به قلم جانباز شهید «علی اکبر عربی قریه»؛

خاطرات بعد از جانبازی

جانباز شهید «علی اکبر عربی قریه» روایت می‌کند: ديدم هيچ زخم قابل توجهی ندارم، خواستم بلند شوم که متوجه شدم پايم در اختيارم نيست، همان لحظه فهميدم که قطع نخاع شدم و بايد تا آخر عمر روی صندلی چرخ‌دار بشينم.
کد خبر: ۴۰۶۱۰۳
تاریخ انتشار: ۲۶ تير ۱۳۹۹ - ۱۱:۳۶ - 16July 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، جانباز شهید «علی اکبر عربی» در ۲۴ دی ۱۳۳۳، در کوهبنان کرمان در خانواده روحانی به دنیا آمد و تا دوره کارشناسی در رشته تاریخ تحصیل کرد. وی دوره مقدمات حوزوی را در حوزه شهید شاه آبادی تهران و حوزه باقرالعلوم قم به پایان رسانید.

شهید عربی در مرداد ۱۳۵۷ در تظاهرات بازار تهران دستگیر و روانه زندان شد. در آذر ماه سال ۱۳۶۵ با کاروان محمد رسول‌الله به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل اعزام شد. پس از ۴۰ روز شرکت در عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ به درجه جانبازی نایل آمد. این جانباز فداکار، ۳۴ سال ۳۲ ترکش خمپاره ۶۰ را به همراه داشت.

این جانباز سرافراز در طی سال‌های جانبازی خود بیش از هفت کتاب با عناوین فرهنگ عامه، سفر به دیار نور، خورشید علقمه، آنچه بر من گذشت، موج عشق، حکایت پند آموز، فرهنگ جامع خدا پرستی، تألیف و منتشر کرده است. سرانجام در دوم تیرماه ۱۳۹۹ پس از تحمل سال‌ها درد و رنج و مجروحیت به هم‌رزمان شهیدش پیوست.

بخشی از خاطرات این شهید والامقام تحت عنوان «خاطرات بعد از جانبازی»، که به قلم خود شهید مزین شده‌است برای علاقمندان منتشر می‌شود.

«آخرین مرحله‌ای که به جبهه اعزام شدم و در آن اعزام، به افتخار جانبازی نائل گردیدم ۱۳۶۵/۹/۱۱ بود که با کاروان یک صد هزار نفری محمد رسول‌الله (ص) راهی جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شدم، دو روز بعد، تقسیم شده و در گردان حبیب بن مظاهر از لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) مستقر شدم، در آنجا مرا به دسته نینوا تحویل داده و کارم عملاً شروع شد.

فرمانده دسته‌ای که در آن انجام وظیفه می‌کردم برادر مهدی نهضت الهدی بود که مردی شجاع و با تقوا بود. ایشان فردای آن روز رزمنده‌ها را دور هم جمع کرده و تقسیم وظایف نمود که من به عنوان کمک آر، پی، جی زن معرفی شدم. ضمناً در همان جلسه وظایف افراد در اردوگاه مشخص شد، مرا به عنوان امام جماعت آن دسته معرفی کردند، من اعتراض کرده، ولی آن‌ها با صلوات جواب اعتراض را می‌دادند.

از روز دوم که روز شنبه و ابتدای کار ما بود، بعد از مراسم صبح گاه ورزش گردانی داشتیم، تفاوت ورزش گردانی با ورزش گرهانی در این بود، ورزش گردانی بسیار سنگین بود و به ما که تازه به جمع گردان حبیب بن مظاهر پیوسته بودیم بسیار سخت گذشت، ولی بقیه روز‌های هفته ورزش‌ها سبک انجام می‌شد، روز‌ها در کلاس‌های آموزش نظامی و شب‌ها تا پاسی از شب به نوحه سرائی سپری می‌گردید، گاهی شب‌ها هم مانور‌های نظامی شبانه انجام می‌شد.

یادم است، یک روز برای پیاده روی، صبح زود به راه افتادیم، عبور از دامنه کوه کنار اردوگاه تا دژبانی پل کرخه رفتیم، پس از صرف نهار برای برگشت این بار ما را از روی کوه‌ها و جا‌های صعب العبور عبور دادند. به سرعت و در حال نیمه دو حرکت می‌کردیم، تا جائی که بسیاری بچه‌ها خسته شده و بعضی بچه‌ها در راه ماندند.

برای آمادگی عملیات کربلای چهار، به یک عملیات شبانه دست زدیم، تقریباً بعد از صرف شام به راه افتاده، درکوه‌ها و تپه در زیر آتش رگبار و انفجار‌های ایجاد شده عبور می‌کردیم، قرار بود در این مانور، یک جاده را تصرف کرده و نگه داریم، این کار انجام شد و ما پس از تصرف جاده، ساعتی را کنار این جاده ماندیم تا صبح شد، بچه‌ها که خیلی خسته شده بودند همان جا خواب رفتند، فرماندهان آن‌ها را بیدارکرده تا نماز بخوانند، ولی اکثر بچه‌ها در حال سجده‌ی نماز خواب رفته بودند.

یک شب اعلام کردند بچه‌ها آماده شوند برویم، هیچ کس نمی‌دانست به کجا قرار است اعزام شویم، بعد از صرف شام که چلو کباب و غذای شب‌های حساس بود، سوار اتوبوس‌هایی شدیم که هر کدام پلاکاردی جلو آن به این مضمون (بازدید بازاریان تهران از جبهه‌های نبرد حق علیه باطل) نصب شده بود، شدیم.

بعداً معلوم شد، چون ستون پنجم دشمن در مسیر و جای جای جاده‌ها، شهر‌ها و روستا‌ها پراکنده هستند، لذا باید استتار کامل انجام می‌گرفت. بعد از چند ساعت حرکت به روستایی نزدیک آبادان در ساحل بهمن شیر، که ساکنان آن آنجا را تخلیه کرده بودند رسیدیم. شدیداً باران می‌بارید، داخل خانه‌ها رفته و مشغول استراحت شدیم، اما از سقف اتاق‌ها که با برگ‌های نخل پوشیده شده بود، آب چکه می‌کرد.

چند روزی در آن جا ماندیم، تا برای عملیات کربلای چهار که ما هنوز از آن اطلاعی نداشتیم آماده شویم، تا این که یک روز بچه‌ها برای کاری به صف شده بودند، ناگهان گلوله توپ عراقی‌ها به میان صفوف برادران رزمنده به زمین اصابت کرد و به گمانم هشت نفر شهید شدند.

بعد از چند روز اتراق در آنجا، ساعت ۱۲ شب دوم یا سوم دی ماه سوار کامیون‌های بزرگ شده، به سمت اروندرود حرکت کردیم، کنار اروند در یک ساختمان که قبلاً مرغداری بوده، به استراحت پرداختیم تا فردای آن روز که به سمت ساحل غربی اروند رفته و در عملیات کربلای چهار شرکت کنیم.

اما صبح بعد از نماز ناگهان بعد از شنیدن غرش یک هواپیما ترکشی از پنجره وارد و به کوله پشتی یکی از رزمنده‌ها اصابت کرده و آتش گرفت، همه از ساختمان بیرون زدند و سوار برکامیون‌ها سوار شدند، تا به مقرمان برگردیم، هنگام باز گشت، در کامیونی که من سوار شده بودم، بیش از ۵ نفر سوار نبودیم، نمی‌دانم بقیه افراد چگونه به مقر برگشتند.

عصر همان روز اعلام شد عملیات کربلای ۴ لغو شده است، لذا به اردوگاهمان برگشتیم، پس از چند روز مجدداً برای عملیات کربلای ۵ با همان سبک و سیاق که برای کربلای ۴ می‌رفتیم به حومه خرمشهر رفتیم، تا این که شب ۱۸ بهمن ماه ۱۳۶۵ سوار کامیون‌ها شده به سمت شلمچه حرکت کردیم.

