به گزارش دفاع پرس، محمدعلی امیرزرگر در سال 1337 در شوشتر متولد شد؛ در نوجوانی در پی رفتوآمد به مسجد جزایری اهواز با سیدمحمدحسین علمالهدی آشنا گردید و پس از ورود به دبیرستان، رابطهی بین آنها بیشتر شد. وی در کنکور سال 1356 در رشتهی پزشکی دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد و همراه علمالهدی، که او نیز در رشتهی تاریخ همان دانشگاه پذیرفته شده بود، عازم مشهد شدند.
آنها در مدت دانشجوییشان، با افرادی چون آیت الله سیدمحمدباقر شیرازی، آیت الله خامنهای و حجتالاسلام هاشمینژاد ارتباط برقرار کردند و فعالیتهای انقلابی بسیاری انجام دادند. مأموران ساواکِ مشهد، محمدعلی را در پاییز 1357 دستگیر کردند و او تا پیروزی انقلاب اسلامی در زندان بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، زرگر از علمالهدی جدا شد و تا زمان شهادت وی، در تهران مشغول فعالیتهای فرهنگی بود. بعد از شهادت سیدحسین علمالهدی، همراه تعدادی از دوستانش، از جمله دکتر باقر تلاشان و دکتر سیدحسن قاضیزاده هاشمی وزیر فعلی بهداشت و درمان، مسئولیت احداث اورژانسهای صحرایی در مناطق جنگی را عهدهدار شدند.
وی هماکنون علاوه بر طبابت، در جایگاه دانشکدهی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی همدان، مشغول خدمت است.
بچههای مسجد جزایری
ما در محلهی وکیلی اهواز ساکن بودیم و من بیشتر اوقات برای نماز به مسجد جزایری، که در نزدیکی خانهمان بود، میرفتم. عموماً بعد از نمازها، جلسهی قرائت قرآن برگزار میشد و حسین علمالهدی و برادرانش که صوت خوبی داشت ، پای ثابت این جلسات بودند و آشنایی من با حسین هم از همین جلسات شروع شد.
دوران دبیرستان هم در یک کلاس بودیم؛ در دبیرستان بزرگمهر. آن زمان، زنگهای انشا، بیشتر زنگ سیاسی بود. یک معلم ادبیات به نام آقای فصیح داشتیم که روحانی بود. هر موضوع انشایی که میداد، ما این موضوع را به یک طریقی سیاسی میکردیم و لابهلای نوشتهی خود، مسائل مختلف روز و جامعه را میگفتیم. آقای فصیح هم دنبالهی انشای ما را میگرفت و به این شکل، مباحث و مسائل سیاسی را مطرح میکرد. از آن زمان، ارتباط من و حسین، که تا قبل از آن در مسجد و به شکل مذهبی بود، در دبیرستان بیشتر شد و در واقع، شکل سیاسی پیدا کرد.
یکی از موضوعاتی که از انشاها خاطرم هست، بحث امام زمان(عج) بود که در آن، ما با طرح مواردی مثل عدل و ظلم و... و مقایسهی وضعیت کشور با حکومت مهدوی، نظراتمان را مطرح میکردیم. یکی دیگر از انشاهایی که خیلی خوب یادم هست این موضوع بود که «در آینده میخواهید چه کاره شوید». ما سعی میکردیم در انشای خود عنوان کنیم که با این وضعیت مملکت و نبود امنیت، شغل آیندهی ما چه ارزشی دارد؟! و استاد فصیح هم میدانست بحث را چگونه ادامه دهد! در آن کلاس، من و حسین و دو نفر دیگر با هم عجین شده بودیم که آن دو نفر، بعد از دوران دبیرستان از ما جدا شدند. چون بیشتر دانشآموزان دبیرستان ما، بچههای قشر مرفّه و خاص بودند، خیالمان راحت بود که نیروهای امنیتی به سراغمان نخواهند آمد.
بیرون مدرسه هم بیکار نبودیم و فعالیت میکردیم. یک روز حسین برنامهی آتش زدن سیرک مصری را با من در میان گذاشت، ولی گفت که فعلاً لازم نیست تو وارد این برنامهها شوی؛ یعنی تا جایی که ممکن بود دیگران را درگیر کارهای پردردسر نمیکرد. حتی ما آن موقع یک کلت کمری هم داشتیم که یادم نیست آن را از کجا تهیه کرده بودیم و این اسلحه، بیشتر مواقع دست حسین بود.
با هم در دانشگاه
این فعالیتها تا زمان ورودمان به دانشگاه ادامه داشت. حسین با وجود آنکه نمرههای خوبی داشت، رشتههای گروه علوم اجتماعی را انتخاب کرد و در کنکور سال 1356، هر دو در دانشگاه فردوسی مشهد قبول شدیم؛ حسین در رشتهی تاریخ و من پزشکی. از بچههای مسجد جزایری هم، سیدمحمدعلی حکیم در رشتهی پزشکی دانشگاه اهواز پذیرفته شد.
به سوی مشهد
اواخر شهریورماه بود که هر کدام ما یک ساک کوچک از وسایل شخصی و یک پتو برداشتیم و عازم مشهد شدیم. اول از اهواز با قطار به تهران رفتیم. از تهران هم بلافاصله بعد از پیاده شدن، دوباره سوار قطار بعدی شدیم. خیلی از قبولشدههای دانشگاه فردوسی هم در آن قطار بودند. من و حسین در یکی از کوپهها جاگیر شدیم. زمان زیادی از نشستن ما روی صندلیهای چوبی و زمخت کوپه نگذشته بود که چند دختر که وضعیت ظاهری درستی نداشتند و معلوم بود آنها هم تازه دانشجو شدهاند، وارد کوپه شدند. کمی که گذشت، حسین به آرامی به من گفت: «محمد پا شو بریم یه کوپهی دیگه، اینجا وضع حجاب درست نیست». وسایلمان را برداشتیم و رفتیم کوپهی کناری که آنجا هم چند دانشجوی پسر بودند.
وقتی در شهر مشهد از ایستگاه راهآهن خارج شدیم، به رانندة یکی از ماشینهایی که آنجا بود گفتیم که ما را ببرد نزدیک حرم. میخواستیم نزدیک حرم خانه بگیریم؛ چون نه شهر مشهد را میشناختیم و نه میدانستیم که دانشگاه کجاست! اول فکر میکردیم که دانشگاه هم نزدیک حرم است.
معمولاً این ماشینهای خطی و مسافربری با خانه یا مسافرخانهای آشنایی دارند. رانندهی ما هم میخواست ما را ببرد مسافرخانه، ولی گفتیم چون میخواهیم مدت طولانی بمانیم، باید خانه اجاره کنیم. خلاصه دو اتاق نمور و بدون پنجره با وسایل اولیهی زندگی، در طبقهی همکف خانهای قدیمی در کوی طلاب گرفتیم. صاحبخانه پیرمرد و پیرزنی بودند که خودشان در طبقهی بالا مینشستند. اما یک ماه بیشتر آنجا نماندیم. بعد از اینکه در دانشگاه ثبتنام کردیم و تقریباً وضعیت شهر دستمان آمد، در میدان شهدا، پشت شهرداری مشهد، خانهای دیگر گرفتیم. آنجا هم صاحبخانه پیرمرد و پیرزنی بودند با لهجهی غلیظ آذری و در طبقهی بالای خانهشان، دو اتاق تودرتو داشتند که به ما اجاره دادند. این پیرمرد و پیرزن خیلی به ما محبت میکردند و گاهی غذا هم برایمان میآوردند. از وقتی که به مشهد رفتیم، حسین نگذاشت ورزش صبحگاهی تعطیل شود؛ تقریباً هر روز در همان دو اتاق کوچکی که داشتیم، نیم ساعت نرمش میکردیم.
دانشگاه در محلة تقیآباد بود و دانشکدهی پزشکی و دانشکدهی ادبیات یک خیابان با هم فاصله داشتند. با گذشت زمان، کمکم با دانشجوهای همفکر و همتیپ خودمان ارتباط برقرار کردیم؛ افرادی مثل باقر تلاشان که دانشجوی پزشکی بود، حسین عربی که رشتهی عربی میخواند، علی شمآبادی از بچههای سبزوار.
در دانشکدهی ادبیات هم، حسین خیلی زود با بچههای انقلابی ارتباط برقرار کرد. در آن زمان دانشجوهای این دانشکده خیلی تحت تأثیر کتابهای دکتر شریعتی بودند و حسین هم از این مسئله مستثنا نبود. از جمله افرادی که خیلی زود با ما رابطهی دوستانه پیدا کرد محمود (محمدحسن) قدوسی بود.
