فرزند شهید اندرزگو در گفت‌و‌گو با دفاع پرس مطرح کرد

از اشک‌ها و گله‌های فرزندان شهدا تا دلجویی رهبر معظم انقلاب/ ماجرای سجده شکر مقام معظم رهبری

فرزند شهید اندرزگو با اشاره به دیدار خصوصی و سه ساعت و نیمه فرزندان شهدا با رهبر معظم انقلاب در زمستان 92 گفت: وقتی حضرت آقا آمدند همه‌ی ما گریه کردیم. مقام معظم رهبری برای اینکه فرزندان شهدا راحت صحبت کنند، همه را بیرون کرد و گفت هیچ کس نباشد، می‌خواهیم با هم تنها باشیم.
کد خبر: ۴۰۴۰۳
تاریخ انتشار: ۱۸ فروردين ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۰ - 07April 2015

از اشک‌ها و گله‌های فرزندان شهدا تا دلجویی رهبر معظم انقلاب/ ماجرای سجده شکر مقام معظم رهبری

اشاره: صحبت کردن از شهیدی که سالها ساواک برای پیدا کردنش همه جا را زیر پا گذاشته بود و برای زنده و مردهاش 60 میلیون تومان جایزه تعیین کرده بود کار آسانی نیست. مبارزی که در بحبوحه انقلاب و درگیریها به جرم دست داشتن در اعدام انقلابی حسن علی منصور نخست وزیر وقت تحت تعقیب قرار میگیرد و حدود 15 سال زندگی مخفیانه خود را با نام مستعار سید عباس تهرانی پی گرفت. سید محسن اندرزگو سومین فرزند علی اندرزگو سه ساله و نیمه بود که پدرش به شهادت میرسد. اگرچه به گفته خودش خاطره مشترکی با پدر به خاطر ندارد ولی وجود "پدر" در شرایط سخت زندگی را درک کرده است. نوشته زیر حاصل گفت و گوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با سید محسن اندرزگو سومین فرزند شهید علی اندرزگو است.

سجده شکر رهبر معظم انقلاب برای تولد پسر شهید اندرزگو

شرایط به دنیا آمدن جالبی داشتم. زمانی که مادرم مرا باردار بود پدر به دنبال مبارزات در سفر بود و چون آن زمان در مشهد زندگی میکردیم مادر را به خانم مقام معظم رهبری برده بود و گفته بود که اگر زمانی من نبودم و خانم درد زایمان گرفت ماما بیاوردید تا وضع حمل کند. شرایط به گونهای بود که مادر را نمیتوانستیم به بیمارستان ببریم. شناسنامه ای هم نداشت و ممکن بود شناسایی شود.

زمان وضع حمل مادر فرا میرسد. ماما را به خانه میآورند. قابله که مادر را معاینه میکند، میگوید یا بچه میمیرد یا مادر. این طور که مادر تعریف میکند آقا خیلی ناراحت میشوند. میروند زیر آسمان و دعا میکنند که خدایا سید، زن و بچهاش را به من سپرده اگر بلایی سر اینها بیاید چه جوابی بدهم. آقا خیلی دعا می کنند. وقتی زایمان تمام شد قابله میگوید که معجزه شده که هم مادر و هم بچه سالم هستند. همانجا آقا سجده شکر به جا میآورند.

پدر دوم شهریور ماه شهید شد. مادرم از این موضوع بی خبر بود. سوم شهریور ساواک به خانه ما در مشهد حمله کرد. ما را دستگیر کردند و از مشهد به تهران و زندان اوین منتقل کردند. از همان شهریور تا پیروزی انقلاب، مادرم در زندان بود. امام که وارد ایران شدن 13 یا 14 بهمن بود که مادرم را از زندان آزاد کردند و به خدمت حضرت امام در مدرسه رفاه بردند.  5 ماهی میشد که پدر شهید شده بود. همانجا امام خبر شهادت پدر را به مادر داد. تا قبل از این مادر تصور میکرد که او دستگیر شده است.

ساواک میخواست مادرم را به جرم همکاری با پدرم اعدام کند.

مادر دوران سختی را به دلیل وجود خفقان در مشهد گذراند. وقتی پدر شهید شد مادر 25 سال بیشتر نداشت و 4 فرزند داشت. مادر با ما کشتی و کاراته کار میکرد. فوتبال و والیبال نیز بازی میکرد، مچ میانداخت و جای پدر را پر میکرد. مادر شخصیت قوی و مردانه داشت، مانند خانم دباغ. البته خانم دباغ به زندان افتاد و شکنجه شد که مادر به این مرحله نرسید، چون پدر فراری بود دسترسی ساواک هم به مادر کم بود و شاید اگر مادر را زودتر دستگیر میکردند زیر شکنجه شهید میشد.

حمل سلاح از افغانستان توسط همسر شهید اندرزگو

مادر آقا محمود و مهدی را داشت و من را هم باردار بود که با پدر به افغانستان رفت تا برای مبارزین سلاح به کشور وارد کند. توی راه متوجه شدند که مردها را بازرسی میکنند. مادرم اسلحهها را به کمرش میبندد. تعریف میکند که ده تا کلت کمری و خشاب را به کمرم بستم. آن موقع من در شکم مادرم شش ماهه بودم و با همان وضعیت اسلحه وارد کشور کرد. بعد هم تعریف کرد به یک جا رسیدیم که زنها را هم میگشتند پدر و مادر آنجا فیلم بازی میکنند تا کسی به آنها کاری نداشته باشد. مادر میگوید وقتی به پاسگاه رسیدیم دیدم که تمام عکسهای پدرت را با قیافههای مختلف به دیوار چسباندهاند به جز تیپی که همان موقع داشت.

همان روحیه پدر را مادر هم داشت. قبل از اینکه با پدر ازدواج کند و زمانی که مادر سن کمتری داشت میگفت پیرزنی در محل زندگی میکرد که به مادر میگفت این چادر چیه سر میکنید. مادر خیلی ناراحت بود که چرا شاه باید این ذهنیت را به مردم بدهد. چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بود از شاه هم خوشش نمیآمد.

مادر تا زمان ازدواج چیزی از مبارزات پدر نمیدانست. تعریف می کرد که روزی در خانه نشسته بودم که پدر آمد و گفت جمع کن برویم، یک منبر داغ رفتم ساواک دنبالم است. مادر میگفت همان موقع فهمیدم یک چیزی هست. بعد از ترور حسنعلی منصور به دنبال پدر بودند. یک روز پدر مشغول تمیز کردن اسلحه بود که تیر از اسلحه در میرود و یک صدای بلندی در اتاق میپیچد. مادر می گوید دویدم و در اتاق را باز کردم اندرزگو سریع اسلحه را قایم کرد و گفت که رادیو ترکید. مادر گفت این صدای رادیو نبود همانجا پدر واقعیت را میگوید و او را در جریان مبارزات خودش قرار میدهد.

تا یک سال مادر تنها فکر میکرد پدر منبری است و منبر علیه شاه میرود و به همین خاطر دنبالش هستند. ولی آن روز که اسلحه شلیک شد مادر همه چیز را متوجه شد. پدر هم به مادر گفته بود که تو همسر منی و باید همراهم باشی، مادر هم قبول کرده بود. تا جایی که با پدر به زابل میرود و پدر او را با یک بچه کوچک و بچهای در شکم تنها میگذارد. مادر دو ماه در خانه یکی از خانوادههای زابلی زندگی می کند و منتظر میشود تا پدر از افغانستان بیاید تا جایی که صاحب خانه می خواست مادر را بکشد.

مادر تعریف میکرد که یک شب بعد گذشت دو ماه ازاینکه پدرتان نیامد صاحبخانه با همسرش بحثش میشود. صاحبخانه میگوید اصلا اینها کی هستن؟ شوهرش کجاست؟ ممکن است برای ما دردسرساز باشند. زن به شوهرش التماس میکند که این بچه به شکم دارد و بچه کوچک دارد این کار را نکن. زن آنقدر التماس کرد تا صاحبخانه راضی شد. مادر اما از همان موقع ترس داشت که اگر امشب نکشد فردا شب حتما این کار را میکند پدر یاد داده بود اگر مادر جایی گیر کرد به حضرت زهرا(س) متوسل شود و خود را نجات دهد. صبح آقایی که عبا روی سرش کشیده بود در خانه را میزند، به مادر میگوید پشت پای من را نگاه کن و دنبالم بیا. مادر چارهای نمیبیند جز اینکه دنبال آقا برود. مادر را به خانهای میبرد و میگوید منتظر باش تا اندرزگو بیاید. تا بعدازظهر منتظر میشود تا اینکه پدر را میبیند. خود پدر از همه اتفاقاتی که افتاده بود خبر داشت.

پیش بینی رهبری حضرت آقا از زبان شهید اندرزگو

شهید اندرزگو شخصیتی معنوی بود که توکل و توسل بالایی داشت. به قول رفقایش خیلی از مسائلی که آشکار نبود را میدید. زمانی که حضرت آقا به رهبری رسید مادر به ایشان گفت که شهید اندرزگو رهبری شما را پیش بینی کرده بود. آقا فرمودند شهید اندرزگو خیلی چیزها را میدید که ما نمیدیدیم و این موضوع را بعد انقلاب فهمیدیم.

نظر شما
پربیننده ها