

«پدرم، مادرم! آرزو داشتید مرا راهی مدرسه کنید. قرار بود با سفارش وصیت‌نامه‌ات بابا، دکتر شوم، اما، اما ... آه، بی‌پدر و مادر، هر کسی افسرده خاطر است.

شماها در آغـوش خاک هستید

من به کنار سر خاکتان می‌نشینم

عکس پاک شمـاها را می‌بینـم

دیگه آن بهار برایم صفایی ندارد

بوی هر گل برایم غم می‌آورد 

خانه‌ام بی‌شماها دیگه نور ندارد

پدرم، مادرم!

عکس شماها را بالای طاقچه می‌بینم

بوی گل رویتان برایم غم مـی‌آرِه

خانــه‌ام بی‌شمـاها دیگـه نـور نـداره 

از در و دیـــــوار آن غــم می‌بـاره

وقتـــــی دلـــــم پــر از غــم می‌شه 

به اتاق شماها می‌رم، گریه می‌کنم

با خود می‌گم، رازهای من بودید، ای بابا، مامان!»

«شش ماهه بودم که پدرم شهید شد، نه ساله بودم که مادرم وفات کرد».

«روحتان شاد»

امین نورشمسی ـ 1383/5/4

وصیت‌نامه شهید:
سلام، سلام به همه خانواده و فامیلم، سلامی که شاید این آخرین سلام باشد. چون انسان موجودی‌ست که یک روز به دنیا آمده و یکروز از دنیا خواهد رفت. خلاصه هر چه زودتر! گناهان کمتر! شاید به آخر خط رسیده باشم و عیب نیست که وصیت‌نامه‌ای به شما ارسال کنم.

من فقط دلم می‌خواست پدر و مادرم با آن همه بدبختی و تنگدستی که توانسته‌اند پسری تحویل اجتماع بدهند. ولی از او خیری نبرده‌اند، خلاصه سرنوشت این بود. پدر و مادرم به کجا رسیده‌اند تا من که فرزندشان هستم، برسم! در هر صورت اگر من و تو در جبهه نجنگیم چه کسی باید از مرز و بوم ما نگهداری کند. هر چند اکنون بیست و دو ماه است که مدام در حال جنگ با مزدوران بعثی هستم و این دوری باعث ناراحتی خانواده‌ام شده است، چاره نیست.

آقا مصطفی خواهشمندم این وصیت‌نامه را در جائی نگهداری کن و به کسی نشان نده و پس از به شهادت رسیدن من می‌توانی در دست پدر و مادرم و همسرم قرار دهی.

البته این وصیت‌نامه را دو برگ فتوکپی کن، یک برگ آن را به پدرم و برگ دیگر را به همسرم گلصفا بده. ضمناً خواهشمندم که به آن‌ها بگویی بعد از شهادتم کسی گریه و زاری نکند. چون راهی است که همه باید طی کنند. به مادرم بگویید که از بچه‌ام (امین) نگهداری کند و همسرم نیز بعد از من هر موقع که دوست داشته باشد می‌تواند ازدواج کند، من راضی هستم. فقط اگر نمی‌تواند از فرزندم امین نگهداری کند، به مادرم بسپارد.

اگر می‌خواهد از بچه‌ام نگهداری کند باید در نقش یک پدر و مادر واقعی باشد و نگذارد بچه‌ام در زندگی احساس ناامیدی کند. آن گردبندی که مادرم برایم خریده بود در نزد گلصفا است، آن را در گردن فرزندم امین بگذارد تا یک یادگاری از پدرش داشته باشد.

در ضمن تمام دارایی من بین چهار نفر (پدرم، مادرم، همسرم و فرزندم) تقسیم گردد. حتی آنچه را که ارتش به من واگذار می‌کند، آن هم بین چهار نفر تقسیم گردد.

اما نکاتی که بایستی ذکر شود، مربوط به رفتار پدر و مادرم نسبت به همسرم است. دوست دارم همان رفتاری که با من داشتند را با او نیز داشته باشند. من نیز از او راضی هستم، او زن بسیار خوب و صبوری است.

تنها نگرانی دیگرم، فرزندم امین است. دوست دارم او تحصیلاتش را ادامه دهد و پزشک شود و بتواند از این طریق به جامعه خدمت کند. به او بگویید که پدرش در راه خدا و حفظ ناموس و وطن خود و اسلام شهید شده است.

در ضمن، کلیه افرادی که از من ناراحتی دیدند، خواهش می کنم من را ببخشند.