محمود آدم بسیار خوشمشرب و خندهرویی بود و خیلی وقتها شب هم در خانهی ما میخوابید. بسیار لاغر و قدبلند و فرز بود و کار هماهنگی بچهها برای تظاهرات در محلات مختلف را بیشتر او انجام میداد. در تظاهرات هفدهم شهریور دستش تیر خورد که چندین بار عملش هم کردند، ولی تا وقتی که من به خاطر دارم مشکل دستش حل نشد.
خانهی دوممان برای دوستان دانشجویمان جای خیلی امنی بود. چون در کوچه و پسکوچه بود، رفتوآمد دوستان خیلی سادهتر انجام میشد و امنیت آن هم بیشتر بود. در مدت حضورمان در آن خانه، یک اتاق شده بود اتاق درس و مطالعه و اتاق دیگر، اتاق جلسات و محافل دانشجویی ما بود؛ یعنی برنامهمان طوری بود که مزاحم درس خواندن یکدیگر نشویم. کارهای خانه را هم تقسیم کرده بودیم؛ همیشه من غذا درست میکردم و حسین، که از آشپزی زیاد سر در نمی آورد، پای ثابت شستن ظرفها بود. من هر موقع به اهواز میرفتم، مادرم بستههای قورمهسبزی نیمپخته برایم آماده میکرد و با خودم به مشهد میآوردم. حسین از قورمهسبزی خیلی خوشش میآمد و برای شام، خیلی مواقع، من این غذا را درست میکردم و میخوردیم.
بهشت رضا
توی دانشگاه، حسین مهرهی اصلی دانشکدهی ادبیات بود و هدایت کلاسها و مقابله با استادان ضدانقلاب و گروههای تندرو در دانشگاه را برعهده داشت. کلاسهایی که حسین شرکت میکرد، معمولاً کلاسهای متشنجی میشد و بقیهی بچهها هم به تبعیت از او جسارت پیدا میکردند بحث کنند؛ چون حسین بیان خیلی گیرایی داشت و بعضی از استادان نمیتوانستند به او جواب بدهند؛ البته او هیچگاه رفتار زنندهای نداشت.
در دوران دانشجویی، من و حسین بدون استثنا، صبح یا بعدازظهر پنجشنبهی هر هفته، در محلهی کوه سنگی سوار اتوبوس میشدیم و برای زیارت اهل قبور به «بهشت رضا»، که خیلی هم از شهر فاصله داشت، میرفتیم. این رفتن ما برای تنبّه بود و اینکه یاد آخرت باشیم. یکی از دفعاتی که قصد رفتن به «بهشت رضا» را داشتیم، همین که سوار اتوبوس شدیم، احساس کردیم چند نفر در ماشینی که پشت سر ما میآید، زاغ سیاه ما را چوب میزنند و احتمالاً ساواکی هستند. به روی خودمان نیاوردیم و رفتیم و نشستیم، اما تازه چهار راه اول را رد کرده بودیم که اتوبوس را نگه داشتند و از بین همهی مسافرها، فقط من و حسین را پیاده کردند. پرسیدند که کجا میخواهید بروید؟! گفتیم که میخواهیم برویم «بهشت رضا».
همراهمان کیفی داشتیم که قرآن و مفاتیح و دعاهای مختلف داخل آن گذاشته بودیم. با اینکه زیپ کیف خیلی راحت باز میشد، ولی آنها کیف را پاره کردند و وقتی داخل کیف را دیدند، آن را همراه محتویاتش روی زمین انداختند و بعد هم بدون اینکه حرفی بزنند سوار ماشینشان شدند و رفتند. تا زمانی هم که در مشهد بودیم، سید نگذاشت این برنامهی زیارت اهل قبور تعطیل شود.
شیخ تندخو
آن زمان بچههای انقلابی با آیتالله شیرازی، آیتالله خامنهای و حجتالاسلام هاشمینژاد ارتباط زیادی داشتند. من و حسین و بچههای انجمن اسلامی دانشگاه هم برای دیدن آیتالله خامنهای، هم به مسجد کرامت میرفتیم و هم به منزل ایشان که در محلهی نادری بود. معمولاً اعلامیهها را از آنجا یا از طریق حجتالاسلام هاشمینژاد تهیه و بین گروههای مختلف تقسیم میکردیم.
با شیخ علی تهرانی هم رفتوآمدهای زیادی داشتیم. او خیلی تند و پرخاشگر بود. یک بار که به دیدنش رفته بودیم، بین حسین و شیخ علی دربارهی برخی مسائل اقتصادیِ مطرحشده در یکی از کتابهای بنیصدر بحثی درگرفت. حسین نظرش را خیلی منطقی و دقیق میگفت و به چند مورد معترض بود و نقد داشت؛ شیخ علی تهرانی هم به شدت از نظر بنیصدر دفاع میکرد. خلاصه بحث بالا گرفت، تا جایی که شیخ علی بلند شد و شروع کرد به داد زدن و گفت: «بروید بیرون وگرنه میگویم بیایند بیرونتان کنند».
تقریباً تا اواسط تابستان سال 1357 در خانهی دوممان ساکن بودیم، اما صاحبخانه از رفتوآمد زیاد دوستان به تنگ آمد و گفت که اینطوری نمیشود؛ با این رفتوآمدهای شما پول آب و برق خیلی زیاد میشود.
تظاهرات در خرابههای زلزلهی طبس
چند روز بعد از تظاهرات هفدهم شهریور، در 25 شهریور ماجرای زلزلهی طبس اتفاق افتاد. من و حسین هم همراه تعدادی از بچههای انجمن اسلامی دانشگاه، به طبس رفتیم. البته فعالیتهای ما در طبس را حسین فتاحی، که اهل سبزوار و از دانشجویان ورودی 1354 بود و سالبالایی به حساب میآمد، مدیریت میکرد. در طبس خبردار شدیم که قرار است شاه برای بازدید از منطقه به این شهر سفر کند. ما هم برای اینکه جلوی این کار او را بگیریم، در شهر زلزلهزدهی طبس تظاهرات به راه انداختیم و حتی کار به درگیری با نیروهای امنیتی هم کشید. آن زمان افراد انقلابی زیادی برای کمک به مردم طبس به این شهر آمده بودند، ولی ایدهی برگزاری و مدیریت تظاهرات با بچههای دانشگاه فردوسی مشهد بود.
تقریباً مهرماه 1357 بود که رفتیم به خانهی دیگری که پشت آتشنشانی قرار داشت و صاحبخانه نانوا بود. پسری سیزده، چهاردهساله داشت که هر روز صبح و غروب میآمد و با ما نماز و قرآن میخواند. حسین همیشه نمازش را اول وقت میخواند و قرآن و نهجالبلاغه در کنارش بود. وقتی که قرآن میخواند، مشابه خیلی از مطالب آن را در نهجالبلاغه مثال میزد؛ یعنی تا این حد به قرآن و نهجالبلاغه تسلط داشت. همیشه به من سفارش میکرد که نهجالبلاغه در واقع قرآن دوم است و میگفت همین اندازهای که قرآن میخوانی نهجالبلاغه هم بخوان. واقعاً میتوان گفت که راهنمایش برای فعالیتهای انقلابی هم بیشتر قرآن و نهجالبلاغه بود.
بعد از مدتی با زیاد شدن درگیریها، پسر صاحبخانهمان در مدرسه با بچههای مجاهدین ارتباط پیدا کرد. دو سه ماه بیشتر از رفتنمان به آن خانه نگذشته بود که یک روز، پسر صاحبخانه نارنجکی را که در مدرسه از نیروهای مجاهدین گرفته بود در ایستگاه آتشنشانی پشت نانوایی پدرش منفجر کرد و خیلی زود هم دستگیر شد. ما هم که دیدیم اوضاع آن خانه ناجور است و امنیت ندارد، از آنجا رفتیم و یک خانهی دربست گرفتیم. خانهی جدیدمان دو طبقه بود و یک زیرزمین مخروبه و دو سه تا اتاق رو به کوچه داشت که آن اتاقها هم مخروبه بودند و کسی در آنها نمینشست. ما در اتاقهای طرف دیگر حیاط ساکن شدیم. در اتاقهای مخروبهی رو به کوچه، یک دستگاه تکثیر «استنسیل» گذاشته بودیم و اعلامیههای امام را تکثیر میکردیم. در واقع این خانه، یک خانهی تیمی شده بود.
یک روز من تعدادی اعلامیه بردم، گذاشتم روی نیمکتی کنار باغچهی دانشکدهی پزشکی. در واحد آموزش دانشگاه، فردی بود به نام شمس که با ساواک همکاری نزدیکی داشت. او از پنجرهی اتاقش دیده بود که من اعلامیهها را گذاشتم آنجا. بعد همه دانشجوها دور تا دور میگشتند و هیچکس جرئت نمیکرد از روی نیمکت اعلامیه بردارد. کمی که گذشت، برای اینکه ترس بچهها بریزد، من خودم رفتم و چند تا از اعلامیهها را برداشتم. چند دقیقه بعد متوجه شدم که گاردیها توی دانشگاه هستند و به سرعت از دانشکده بیرون رفتم. اما از همه طرف محل را محاصره کرده بودند و من دستگیر شدم.
سه، چهار روز در سلول انفرادی بودم و بعد اجازهی ملاقات دادند. البته نگذاشتند حسین به دیدن من بیاید و فقط گفتند که اگر میخواهی، میتوانی نامهای برای دوستت بنویسی. من هم برای رد گم کردن طوری نامه را نوشتم که اینها هیچ بویی نبرند. در نامه نوشتم: «هر چه میگویم من در این خانه فقط به عنوان دانشجو ساکنم و با همکلاسهایم هم ارتباطی غیر از مسائل درسی ندارم، اینها باور نمیکنند».
چند روز بعد، ساواک من را با خودش برد به خانهمان تا آنجا را بازرسی کنند. وقتی زنگ زدند، حسین در را باز کرد و بعد، خیلی عادی رفت و کنار پنجرهای که رو به آفتاب بود، مشغول خواندن کتاب شد. حسین عربی و علی شمآبادی هم خانهی ما بودند. حسین عربی نشست به پختن غذا و علی شمآبادی هم مشغول پوست کندن پیاز شد؛ یعنی خیلی طبیعی رفتار کردند. ساواکیها همهی کتابهای کتابخانه را که بیشتر آنها کتابهای دکتر شریعتی بود، ریختند بیرون. اسلحهای را که از اهواز با خودمان آورده بودیم حسین خیلی ماهرانه در جلد قرآن جاسازی کرده بود. شاید خدایی بود که ساواکیها جرئت نکردند قرآن را هم از کتابخانه، روی زمین بیندازند.
سپس به اتاقهای مخروبهی رو به کوچه رفتند و همهی اعلامیههایی را که آنجا گذاشته بودیم پیدا کردند. از دستگاه استنسیل هم فقط قسمت پلیکا را که جداگانه در گوشهای از اتاق بود پیدا کردند. من وقتی اوضاع را اینگونه دیدم، شروع کردم به انکار و گفتم: «ما اصلاً به این اتاق رفتوآمد نمیکنیم و این اعلامیهها را هم احتمالاً از پنجرههای رو به کوچه، داخل اتاق انداختهاند». حرفهایم را باور نکردند، اما با بقیه کاری نداشتند و فقط من را دوباره بردند. حدوداً تا نزدیکیهای انقلاب من در زندان بودم. وقتی آزاد شدم، دانشگاهها تعطیل و درگیریها خیلی زیاد شده بود و حسین هم به اهواز رفته بود و از آن به بعد من ارتباط من و او قطع شد.
آخرین دیدار
بعد از انقلاب من به تهران رفتم و در مرکز فرهنگی لویزان مشغول فعالیت شدم. خیلی از بچههای فرهنگی دانشگاهها در همین مرکز فرهنگی لویزان جمع شده بودند. افرادی مثل آیتالله بهشتی و آیتالله قدوسی در آنجا کلاسهایی برگزار میکردند. گردانندگان اصلی کلاسها هم برادرانِ رجبی دوانی بودند. البته بیشتر کار تنظیم کلاسها و برنامهها برعهدهی محمدعلی رجبی دوانی بود. او با آنکه آن زمان سن کمی داشت، مدیر بسیار خوب و باسوادی بود و در کلاسها بیشتر مسائل انقلاب فرهنگی را مطرح میکرد.
در زمان حضورم در تهران، گهگاه سری به اهواز میزدم و در آن سفرها، حسین را هم میدیدم. از جملهی آن دیدارها، شب قبل از اعزامشان به عملیات هویزه بود که من در اهواز به مدرسهای که کنار خانهمان بود و حسین و تعدادی از نیروها آنجا مستقر بودند رفتم؛ فکر میکنم که 14 دیماه بود. حسین آن شب به من گفت که ما فردا میخواهیم عملیات بزرگی انجام دهیم. وقتی به او گفتم که من هم میخواهم همراه شما بیایم، گفت: نه، تو بعد از مدتها آمدی اهواز و منطقه را نمیشناسی... این آخرین دیدار من و حسین بود و چند روز بعد، باقر تلاشان خبر شهادت حسین را به من داد.
منبع:همشهری پایداری