به گزارش دفاع پرس، هنگامههای سهمناک محل بروز جوهر واقعی یک ملت است، جنگ تحمیلی 8ساله نیز تجربهای ناب در این زمینه است، عشایر رشید خوزستان نیز در نوک پیکان دفاع مردمی حضور داشتند و بر خلاف تصور خام دشمن در همراهی جمهوری اسلامی چیزی کم نگذاشتند، تبلیغات وسیع رژیم بعثی عراق که حمله به خاک ایران را راهی برای نجات مردم خوزستان اعلام میکردند، دیدار تاریخی عشایر خوزستان با امام امت که به ابتکار شهید سید حسین علمالهدی صورت گرفت بر هم زننده نقشههای شوم در جدایی میان اقوام مختلف ایران بود، سخنان عبدالله طرفاوی از دوستان شهید علم الهدی و از حاضرین در این دیدار بسیار خواندنی است:
سازمان موحدین
سابقهی آشنایی من با سید محمدحسین علمالهدی به قبل از انقلاب برمیگردد. من اولینبار سیدحسین و برادرش سیدحمید را که آن موقع نوجوان بودند، در مراسم میلاد صاحبالزمان(عج) دیدم؛ یکیشان قرآن میخواند و یکی ترجمه میکرد. مرکز ارتباط و هماهنگی بچههای انقلابی اهواز، مسجد جزایری بود که زیر نظر آیتالله موسوی جزایری اداره میشد و محور تمام مبارزات بهحساب میآمد.
با اوجگیری انقلاب و در پی رفتوآمد به مسجد جزایری، با هم ارتباط پیدا کردیم. افراد دیگری مثل حمید کاشانی، سعید درفشان، جمال دهشور، محمدعلی حکیم و... هم از نیروهای فعال مسجد جزایری بودند. در دوران اوجگیری انقلاب، مسئولیت راهپیماییها و توزیع اعلامیه در امانیه، لشکرآباد، کیانپارس و ... برعهدهی من بود.
شیخ هادی کرمی و چند نفر دیگر مثل سید کاظم علمالهدی، برادرش سید محمدحسین و... برای ساماندهی فعالیتهای انقلابیشان، سازمانی به نام «موحدین» تشکیل داده بودند که علاوه بر عملیات نظامی، در راهپیمایی و کارهای فرهنگی با حضور خیل عظمی از جوانان انقلابی فعالیت می نمودند.
در اجرای یکی از طرحها قرار بود 13 فروردین 1357، چند مرکز دولتی را در نقاط مختلف شهر اهواز آتش بزنیم. که کار آتش زدنش به من و یکی از دوستان واگذار شد. در عملیات آن شب، محمدتقی کتانباف شهید شد. او اولین شهید گروه ما در مبارزات انقلاب لقب گرفت.
البته ما علاوه بر کار در اهواز به فکر فعالیتهای فرهنگی در سطح استان بودیم؛ مثلاً نمایشگاههای کتاب خیلی خوبی در شهرهای مختلف مثل دزفول، شوشتر و... برگزار میکردیم و سیدحمید علمالهدی در برگزاری این نمایشگاهها همکاری میکرد.
آتش حضور گستردهی مردم در مبارزات انقلابی در اهواز، در چهارشنبهی سیاه شعلهورتر شد. چهارشنبه، 27 دیماه 1357، یعنی یک روز بعد از فرار شاه از کشور، مردم اهواز در حسینیهی اعظم شهر جمع شدند تا آیتالله موسوی جزایری برایشان سخنرانی کند. عدهای نیز در دانشگاه جندیشاپور با دانشجویان همراه شدند، اما هنوز زمان زیادی نگذشته بود که نیروهای ارتش و شهربانی به آنجا حمله کردند و تعدادی از مردم به شهادت رسیدند. پس از آن چهارشنبهی خونین، روز به روز بر وسعت راهپیماییها و تظاهرات مردم افزوده شد تا اینکه در 22 بهمن انقلاب به پیروزی رسید.
همه و هیچ جا!
بعد از پیروزی انقلاب،برای مقابله با فعالیتها و تبلیغات مخرّب جریان خلق عرب، «مرکز الثقافی»، که یک مرکز فرهنگی انقلابی بود را در محل باشگاه راهآهن راه انداختیم. در آن مرکز از افراد مختلف برای سخنرانی دعوات میکردیم و برای مردم، بهویژه برای روستاها کارهای فرهنگی انجام میدادیم.
در این مدت، حسین هم به ما سر میزد و با مشاورهی فکری به ما کمک میکرد، اما خودش در فکر کارهای بزرگتر بود. او در کنار اخلاص، ایمان، تلاش و تحرّک، چند ویژگی خاص داشت که از جملهی آنها آیندهنگری و دیدگاه استراتژیک او به مسائل بود.
یکی از کارهای مهم حسین در سال 1358، پیگیری موضوع کارشکنیهای دریادار احمد مدنی، استاندار وقت خوزستان بود؛ یعنی پیش از آنکه اسناد مربوط به مدنی از لانهی جاسوسی بهدست آید، حسین پیگیر این مسئله بود که با کشف اسناد، این موضوع بر دیگران هم روشن شد. مسئلهی مهم دیگری که حسین در سال 1358 بهشدت پیگیری میکرد، موضوع ولایت فقیه و درج آن در قانون اساسی جمهوری اسلامی بود. البته حسین به ولایت فقیه، به شکل مطلق اعتقاد داشت و حتی میگفت تمام امور کشور باید به دست ولی فقیه باشد و مانند صدر اسلام، حاکم اسلامی زمامدار حکومت اسلامی باشد. فکر میکنم این تفکر، ریشه در انس زیادش با قرآن و نهجالبلاغه داشت.
خلاصهی اینکه حسین هیچوقت متوقف نبود. او را در سپاه میدیدی، در فرمانداری میدیدی، در جهاد میدیدی، همه جا او را میدیدی، درحالیکه هیچ سِمتی نداشت؛ به تعبیری هیججا نبود و همهجا بود!
خیال خام صدام
در سال 1359، صدام فعالیتش علیه انقلاب را آغاز کرد و سه شیوه را برای کار در پیش گرفته بود؛ یعنی هم تبلیغ، هم تهدید و هم تقدیر. رژیم او تبلیغاتش را در رادیو و تلویزیون عراق و بیشتر شبکههای عربزبان انجام میداد. در این تبلیغات عنوان میشد که یکی از اهداف، آزادسازی مردم عرب خوزستان و نجات آنهاست. در روش تهدید هم، پاسگاهها و مناطق دیگر را منفجر میکرد و باعث کشته شدن گروهی از مردم میشد. یکی دیگر از کارها برای تشویق مردم به مبارزه علیه جمهوری اسلامی پخش اسلحه بود و از طریق مرز به صورت رایگان به مردم اسلحه میداد، به امید اینکه در جنگی که قصد داشت به راه بیندازد، مردم عرب با همین اسلحههایی که بینشان توزیع شده بود در کنار او قرار گیرند؛ یعنی شاید بشود گفت صدام امید داشت که لشکری از عربهای خوزستان برای خودش تشکیل دهد.
اواسط تابستان 1359، یک روز حسین آمد و به من گفت: شنیدهام که صدام در روستاهای بستان و منطقهی دشت آزادگان، دارد اسلحه پخش میکند. این خبر درست است؟ من گفتم که من هم این خبر را شنیدهام، ولی خودم چیزی ندیدهام. به پیشنهاد حسین قرار شد با هم برویم و ته و توی قضیه را در بیاوریم. به همین منظور، با هم به روستای خرابه رفتیم که روستایی نزدیک مرز و مقابل چزابه است. پسرخالههای من در آنجا ساکن بودند. وقتی که وارد شدیم، به رسم عربهای منطقه، برای استقبال از ما شروع کردند به تیراندازی و کلی تیر هوایی در کردند. شب را آنجا ماندیم و در سراسر شب هم صدای تیراندازی شنیده میشد. وقتی جریان اسلحهها را از آنها پرسیدیم، جوابشان خیلی برایمان تعجبآور بود. آنها میگفتند که ابتدا رژیم بعث یکییکی بین مردم سلاح پخش میکرد، اما پس از مدتی با قایق و ماشین، طرح اسلحه دادن به مردم منطقه را اجرا کرد.
صبح روز بعد، با حسین به منزل آیتالله علی کرمی، برادر بزرگتر شیخ هادی کرمی و از روحانیان بنام سوسنگرد، رفتیم و با ایشان هم، نشستی داشتیم و موضوع سلاحها را به ایشان گفتیم.
ایشان هم از این موضوع خیلی ناراحت بودند و احساس خطر میکردند. شیخ علی میگفت که به احتمال زیاد صدام میخواهد جنگی را شروع کند وگرنه بیدلیل بین مردم اسلحه توزیع نمیکند.