اما گلصفا، دیگر سفارش پسرمان را نمی‌کنم، تو نیز می‌دانم جوان هستی و هزاران آرزو داری و من زندگی شیرینت را تباه کردم ولی خودت بهتر می‌دانی که من برای حفظ میهنم شما را ترک کردم، اگر فکر می‌کنی من به شما ظلم کردم، منو ببخش چون یک شوهر خوب برایت نبودم. این را می‌دانم و خوب می‌فهمم، ولی خیلی آرزوها داشتم که می‌خواستم در مورد شما انجام دهم ولی عمر وفا نکرد.

از تمام فامیل و اعضای خانواده و از همسرم و تنها فرزندم خداحافظی می‌کنم و شما را به خدای بزرگ می‌سپارم.
تقدیم به پدر، مادر، همسر و تنها فرزندم امین.

1360/12/18 (ساعت 8:30 شب)

اشعار شهید به قلم خودشان:

سکوت:

سکوت نشانه انبیا است

شما در سکوت مرا به یاد آورید

سخن آخر به دهن می‌گذرد روزی را

سخن تلخ نخواهی دهن شیرین را

از روی مهمان منم بر شد خانه‌ام

آن‌گه در جمع تابوتم، مهمان خموش، من شمع و پروانه‌ام

بنی‌آدم اعضای یکدیگرند

گاه به گاهی به یکدیگر می‌پرند

ای امروز که روح جوانی بر سَرَم نیست

این عطر نگه‌دار، که فردا مرا پیش شما نیست

گردنبند، ای گردنبند ثانیه یک ثانیه شام ملت باز

ناگهان پیکری بر پیکری پیچد من به دنیا آمده‌ام

زیرا آن‌چه که خود دانم

ذات در ذات خود ندارِ پیشه

عیب، گر مسلمانی از خود مال ماست

ز هوشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد

دلا دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد

چو در گهواره گور افتادی

با فکر جان در آن عالم بسازی

ز ما بگفتی، بیگانه ام خویش

ز طفلانیم ما، راه صبر در پیش

شعله‌ای سوزان هم بر جان ماست

ام میهن تا ابد سرلوحه پیمان ماست

باغبان مهلت اجل دِه

که پیمان نوین بسته ایم

جانمان چو جای خوبان بر سر پیمان ماست

در میان نکته‌دانان خودفروشی شرم نیست

یا سخن دانسته گوی، یا خموش

اگر بر سر نفس خود پلیدی مردیست

گر بر دیگران خلق، نگیری مردیست

مردی نبود فتاده را پای جان را

گر دست خطابه را بگیری مردیست

حتی بر دفتر اقبال بزرگان

حق گویان آن بی سر و پا را

اما نشنیدی که به هنگام سرودن بر سر گل و گیاه را

دلت را بگذار روی تابوتم غوغا بپا خیزد

چه سبک می رود تابوتم

بر اینکه آرزو دارم

بر تیر و تفنگ من دست بر نمی‌دارم

عزیزان درس آموز

دل تو را پُر کن به تنها که عالم کسی دارم

که تنها مرا بپذیرد

دیگر دیدار خوبان بر گردنم مشکل است

هرچه ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصل است

دلا این عالم فانی به ارزش نمی‌ارزد

به دنیا آمده ام که بر صحنه رفتنم نمی‌ارزد

اگر صد سال نوشی شهدهای زندگانی را

یک لحظه تلخ، بر آن طفلک، جان کندن نمی ارزد

کبوتر:

سلام

ای کبوتر سبکبال

سلامی به تو عرض می‌کنم

آسمان دنیا را پرواز کن

پیغام مرا بِبَر غربت در جبهه جنگ

که این مادر، گُم کرده داره

کبوتر تو بگو برای دل سوختهِ مادر نامه بیاره

علیرضا در غربت، مادر چشم انتظاره

مانند حضرت زینب غمگساره

خانواده، فامیل هایم، چشم انتظارند

تا تو بیایی در وطن

کبوتر، ای کبوتر سبکبال

آسمان، دنیا را پرواز کن

که این گُم کرده داره

تو بگو برای دل سوخته امین نامه بیاره

بابا در غربت امین چشم انتظاره

کبوتر، ای کبوتر خوش آواز

نامه را ببر در وطن

بگذار دست یگانه فرزندم امین، بگو پدرت شهید شد

شهید «حق» شهید «قرآن» شهید «اسلام» شهید پیرو خط امام

تو پیغام مرا ببر در وطنم

بگو به خانواده ام، بستگانم، علیرضا نورشمسی شهید شد

گریه و زاری نکنند برایم

من شهیدم، شهید هرگز نمی‌میرد، نزد خدا زنده‌اند

حرف دل:

منم سرباز، منم جانباز، منم سرباز و جانبازم

منم آن مردی که کبوتر بازم

منم آن ابر بیابانم

من یک فردی بی‌آزارم

دل ماهکده پس کسی طاقت کند بر من آزارم

من آن مار زهر آگینم

من آن دشمن خونخوارم

که بر دشمن می‌تازم

با آن قدرت بازویم

هدف گیرم قلبش را

و می ریزم خونش را

منم سرباز، منم جانباز، منم افسر، منم کبوتر

تفنگم را دوست دارم

به قدرتم می‌بالم

لباسم را دوست دارم

لباسم را می خازم

لباسم چون کفن باشد برایم

لباسم چون تفنگ باشد برایم

تفنگم چون عصا باشم برایم

لباسم چون کفن باشد برایم

در آن روزی که از دنیا برم من

لباسم چون کفن باشد برایم

منم خونم فدای وطنم را

چه در شرق و چه در غرب دگر را

به هر جای نقاط وطنم را

بخارد یک کسی این بدنم را

به خاک خون کشم آن دشنم را

نگاه چپ کند این وطنم را

منم سرباز، منم جانباز، منم افسر، منم کبوتر

منم آن مردی که کبوتر بازم

منم آن ابر بیابانم

من یک فردی بی‌آزارم

دل ماهکده پس کسی طاقت کند بر من آزارم

من آن مار زهرآگینم

من آن دشمن خونخوارم

که بر دشمن می‌تازم

با آن قدرت بازویم

هدف گیرم قلبش را

و می ریزم خونش را

منم سرباز، منم جانباز، منم افسر، منم کبوتر

منم سرباز و جانبازم

تفنگم را دوست دارم

به قدرتم می بالم

لباسم را دوست دارم

لباسم را می‌خازم

لباسم چون تفنگ باشد برایم

تفنگم چو عصا باشد برایم

در آن روزی که از دنیا برم من

لباسم چون کفن باشد برایم

منم خونم فدای وطنم را

چه در شرق و چه غرب دگر را

به هر جای نقاط وطنم را

بخارد یک کسی این بدنم را

به خاک خون کِشم آن دشمنم را

بِخارد یک کسی این بدنم را

به خاک خون کِشم آن دشمنم را

نگاه چپ کند این وطنم را

منم سرباز، منم جانباز، منم افسر، منم کبوتر

بیا ببین مادر کفن پوشم

تا سنگر من بر سر دوشم

بیا مادر در آغوشم

حلالم کن دَم آخر

سرگذشت دانه برف به قلم شهید:

یک روز پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می‌کردم، دانه‌های برف از بالا آن چنان می‌آمدند که روی همه چیزها می‌نشست. روی شاخه درخت، روی درختان، سر دیوارها و ... روی همه چیز.

دانه بزرگی به طرف پنجره می‌آمد، دستم را از دریچه بیرون بردم و به زیر دانه برف گرفتم، دانه برف آرام بر کف دستم نشست، چقدر سفید و تمیز بود.

با دانه برف شروع کردم به صحبت و خواستم سرگذتش را برایم تعریف کند، و او اینگونه گفت: من چند ماه پیش، یک قطره آب بودم، توی دریای خزر همراه با قطره‌های دیگر، به این طرف و آن طرف می‌رفتم و روزگار می‌گذراندم، در یک روز تابستانی روی دریا می‌گذشتم، آفتاب گرمی می‌تابید، من گرم شدم و بخار شدم، هزاران هزار قطره دیگر هم با من بخار شدند.

ما چند قطره با هم به بالا رفتیم، با وزش باد ما نیز به همان سو حرکت می‌کردیم. آن قدر بالا رفتیم که دیگر آدم‌ها را ندیدیم، توده‌های بخار به ما می‌چسبیدند، ما چند قطره هم دور هم جمع شدیم و فشرده می شدیم تا این که یکی شدیم، بالا می‌رفتیم و دورتر می‌شدیم، دیگر تنها نبودیم آن قدر قطره ها و توده‌های بخار به ما چسبیده بودند که ما خود یک قطره بزرگ شده بودیم، آن قدر بزرگ و به تعداد فراوان که گاهی جلوی ماه، ستارگان و حتی خورشید را می‌گرفتیم. خلاصه طوری که بعضی توده‌ها می‌گفتند، انگار ما یک ابر شدیم.

پند و اندرزهای شهید به اطرافیانش:

گر نشد پیدا برای آن مریض دوا، دوا.

فاتحه خوان برایش، بسپار به دست خدا.

گرچه مستأجر کرایه خانه را داد یا نداد، هیچ چیز نگو، اصلاً صدایت را در نیار.

گر با موتوری افتادی، دست و پایت شکست، تو از راننده تشکر کن، بگو تقصیر من است، هیچ چیز نگو، اصلاً صدایت را درنیار.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها