به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تهران، «محمود پازوکی» در بیست و هشت مرداد سال 1338 در پاکدشت به دنیا آمد. وی پس از گذراندن تحصیلات به سوی جبهههای نبرد با دشمن بعثی شتافت و سرانجام در 23 فروردین سال 1362 در فکه به شهادت رسید و در ده امام پاکدشت به خاک سپرده شد.
در کتاب السابقون به بخشی از زندگی شهید پازوکی اشاره شده است که در ادامه میخوانید:
مثل هميشه با چهره ای بشاش و خندان وارد حياط شد. خواهر كوچكش كنار حوض نشسته بود و لباسهايش را می شست. از همان دور سلام كرد و گفت: به به آبجی ما هم ديگه بزرگ شده و لباسهاشو خودش میشوره. بعد جلوتر آمد و در حالی كه دست و رويش را میشست شوخی كنان كمی آب به خواهرش پاشيد و گفت ببينم خواهر كوچولو شلوار داداش محمودُ هم میشوری؟ خواهرش با لبخند جواب داد چرا كه نه. شايد كوچيک باشم، اما يادم نرفته كه اون روز چقدر تو درسام به من كمک كردی. محمود بلند خنديد و گفت همون روزی كه امتحانت رو بیست شدی؟ ای ناقلا اون بيسته رو كه به من ندادی میخوای اين جوری جبران كنی؟ باشه قبول. شلوارم رو بشور به جای اون بيست. قربون آبجی كوچولوم. خواهر اخمی كرد و گفت: دوباره به من گفتی كوچولو چند بار بگم من ديگه بزرگ شدم. و او هم به برادر آب پاشيد. محمود دستهايش را به نشانه تسليم بالا برد و در حالی كه از او دور میشد گفت باشه باشه هر چی شما بگی آبجی كوچولو و خنده كنان به سمت اتاق دوید.
مادرش را كه ديد مثل هميشه دستهايش را بر سينه گذاشت كمی خم شد و گفت: سلام! نوكرتيم مادر جان. امر كن تا اطاعت كنيم. مادر با خوشرويی جواب سلامش را داد وبعد از احوال پرسی گفت چه عجبه كه يک بار بدون موتور اومدی. نكنه فروختيش؟ او گفت: نه مگه میشه من اسب آهنی تيز روام رو بفروشم از مدرسه كه اومدم دادمش به يكی از بچههای بسيج كه موتور خودش خراب شده بود. قراره شب بياره براش درست كنم. مادر گفت قربون پسر همه فن حريفم.
بعد از ظهر همان روز خواهرش مقدرای پول به محمود داد و گفت اين پولا تو جيب شلوارت بود و محمود گفت: وای يادم رفت بهت بگم يک جيبم پولای خودم بود و يك جيبم پولای بسيج حالا همش قاطی شد. وای حالا چکار کنم. اما وقتی چهره معصوم و نگران خواهر را ديد با خنده گفت: اين كه ناراحتی نداره همش میشه برای بسيج و من ديگه پول ندارم. راستی بياييد يه چيزی براتون تعريف كنم كمی بخنديد؛ ديروز كه رفته بودم نفت بگيرم میگفتن تا نگی جاويد شاه بهت نفت نمی ديم منم گفتم جويد شاه گفت يعنی چی؟ گفتم يعنی يونجه و كاه جويده. همه اعضاي خانواده محمود بلند خنديدند اما در پشت تبسم مهربان مادر نگاهی بود سرشار از نگرانی و اضطراب. ناصر برادر كوچک محمود گفت: پس چه جوری نفت گرفتي داداش؟ خوب ديگه داداش جان شوخی، خنده، مهربونی و خوش خلقی روشی يه كه هميشه جواب می ده، پيامبر ما هم با همين اخلاق خوب بود كه تونست در دل مردم جا بگيره و روز به روز به تعداد یارانش اضافه كنه.
با اينكه آرامترين فرزند خانواده بود و از هيچ چيز ايراد نمیگرفت؛ اما وقتی فرصتی دست ميداد شروع به صحبت كردن از دين و مسائل مذهبی می كرد. فرقی نداشت خانه باشد يا كلاس درس يا حتی كوچه و خيابان، داشتن روابط اجتماعی قوی و كنار آمدن با انواع شخصيتها و سلايق؛ باعث شده بود دوستان زيادی داشته باشد.
علاقه خاصی هم به كارهاي فنی داشت به خصوص از موتور سيكلت خيلی خوب سر در میآورد و كارش هم با موتور بود. با وجود اينكه معلم بود و در كانون هم كار می كرد، اوقات فراغت كوتاه و محدودی داشت كه با دوست صميمیاش شهید مسعود غلامی در تپههای ده امام موتور سواری مي كرد. تا اينكه با شروع جنگ همين فراغت اندک نيز از بين رفت و تمام فكر و ذكرش جبهه بود و جنگ.
معلمی را كه بزرگترين آرمانش بود و بهترين راه خدمتگزاری رها كرد و در فراسوی آن، آرمان زيباتر و بزرگتری يافت به رنگ آرامش. شهادتی به رنگ سبز يا آبی را چون مرواريدی گرانبها در صدف پاک قلبش پرورش داد و برای دست يابی به آن كمر همت بست.
چندين بار به جبهه رفت و آمد و وقتی برمیگشت، به مدرسه می رفت و درس عاشقی میداد، همه همكاران و دانش آموزانش او را بسيار دوست میداشتند. برق چشمانش هنگامی كه از مردان جبهه حرف می زد تماشايی بود. دانش آموزان میديدند كه آقای پازوكی فقط اهل حرف زدن نيست بلكه اهل عمل است و وقتی بهتر متوجه شدند كه محمود به شدت از ناحيه كمر مجروح شده و جبهه رفتن برايش ممنوع شده بود. اما او اهل نشستن نبود. اين بار می خواست با نام جعلی به جبهه برود. خواهر بزرگترش سينی آب و قران را بالای سرش گرفت اما چون محمود قد بلند بود سرش به سينی خورد و همه آب به زمين ريخت. قران هم در حال افتادن بود كه خواهر آن را گرفت. محمود لبخندی زد و گفت: این نشانه خوبی است، خداحافظ برای هميشه، من ديگه برنمیگردم.
سيلاب اشکهای مادر سرازير شد و همه را به گريه انداخت. محمود جلو رفت و اشكهای مادر را پاک كرد و صورتش را بوسيد و خطاب به همه گفت: ای بابا شما چرا اين جوری می كنيد شوخی كردم میخواستم ببينم چقدر منو دوست داريد. نمی دونستم جدی می گيريد. اما مادر میدانست كه اين آخرين ديدار با فرزند دلبندش است و پدر نيز كه خود تحصيل كرده و فرهنگی بود بغضش را فرو داد و محمودش را برای آخرين بار در آغوش فشرد و گفت: من به تو افتخار میكنم. برو كه انشاءالله خدا پشت و پناهت باشه برو و راه امام حسين (ع) رو ادامه بده و مطمئن باش كه حق بر باطل پيروز می شه.
انتهای پیام/