وقتی به اهواز برگشتیم، نمایشگاهی از اسلحههایی که صدام بین مردم توزیع کرده و تعدادی از آنها را سپاه جمع نموده بود در مرکز «الثقافی» برگزار کردیم. هدف ما از برگزاری این نمایشگاه، اعلام خطر به مردم و مسئولان بود و مسئلهی احتمال حملهی صدام.متأسفانه این نمایشگاه بازتاب چندانی نداشت و جز روزنامهی اطلاعات یا کیهان، در جای دیگری منعکس نشد.
جنگ که آغاز شد
سرانجام پیشبینی ما درست از آب درآمد و در 31 شهریور 1359، رژیم بعث به کشور ما حمله کرد. من یادم هست وقتی عراق آمد پشت دروازههای سوسنگرد و اهواز قرار گرفت، مردم هجوم آوردند به مقرهای ارتش و سپاه و میگفتند به ما اسلحه بدهید تا از شهرمان دفاع کنیم. ما هم وقتی که هجوم مردم را دیدیم، به فکر سازماندهیشان افتادیم. سپاه جوابگوی آن خیل عظیمِ مردم نبود؛ آن زمان بسیج هم، واحدی در حدّ آموزش نیروهای خودش بیشتر نداشت و به عنوان یک جریان مردمی، نه توانش را داشت و نه امکاناتش را تا کاری انجام دهد. من و حسین و عباس صمدی و عبدالرسول پورعباس، چهار نفری پیش فرماندهی سپاه خوزستان، علی شمخانی، که آن زمان مقرشان در فلکهی چهارشیر بود. به ایشان گفتیم که مردم هجوم آوردهاند و موضوع سازماندهی بسیج مردمی را مطرح کردیم. آقای شمخانی بعد از شنیدن حرفهای ما دربارهی درخواست مردم برای دفاع از شهر در جواب گفتند: بروید و دستورالعمل تشکیلاتی آن را تهیه کنید. ما هم نشستیم و اولین دستورالعمل یا پیشنویس تشکیل بسیج مردمی را نوشیم. جالب این است که آن موقع از بین ما چهار نفر، فقط عباس صمدی عضو سپاه بود و ما فقط با سپاه همکاری میکردیم؛ من نیروی آموزش و پرورش بودم؛ پورعباس و علمالهدی هم که دانشجو بودند.
خلاصه آمدیم پایگاههای بسیج را در مسجد راه انداختیم؛ یعنی ابتدا با افراد مؤثر مساجد ارتباط پیدا کردیم و آنها را به محل مکتب قرآن دعوت کردیم و چون در ایام انقلاب با مساجد ارتباط داشتیم، هر کدام از مساجد را که میشناختیم معرفی و اولین پایگاههای بسیج را راهاندازی کردیم. شهر را هم منطقهبندی کردیم و مسئولیت منطقهی غرب اهواز به من رسید. حسین این بار هم مسئولیت منطقهی خاصی را قبول نکرد و در مرکز تصمیمگیری سپاه فعالیت میکرد. سپس رفتیم و از ارتش اسلحه گرفتیم. آن زمان، نیروهای سپاه بیشتر اسلحههای برنو و ژ-3 را که سلاح سازمانیشان بود، به ما دادند و این گونه بود که فعالیت ما رسمیّت بیشتری پیدا کرد.
مساجد تقریباً به طور کامل در اختیار بسیج بودند و مرکز گرد هم آمدن نیروهای فعال هر منطقه بهشمار میآمدند. صدام که امید داشت بتواند از مردم عرب به نفع خودش استفاده کند، با شروع جنگ دید اولین کسانی که در برابرش قرار گرفتند، مردم هویزه، سوسنگرد، بستان و کل خوزستان بودند؛ یعنی اعراب خوزستان اولین سددفاعی در مقابل صدام بودند. در همان سوسنگرد، فردی مثل محمدرضا سحابی در برابر توپ و تانک دشمن ایستاد و حتی بعثیها پیکر او را سوزاندند و در روزهای ابتدایی تهاجم دشمن، در پاسگاه مرزی، عبد عبیات از اولین نفراتی بود که در دفاع از کشور به شهادت رسید. در واقع خوزستان، اولین خاکریز مقابله با دشمن بود.
از اولین روزهای شروع جنگ، فکر حسین این بود که با همهی تبلیغات منفی که صدام به اسم مردم خوزستان میکرد، این مردم خودشان مقابل او ایستادهاند و دارند خون میدهند، به همین دلیل پیشنهاد کرد مردمی را که بیشترشان از عشایر عربِ دشت آزادگان و شوراهای روستاهای اهواز بودند خدمت امام(ره) ببرند.
در مدت کوتاهی، با کمک افرادی مثل یونس شریفی که اهل هویزه بود و برادرحاج طاهرعبیات مسئول شوراهای اسلامی اهواز هماهنگیهای لازم را انجام دادند و مردم را آمادهی سفر به تهران کردند. بیشتر هماهنگیها هم از طریق شوراهای روستایی انجام شد. تقریباً از همهی طوایف و قبایل منطقه، افرادی برای سفر به تهران و دیدار با امام معرفی شدند.
سپاه خوزستان و شخص آقای شمخانی هم به ما بسیار کمک کردند. حسین علمالهدی هم برنامههای تهران را از طریق محمدحسن قدوسی و پدرش، آیتالله قدوسی که دادستان کل کشور بودند، هماهنگ کرده بود. 3 یا 4 دیماه بود که همگی در راهآهن اهواز سوار بر قطار و راهی تهران شدیم. جمعیت ما حدود 600 نفر میشد. ابتدا به قم رفتیم و پس از ملاقات با برخی مراجع و شخصیّت ها، راه تهران را در پیش گرفتیم. پس از ورود به تهران، ما را در حسینیهای که بعدها فهمیدم مهدیه تهران است اسکان دادند.
شب قبل از دیدار، حسین علمالهدی با آن قلم گیرایی که داشت، متنی را آماده کرده بود و تصمیم داشت در جماران بخواند. در جمع ما فردی به نام سید عبدالحسین سیدعرب داشتیم که از خانوادههای بزرگ و سادات هویزه بود. سید عبدالحسین در زمان شاه، زندانی و شکنجه شده بود و حتی مدتی با مقام معظم رهبری در یک سلول بودند. او آن شب یک متن عربی آماده کرده بود. حسین وقتی که این متن عربی را دید، گفت: چون به زبان عربی است، بهتر است ما آن را ترجمه کنیم و به جای متن خودش، ترجمهی آن را بخوانیم. کار ترجمه را هم برعهدهی من گذاشت و گفت: سید عبدالحسین متن عربی را بخواند و تو هم فارسی را بخوان. من به حسین گفتم که بهتر است خودش متن را بخواند، اما نمیدانم چه شده بود که به هیچ وجه زیر بار این مسئله نرفت.
روز بعد، وقتی که در جماران حاضر شدیم، قبل از ورود امام (ره)، صادق آهنگران، نوحهی «ای شهیدان به خون غلتان خوزستان درود» را برای اولین بار خواند که پس از پخش آن از تلویزیون، بازتابهای گستردهای هم داشت. بعد از صادق، من هم شروع به خواندن مداحی حماسی کردم:
« اِعلَم یا قائد، شِفنَا المصائِب ای رهبر ما بدان که ما مصائب زیادی کشیدهایم
عندنا شجاعه یوم الحرایب ای رهبر بدان که ما در میدانهای کارزار دلاوریها داریم
ما نُخَلّی بعثیه و کفر؛ نصرمن الله ما بعثیها و کفر را از روی زمین برمیچینیم با پیروزی از خداوند
ثوره الیوم ضد صدام نعطی الدّم للاسلام امروز علیه صدام قیام کردیم و خونمان را برای اسلام هدیه میکنیم»
جماران فضایی حماسی پیدا کرد و جمعیت این بخش آخر را تکرار میکردند، همه آمادهی ورود حضرت امام(ره) شدند. پس از ورود امام(ره)، ابتدا سید عبدالحسین متن عربی را قرائت کرد و سپس من ترجمهی فارسی آن را خواندم. وقتی خواندن متن تمام شد و کمی آرام گرفتم، متوجه شدم که حسین در گوشهای، طوری که در دید دوربینها نباشد، در کنار جمعیت نشسته است. خیلی تعجب کردم، او که با تکاپوی زیاد این همه زحمت برای این دیدار کشیده بود، حالا آرام و بیهیاهو در گوشهای از حسینیه نشسته بود؛ انگار چیزی را میفهمید و میدید که من از درک آن عاجز بودم!
سپس حضرت امام(ره) شروع به سخنرانی کردند و ضمن همدردی با مردم خوزستان، سخنان افشاگرانهای دربارهی نقشههای استکبار و بهکار گرفتن صدام برای از بین بردن وحدت و ایجاد تفرقه و شکاف بین امت اسلام و ترک و عرب و عجم و همچنین افشای ادعاهای دروغین صدام و اظهارهمدردی با مردم مصیبتزدهی جنگ ازجمله مردم عرب خوزستان ایراد فرمودند.
خون جدید در رگها
بعد از سخنرانی امام خمینی(ره)، انگار خون تازهای در رگهای همهی افرادی که در آنجا حضور داشتند تزریق شد و جمعیّت حس و حال عجیبی پیدا کردند؛ چراکه حضور آنها فقط حرکتی سیاسی بهشمار نمیآمد، بلکه حضوری اعتقادی برخاسته از متن مردم هم بود؛ یک میثاق الهی واعتقادی و مصداقی عینی از رابطهی بین امت و امامت بهشمار میآمد. همچنین مانور سیاسی- اعتقادی بود در برابر تمام یاوهگوییهای صدام که میگفت: من عرب هستم و میخواهم اعراب ایران را نجات دهم. این دیدار تأثیر بسیاری بر مردم گذاشت و عشایر را در دفاع از وطن، محکمتر کرد. به همه ثابت شد که در رابطه بین امام و امت، هیچ شکافی نیست؛ امام یعنی امت و امت یعنی امام؛ چون حرفهای امام خمینی(ره) از دل بود و بر دل همه نشست.
از جماران که خارج شدیم، حسین همراه عدهای از مسئولان خوزستان از ما جدا شد و به دیدار محمدعلی رجایی، نخست وزیر وقت، رفت. ما هم مستقیم به ایستگاه راهآهن رفته و راهی خوزستان شدیم. این آخرین باری بود که من حسین را دیدم. یازده روز بعد، آن حماسهی بزرگ اتفاق افتاد و حسین و یارانش، بعد از مقاومتی جانانه، به شهادت رسیدند.
اما ماجرا به همین جا ختم نشد. مدتی بعد از شهادت حسین، من فرماندار منطقهی دشت آزادگان، شامل سوسنگرد، بستان و هویزه، شدم. پس از آن بود که به تأثیر کار حسین و دیدار عشایر با امام(ره) پی بردم. مقاومت مردم منطقه روزبهروز بیشتر میشد و آنها در این راه به راحتی از جانشان میگذشتند. در سوسنگرد یازده نفر از یک خانواده شهید شده بودند و وقتی من برای صحبت با تنها بازماندهی آن خانواده رفتم، ایشان تنها به این جمله بسنده کرد: «ما با خدا معامله کردهایم».
شاید بتوان گفت پس از آن دیدار تاریخی، صدام از اعراب خوزستان انتقام گرفت؛ یعنی به همین دلیل هویزه را با خاک یکسان کرد. سوسنگرد و روستاهایش را طوری بمباران کرد که تمام امکانات زندگی از بین رفت. در یکی از روستاهای هویزه بعثیها عدهای از افرادی که با بچههای سپاه ارتباط داشتند را محاصره کرده و با چشم و دست بسته همه را تیرباران و در گور دستهجمعی دفن کردند. تا اینکه بعد از بررسی منطقه آن گور دسته جمعی را پیدا کردیم.تعداد زیادی از مردم ابوحمیظه براثر بمباران درخانه های خود دفن شدند و تعداد دیگری دست و چشم بسته در منطقه ای دور از محل سکونتشان تیرباران شدند و تاکنون از سرنوشت آنها اطلاعی نیست. جمعیت آن زمان منطقهی دشت آزادگان حدود 120 هزار نفر بود و تعداد شهدای ما 1200 نفر؛ یعنی یک درصد جمعیت ما شهید شدند. در کجای ایران شما چنین چیزی سراغ دارید؟ من تا مدتها با خودم میگفتم کاش آن دیدار تاریخی دوباره تکرار میشد، اما تکرار آن سیّد محمّدحسین علمالهدی را کم داشت.
یک سال بعد از واقعهی 16 دی و شهادت حسین و یارانش، وقتی هویزه آزاد شد، ما رفتیم تا هر طور شده است پیکر مطهّر حسین و بقیه را پیدا کنیم. خیلی برای ما مهم بود. سرانجام پس از کلی جستوجو، بالاخره توانستیم پیکر حسین را از روی قرآنی که در جیبش بود و نیز اسلحهی کلاشینکفی که همراه داشت شناسایی کنیم.
منبع:همشهری پایداری