بین راه که می‌رفتیم جنازه‌های سربازان عراقی را که به هلاکت رسیده بودند مشاهده می‌شدند، برای من که اولین بار بود این صحنه‌ها را می‌دیدم خیلی دلخراش بود، نزدیکی‌های صبح به جائی که توپخانه ما مستقر بود رسیده و همان جا تا شب ماندیم.

ساعت ۱۲ شب وانت‌های لنکروز آمده ما را به سوی خط حرکت دادند، پس از یکی دو ساعت که به جلو رفتیم، به علت نزدیک شدن به خط مجبور شدیم پیاده به سمت خط مقدم برویم، پس از مقداری حرکت متوجه شدیم راه را اشتباه آمدیم، لذا به امر فرمانده به سوی منطقه عملیات برگشتیم، تا منطقه را که غرب کانال ماهی بود، پیدا کردیم، صبح شده بود. برای رفتن به سمت غرب کانال باید به صورت دو از روی پل خاکی که روی آن زده بودند عبور می‌کردیم تا مورد اصابت گلوله قرار نگیریم.

در این زمان متوجه شدم که نماز صبح نزدیک قضا شدن است، لذا در همان حال دو نیـت تیمم کرده نماز را در همان حال خواندم. به غرب کانال که رسیدیم آفتاب هم طلوع کرده بود، تا عصر همان جا ماندیم، هنگام عبور از روی پل رزمنده‌هایی را دیدیم که بر اثر اصابت تیر و ترکش زخمی شده بودند آن‌ها را در چاله‌هایی که بر اثر اصابت گلوله‌های توپ ایجاد شده گذاشته بودند تا مجدداً مورد اصابت تیر‌های مستقیم قرار نگیرند.

در غرب کانال ماهی پشت خاکریز تا حدود ساعت ۴ بعد از ظهر به استراحت پرداختیم، در این جا می‌دیدیم که چگونه نیرو‌های خودی هنگام عبور از روی پل مورد اصابت قرار می‌گرفتند، یا با گلوله‌های تانک و آر، پی، جی تجهیزات ما (از جمله آمبولانس‌ها نفر بر و …) را می‌زدند و از بین می‌بردند.

وقتی تعداد لاشه‌های این ادوات زیاد می‌شد و راه مسدود می‌گردید، بیل‌های مکانیکی خودی برای باز کردن راه، آن‌ها را در کانال غرق می‌نمودند، محل تلاقی پل و منطقه غرب کانال ماهی، به سه راهی شهادت معروف بود، وجه تسمیه آن هم این بود، مجروحین را اجباراً برای انتقال به پشت خط به آن جا می‌بردند، عراق هم گرای آن جا را گرفته بود، مجروحین و امداد رسانان را به شهادت می‌رساند.

ساعت حدود چهار عصر بود اعلام کردند عملیات را ادامه دهیم، بچه‌های مازندران که مدت طولانی در عملیات بودند، در حال بازگشت بودند و ما باید جایگزین آن‌ها می‌شدیم. من که کمک آر، پی، جی، زن بودم برای سرگروهم گلوله آماده می‌کردم، اما، چون سرگروه مذکور برای شلیک گلوله خیلی معطل می‌کرد، من به کمک برادر سنجری رفتم و برای او گلوله آماده می‌کردم.

او چند موشک به سمت تانکی که روی خاکریز آمده بود و نیرو‌های ما را زیر آتش گرفته بود شلیک کرد، اما هیچ کدام از گلوله‌ها به هدف اصابت نکرد، ناگهان دیدم برادر سنجری روی زمین خوابید، اول فکر کردم برای حفاظت از خود روی زمین دراز کشیده، در همین حال چشمم به او افتاد، دیدم سمت قلبش سوراخ دایره شکلی به قطر تقریبی ۲۰ سانتیمتر باز شده و از لابه‌لای گوشت‌هایش صدای خرخر بیرون می‌آید، به نظر می‌رسید مورد اصابت گلوله مستقیم تانک قرار گرفته است. به فرمانده دسته مان که نزدیک من بود گفتم: آقای سنجری؟ او گفت: خدا رحمتش کند.

پس از شهادت برادر سنجری من آر، پی، جی، را برداشته و گلوله‌ای در آن قرار دادم و به سمتی که احساس می‌کردم از آن جا ما را زیر رگبار تیر گرفته‌اند، شلیک کردم، درحال نگاه کردن به محل اصابت موشک بودم که ناگهان دیدم در آب‌های کنار ساحل کانال ماهی افتاده‌ام، (ظاهراً حدود ۵ متر به پائین پرت شده بودم) نیم خیز شدم و به ناحیه جلو بدنم نگاه کرده تا ببینم اگر زخم مهمی ندارم خودم بلند شده به پشت خط برگردم.

دیدم هیچ زخم قابل توجهی ندارم، خواستم بلند شوم که متوجه شدم پایم در اختیارم نیست، همان لحظه فهمیدم که قطع نخاع شده و باید تا آخر عمر روی صندلی چرخ‌دار بشینم.

در این لحظه به یاد حرف فرمانده‌مان که گفته بود، لحظه‌ای که زخمی شدید آن حالت را نزد امام زمان (عج) امانت گذاشته تا در روز قیامت به شما برگردانند افتادم، وقتی امانتم را سپردم بیهوش شدم، در عالم بیهوشی دیدم در باغی سر سبز که دیوار‌های آن‌هم سبز بود قدم می‌زنم، ناگهان یکی از دوستانم به نام برادر اصغری سیلی به گوشم نواخت و مرا از آن عالم خارج کرد، گفت: اگر بخوابی می‌کشمت.

در این هنگام برادران لاجوردی (پسر شهید لاجوری و پسر عمویش) و یکی دیگر از دوستان مرا به سه راهی شهادت رسانده، در آن جا قرار دادند، هوا هم کم کم تاریک می‌شد، در آن‌جا تقریباً یک ساعت منتظر آمدن آمبولانس بودم، تا این که یک لنکروز از دور پیدا شد.

من هرچه تلاش کردم دستم را بالا بیاورم تا متوجه شوند که من زنده‌ام، نتوانستم، وسیله نقلیه مذکور هم درست رو به سر من پیش می‌آمد، من که از زندگی نا امید شده بودم آماده شهادت شدم. ولی از آن جائی که قرار بود هنوز در دنیا باشم و مورد امتحان الهی قرار گیرم، ماشین در ۱۰ تا ۱۵ سانتمتری سرم توقف کرد.

دو نفر از لنکروز پیاده شدند، دست و پای مرا گرفته به قسمت عقب آن انتقال داده، به سمت پشت خط حرکت کردند. دیگر بیهوش شدم و هنگام ورود به یک بیمارستان صحرایی زیر زمینی به هوش آمدم، می‌دیدم که پرستاران لباس هایم را با قیچی پاره کرده و از بدنم بیرون می‌آورند، دو باره بیهوش شدم، دیگر تا فرودگاه اهواز چیزی به یاد نمی‌آورم.

در سالن فرودگاه سیم‌های مخابراتی صحرایی را سر تا سر بسته بودند، مجروحین را هم به فاصله یک متر، یک متر از هم خوابانده به دست هر کدام سرمی وصل کرده بودند. باز دو باره بیهوشی به سراغم آمد، نمی‌دانم چقدر بیهوش بودم، وقتی به هوش آمدم که داشتند مرا با برانکارد به داخل هواپیمای ۱۳۰c انتقال می‌دادند.

داخل هواپیما را به صورت ۵ طبقه درست کرده بودند، مرا هم در یکی از طبقات قرار دادند. ظاهراً مجدداً بیهوش شدم، چون یک مرتبه دیدم در آسمان در حال پروازیم، در این جا هم چندین مرتبه بیهوش شده و مجدداً به هوش می‌آمدم، هر بار که بیدار می‌شدم خودم را در آسمان می‌دیدم.

پرواز بسیار طولانی به نظر می‌آمد، هرچه هواپیما می‌رفت به جایی نمی‌رسید، تا این که بالاخره در فرودگاهی که هنوز نمیی‌انستم کجاست فرود آمدیم، تا این‌که ما را از هواپیما پیاده کردند، در این جا بود که دیدم استانداری خراسان به مجروحین خوش‌آمد گفته‌است، لذا فهمیدم ما را به مشهد مقدس آورده‌اند.

