معرفی کتاب؛

«کوچه فروزان»

«کوچه فروزان» عنوان کتابی است که به خاطرات راویان مختلف از 8 سال دفاع‌مقدس می‌پردازد.
کد خبر: ۴۰۲۵۴۶
تاریخ انتشار: ۰۳ تير ۱۳۹۹ - ۱۱:۵۰ - 23June 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از آذربایجان‌شرقی، «کوچه فروزان» عنوان کتابی است که به خاطرات راویان مختلف از 8 سال دفاع‌مقدس پرداخته و به قلم «رضا قلی‌زاده علیار» به رشته تحریر درآمده است.

این کتاب 235 صفحه‌ای در سال 1393 به شمارگان 1000 جلد توسط انتشارات «صریر» و به اهتمام اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع‌مقدس آذربایجان‌شرقی به چاپ رسیده است.

اثر فوق در دو بخش «دیگر نوشت» و «خودنوشت» گردآوری شده است. بخش اول آن با 32 قلم و بخش دوم با 28 قلم به تحریر درآمده است.

قسمتی از بخش «دیگر نوشت» کتاب «کوچه فروزان» به روایت «محمدرضا بازگشا»:

بیست و یکمین روز اسفندماه 1363 بود و 2 روز از عملیات بدر می‌گذشت. من به همراه نیروهایم که گردان علی اکبر را تشکیل می‌دادند در شرق دجله مستقر بودیم. بی‌سیم به صدا درآمد. آقا مهدی از پشت بی‌سیم ما را خواست به سنگر فرماندهی عراقی‌ها که در خط دوم‌شان بود و حالا شده بود سنگر هدایت نیروهای ایرانی، رفتیم خدمت آقا مهدی.

چشم‌های آقا مهدی در حسرت یک وعده خواب، می‌سوختند. کالک‌ها پهن شده بود. نسبت به منطقه توجیه شدیم. نتیجه این‌که دشمن از طریق پل‌های کوچک وارد منطقه شده و با لشکر نجف درگیر است و فرمانده لشکر نجف از آقا مهدی کمک خواسته. قرار شد گردان‌های «امام حسین» و «حر» دست به کار شده و به دشمن ضربه وارد کنند و گردان «علی اکبر» که خادم‌شان من باشم به عنوان گردان احتیاط در کانال بماند و منتظر دستور.

گرای کانال را دشمن داشت و کانال شده بود سیبل توپ‌های دشمن. سه شب و روز نخوابیده بودم. پاهایم داخل پوتین تاول زده بود. بی‌خوابی، آتش سنگین دشمن و شهادت دوستانم دست به دست هم داده بودند تا از تک و تا بیفتیم. اما هنوز سرپا بودم. بیش‌تر از همه شهادت «علیرضا جبلی» برایم سنگین بود. علی با 35 بسیجی آذربایجانی کار دو گردان را کرده بود، مقابل پاتک دشمن.

دیدم نمی‌توانم سرپا بایستم. صمد بی‌سیم‌چی من بود. گفتم تو با دوربین جلو را داشته باش من گوشی را می‌چشبانم به گوشم. یکی دو دقیقه‌ای زیر پتو خواب را مزه مزه می‌کنم. تا خواستم دراز بکشم یکی از عزیزان بسیجی سر رسید که برادر بازگشا! بلند شو سنگری درست کنم برایت.

بلند شدم و آن بسیجی که متانت و صلابتش جلوی «نه» گفتن‌ام را گرفت، زمین را کند. زمین آن‌قدر سفت و سخت شده بود که صد رحمت به سنگ. با هر جان کندنی بود آن بسیجی زمین را کند و من غلطیدم داخل آن گودالک کنده شده و پتو را روی سرم کشیدم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها