جانباز دفاع مقدس روایت کرد؛
دستورالعمل شهدا برای مواقع خطر/ تلاوت قرآن زیر باران گلوله
محمدعلی قدرتآبادی با بیان خاطرهای به نحوه اعزام خود به جبهه و اقدام ارزشمند یک نوجوان ۱۴ ساله برای اثبات توانمندیاش در نبرد با دشمن بعثی پرداخت.
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، محمدعلی قدرت آبادی جانباز ۶۰ درصد جنگ تحمیلی به بیان خاطرهای از اعزام خود به جبهه پرداخت که در ذیل آمده است:
اولین بار با رضایت مادرم در سن ۱۵ سالگی برای یک ماموریت ۴۵ روزه همراه با کاروان جهادگران دامغانی به شمال غرب کشور اعزام شدم، ولی همچنان مشتاق بودم که به عنوان عضوی از یک واحد نظامی بسیج به جبهه بروم. منتظر بودم بسیج اعلام کند که اعزام دارد.
با طرح لبیک ۱۳، انتظارم سرآمد و برای ثبت نام به بسیج دامغان مراجعه کردم. از من رضایتنامه خواستند که نداشتم. به خانه بازگشتم و تا میتوانستم برای مادرم شیرین زبانی کردم.
از کربلا و امام حسین (ع) حرف زدم. بعد از چند روز رضایتش جلب شد و پای رضایتنامه ام را امضا کرد. حدود ۷۰۰ نفر از دامغان در این طرح اسم نوشته بودند. در هوای برفی در قسمت شمالی دامغان مانور یک روزه برگزار کردند تا با آمادگی ثبتنامشوندگان بیشتر آشنا شوند. روز پس از مانور، ما را به پادگان امام حسن (ع) در تهران بردند.
برادرانی را که سابقه جبهه و جنگ داشتند، مستقیم به طرف منطقه بردند. از بین رزمندگان دامغانی ۳۰ تا ۴۰ نفر مثل من، که کوتاه قد، ضعیف الجثه و یا کم سن و سال بودند، را جدا کردند. ما یکی - دو روز بلاتکلیف بودیم. سرانجام مسئول اعزام نیروی پادگان پیش ما آمد. یکی از بچههای ۱۴ ساله از جایش بلند شد و پس از قدری صحبت گفت: «ما در خودمان بنیهای دیده ایم که تا اینجای کار آمده ایم. احساس تکلیف میکنیم و حرف شما را قبول نداریم که باید به شهرستان برگردیم تا در نوبتهای بعدی اعزام شویم.» ما با گفتن تکبیر حرفهای او را تأیید کردیم، ولی باز هم آن برادر پاسدار زیر بار نرفت و شروع به صحبت کرد. در این موقع آن برادر ۱۴ ساله از جایش بلند شد. ما هم به هیجان آمده و رفتیم جلوی چند مینی بوس که آنجا بود، دراز کشیدیم در حالی که سرمان در برابر تایرها قرار داشت. آن برادر پاسدار که این صحنه را دید، اشک از چشمانش سرازیر شد. ابتدا آن بسیجی ۱۴ ساله را بوسید و بعد از ما هم عذرخواهی کرد و گفت: «ببخشید که راجع به شما اشتباه فکر میکردم» بعد از آن واقعه، ما را به پادگان انرژی اتمی بردند. پادگان جا نداشت برای همین در نزدیکی آن و پشت رودخانه کارون برایمان چادر زدند.
آموزش ما ۲۰ روز به صورت شبانه روزی طول کشید. سرانجام برای شرکت در عملیات خیبر ۹ ما را به جفیر بردند. به ما گفتند: «تا میتوانید فشنگ بردارید.» من علاوه بر خشاب اضافه، یک جعبه فشنگ هم برداشتم. در اسکله جزیرهی مجنون آماده بودند تا ما را به جزیره ببرند. نماز صبح را در جزیره مجنون شمالی خواندیم. ستون ما به طرف خط حرکت کرد. در این وقت برادر ابوالفضل مهرابی فرماندهی گردان به من رسید و گفت: «داداش نادعلی! چرا کوله ات سنگینه؟!»
با یک چاقو بند کوله را برید و پتو را به زمین انداخت تا من در مسیر طولانی، خسته نشوم. وقتی به خط رسیدیم، سنگرها پر از نیرو بود. مجبور شدیم جلوتر برویم. آن قدر رفتیم که به برادران آر. پی. جیزن رسیدیم، من، یحیی اکبری نژاد و دو نفر دیگر باهم بودیم، یحیی زیر آن آتش شدید قرآنش را بازکرده بود و با صدایی حزین آیات وحی را تلاوت میکرد. به یاد حرف شهید محمدعلی مشهد افتادم. قبل از اعزام به من گفته بود: «وقتی از زمین و آسمان گلوله باریدن گرفت و خطر را با تمام وجود خود احساس کردی، خدا را یاد کن تا قلبت آرام شود. بدان که بی اجازهی او برگی از درخت نمیافتد!»
انتهای پیام/ 141