مرا به بیمارستان شهید کامیاب انتقال دادند، در آنجا به علت کثرت مجروحین ما را در راهرو نزدیک ایستگاه پرستاری بستری کردند و مداوای من شروع گردید. چون من قطع نخاع شده بودم روی تخت مخصوصی که گردان بود خواباندند، این تخت دسته مانند فرمان ماشین بزرگی داشت، وقتی چند ساعت با پشت می‌خوابیدم وسیله‌ای مانند برانکاردی قسمت جلو بدنم وصل می‌کردند و آن دسته را می‌چرخاندند تا به صورت دمر قرار بگیرم.

چون اداره‌ی ما زیر نظر وزارت علوم کار می‌کرد، و دو سه سال قبل از مجروحیتم آقای «ایرج فاضل» وزیر علوم بود، وقتی جریان مجروحیتم به او رسیده بود، نزد رهبر معظم انقلاب اسلامی که آن زمان رئیس جمهور بودند رفته و شرح حال مرا برایشان تعریف می‌کند، رهبر معظم انقلاب اسلامی هم با برادرشان آقای سید هادی خامنه‌ای تماس گرفته تا وضعیت مرا بررسی کند، قرار بود فردای آن روز با رئیس اداره بهداشت خراسان به دیدنم بیایند که به علت پیش آمدن جلسه‌ای این دیدار لغو می‌گردد.

چند روزی در این بیمارستان بستری بودم، برادرم آقای «محمد رضا عربی» هم برای پاداریم به مشهد آمد، همچنین اقوام از راه‌های دور، مانند تهران و کرمان به ملاقاتم می‌آمدند، من از این وضعیت ناراحت بودم و هم خجالت می‌کشیدم هم از خطر تصادف در جاده می‌ترسیدم، لذا تقاضا کردم به تهران که محل سکونتم بود انتقال یابم.

یکی از همکارانم وقتی شنیده بود من به تهران منتقل می‌شوم با من تماس گرفت و گفت به تهران که رسیدی خود را به بیمارستان جم انتقال بده، چون پرفسور «سمیعی» از اقوام ما است، سفارشت را به ایشان می‌کنم، وقتی به تهران منتقل شدم بدون این که خود بخواهم به همان بیمارستان منتقل شدم، اما این همکار عزیز نه تنها سفارش نکرد بلکه به دیدنم هم نیامد.

یک روز به استگاه پرستاری اطلاع دادم، می‌خواهم پرفسور سمیعی مرا ببیند. آن‌ها هم فرم درخواستی به من داده تا کتباً این موضوع را درخواست کنم. فردای آن روز دیدم پیر مردی کمر خمیده به بسترم آمد از اخوی پرسیدم ایشان کی هست؟ در جواب گفت: پرفوسور سمیعی. از این جریان متوجه شدم که فقط خدا باید کار‌ها را درست کند.

روز چهارم بهمن ماه بود که به تهران منتقل شدم، در فرود گاه مهر آباد در قسمت تخلیه مجروحین از من سؤال شد کدام بیمارستان می‌خواهم بروم، من اعلام بی‌تفاوتی کردم و گفتم برایم فرقی نمی‌کند، مسئول انتقال به لسیت بیمارستان‌ها نگاهی انداخت و گفت فقط در بیمارستان جم جا داریم، لذا به بیمارستان جم منتقل شدم و مداوا ادامه پیدا کرد.

خوشحال بودم از این که زحمتی را از دوش دوستان و آشنایان برای رفت و آمد بین مشهد و تهران برداشتم. تا روز بست و دوم بهمن در این بیمارستان تحت درمان بودم، در این روز به حمدالله از بیمارستان مرخص شدم. نمی‌دانم چه سری در این قضیه است که من در سن ۳۲ سالگی ۳۲ عدد ترکش قابل پانسمان و ۳۲ روز هم در بیمارستان بستری بودم، اطرافیانم به شوخی می‌گفتند حوب شد صد ساله نبودی وگرنه....»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها