دفاع مقدس در شعر شاعران مازندران / شاعران «اشک انار» پرچم‌دار شعر حماسی و ملی

تأثیر از نهضت عاشورا و الهام از دستاوردهای انقلاب اسلامی و توجه به مقاومت ملل و رویکرد زیبایی‌شناسانه عمیق و همذات‌پندارانه به بیداری اسلامی از مولفه‌های شعر شاعران در جشنواره حماسه و مقاومت مازندران (اشک انار) بوده و شرکت استعدادهایی با سن زیر پانزده سال نویدبخش تولد شاعرانی از نسل جدید انقلاب است که می‌توانند پرچم‌دار شعر حماسی و ملی در آینده باشند.
کد خبر: ۴۰۶۳۵۲
تاریخ انتشار: ۲۸ تير ۱۳۹۹ - ۱۲:۳۴ - 18July 2020

دفاع مقدس در شعر شاعران مازندران / شاعران «اشک انار» پرچم‌دار شعر حماسی و ملیبه گزارش خبرنگار دفاع‌‌پرس از ساری، بر خلاف کسانی که معتقدند؛ شعر جنگ فقط به زمان جنگ مرتبط است و شاعر جنگ و دفاع کسی است که صحنه‌های جنگ را از نزدیک ببیند، امروز شاهد حضور شاعران بسیار موفقی در دفاع مقدس هستیم که در هشت سال دفاع مقدس یا به دنیا نیامده بودند و یا اگر حضور داشتند، دوران کودکی خود را سپری می‌کردند و یا حتی چند سال بعد از گذشت هشت سال دفاع مقدس چشم به جهان هستی گشودند.

بی‌هیچ تردیدی موضوع دفاع مقدس با توجه به اهمیت آن از جهات دینی، اجتماعی، ملی و جهانی، نه تنها خسته‌کننده و ملال‌آور نیست، بلکه با توجه به حوادث گوناگونی که هر روز در اقصا نقاط جهان و با دسیسه‌های دشمنان اسلام در حال شکل‌گیری است، برای تمام شاعران و اهل قلم تازگی و حال و هوای خاص خودش را دارد.

شعر امروز باور دارد که مولفه‌های انسانی و الهی راهگشای مبارزات ملت‌های جهان علیه استکبار است، لذا تأثیر از نهضت عاشورا و الهام از دستاوردهای انقلاب اسلامی و توجه به مقاومت ملل و رویکرد زیبایی‌شناسانه عمیق و همذات‌پندارانه به بیداری اسلامی از مهم‌ترین مولفه‌های موجود در شعر شاعران در جشنواره حماسه و مقاومت مازندران (اشک انار) است. همچنین شرکت استعدادهایی با سن زیر پانزده سال نویدبخش تولد شاعرانی از نسل جدید انقلاب است که می‌توانند پرچم‌دار شعر حماسی و ملی در آینده باشند.

جشنواره شعر مقاومت و حماسه «اشک انار» هر ساله شاهد حضور استعدادهای خوبی است که همین امر زمینه خوشحالی و رضایت را در برگزارکنندگان آن در اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس مازندران فراهم ساخته است. مدیریت ادبیات، انتشارات، آموزش و تاریخ این اداره‌کل سال گذشته اقدام به برگزاری نهمین دوره این جشنواره در سطح استان مازندران کرده است که با استقبال خوبی مواجه بوده است. در ادامه چند شعر برگزیده از کتاب این جشنواره انتخاب شده است که از نظر می‌گذرانیم.

 

علیرضا دهرویه ـ قائمشهر

 سرفه­‌هایش

گفت: می‌­ترسم از این غم‌­ها، سرم افکنده باشد

سرخی خون سرفه!، کاری کن لبم پرخنده باشد

گفتم: این بیماری آخر از درون کم کم شما را...

گفت: باید انتقاد منتقد سازنده باشد!

گفت: دارم می­‌نویسم نام‌ه­ای، شاید رفیقی..

آه، می‌­ترسم نویسنده خودش گیرنده باشد

وقت رفتن، نوگلِ باغ امیدش را نبوسید

تا به طرز ویژه‌­ای دل از علایق کنده باشد

از سفر آمد ولی سوغات، مشتی سرفه دارد

رود چشم همسرش مجبور شد زاینده باشد

اینک اما بچه در سمفونی بابا سهیم است

سرفه‌­هایش هم... نمی‌­آید به او رزمنده باشد؟!

دردش از شهر کراواتی است در عصری که باید

بابت اصرار بر حفظ وطن شرمنده باشد

آی مفقودالاثر در وقت تقسیم غنایم!

کاش نامت لااقل در بعد از این­ها زنده باشد!

 

نرگس زارع ـ ساری

 گمنام وطن

هرچند دارم در دلم درد نهانت را

کی می‌برم از یاد خود، دریا! نشانت را

با اینکه می­‌دانم که ممکن نیست برگردی

پر می­‌کنم با چای، هر شب استکانت را

با یاد سربازان گمنام وطن، هر شب

گل می­‌زنم دیوارهای پادگانت را

من خوب می­‌دانم که توفان‌ْمرد میدانی

دیدم که درهم می‌شکستی دشمنانت را

رفتی میان آتش و خمپاره‌­ها با شـوق

تقدیم کردی با شهامت آرمانت را

بی‌شک بهشت آیینه­‌بندان تو خواهد بود

پس داده‌ای بسیار زیبا، امتحانت را

حتمن پرستوی مهاجر می‌‍­رسد از راه

می­‌‍آورد با خود برایم استخوانت را

حتی اگر راضی نباشی باز خواهم گفت

روزی، برای کلّ دنیا داستانت را

 

نرگس زارع ـ ساری

یک باغ بود اما

بوی غزل‌های مرا دارد، مردی که یک شب زیر باران رفت

با یک دل پرشور دریایی، مشتاق مثل مرغ توفان رفت

بی‌­آنکه ترسی در دلش باشد، با فکر یک فردای پابرجا

مانند آهویی که رم کرده، با حکم سلطان خراسان رفت

بر شانه­‌های خسته‌ی مادر، گیسوش چون موجی هیاهو کرد

غیرت به رگ­های تنش پیچید، سرمست شد از زیر قرآن رفت

پیراهنش یک باغ بود اما دشمن شبیخون زد به دامانش

خون شد دلش، فواره‌ها جوشید، بوی خوش نعنا و ریحان رفت

حتی پرستوها سفر کردند، وقتی که او هم یک مسافر شد

از آسمان خانه­‌ی ما هم، ابر و مه و خورشید تابان رفت

با خود بهشت تازه‌­ای آورد، بر سینه­‌اش گلزارها رویید

دیگر به لطفش حس تنهایی، از خاطر گل­‌های گلدان رفت

اندیشه‌­هایش را چه کس فهمید، حتی غزل خوانان نمی­‌دانند

او هم شبیه من پر از حسرت، با آرزوهای فراوان رفت

 

سید محمد پیشنمازی ـ ساری

قصه این است

بر مزار شهدا صبح گذر می­‌کردم

خستگی‌­های خود این گونه به در می­‌کردم

جمعه­‌ها فرصت خوبی‌­ست که تنها باشی

بی­خیال غم بیهوده‌­ی دنیا باشی

گرچه این مرتبه هم محفل ما خلوت بود

غیر من پیر زنی پیش کسی دعوت بود

گوشه‌­ای دسته گلی شیشه گلابی، قبری

منِ دل نازک و آن حال و هوای ابری

خوب نزدیک شدم تا که سلامی گویم

یا که از صاحب آن شرح مقامی جویم

گفتمش: مادر من! قبر که را می‌­شویی؟

زیر لب با چه کسی از چه سخن می­‌گویی؟

مثل پروانه به دور چه کسی می‌­گردی؟

چه معطر شده این منطقه، غوغا کردی

گفت: بنشین پسرم! خسته نباشی بنشین

پاسخ پرسشت این‌­است بیا خوب ببین

ناگهان مادرش از قبر کسی رفت کنار

چشمم افتاد به سنگ و گره افتاد به کار

من شدم خیره و هی خیره و هی خیره، مدام

نام او بود فقط بود: «شهید گمنام»

پیرزن دید نفس می­‌زنم و درگیرم

گفت: انگار که تو خسته شدی! من پیرم؟

شاید از قصه‌­ی پیچیده­‌ی من حیرانی

گفتم: انگار خودت حال مرا می‍‌دانی

گفت: روزی پسرم رفت و شدم خیره به در

سال­ها رفت و نیامد ز گلم هیچ خبر

تا که گفتند که فرزند شما مفقود است

دیدنش گر بشود روز قیامت زود است

خرده‌­ای مانده از اجساد، همه گمنامند

پسرت پیش خدا رفت، قوی باش و بخند

استخوانش یکی از این همه باشد شاید

سر فرزند تو این جمجمه باشد شاید ...

بگذریم از نفس عقربه­‌هایی که برید

بگذریم از دل صدپاره و از موی سپید

قصه این است که هرجمعه بیایم به مزار

بشوم مادر یک شاخه گل از این گلزار

در کنار شهدا بال و پری می­‌گیرم

گاهی از حال حسینم خبری می­‌گیرم

آه یعنی پسرم نیز مزاری دارد

مادری هست که سر روی سرش بگذارد؟

می­‌زنم از دل پروانه به پروانه پُلی

تا نشاند به مزار پسرم شاخه گلی...

 

شقایق زینی ـ آمل

نور دیده   

قلم به دست گرفتم قصیده بنویسم

از آنچه گوش زمان کم شنیده بنویسم

قلم به دست گرفتم که واژه گل بکند

و در میانه­‌ی شب از سپیده بنویسم

فقط رسالت شاعر که وصف دریا نیست

بیا ز درد کویری تکیده بنویسم

بس است هر چه نوشتم از ابروان کمان

گمان کنم که زمانش رسیده بنویسم:

الا تو سرو کهنسال باغ ما! چه شده؟

که باید آن قامت را خمیده بنویسم...

خبر رسیده به تو از پسر... خبر دارم!

مرددم که ز «مرغ پریده» بنویسم_

و یا بیایم و همدرد قصه­‌ات بشوم

کنار بغض تو خون بر جریده بنویسم

شهید،"«نور خدا» بود و هست و خواهد بود

ولی اجازه بده «نور دیده»بنویسم

چرا که تو همه جا «نور دیده» می­‌خواندی

پدر! سزاست تو را این قصیده بنویسم

هر آنچه میل تو باشد مطیع خواهم بود

ولی نخواه که سر را «بریده»بنویسم

ولی نخواه بگویم «مزارِ کوچک داشت»

به استعاره تنش را ««چکیده»ئبنویسم

اگرچه آینه بود و شکسته شد، بگذار

هنوز قامت او را کشیده بنویسم

و یا به یاد غزل­‌های شهریار سخن

غزال از همه­‌ی ما رمیده بنویسم

خدا به خیر کند حال و روز مادر را...

چه در مقابل این داغدیده بنویسم؟!

اگر سوال کند لحظه­‌ی شهادت را...

چگونه «قُمریِ در خون تپیده» بنویسم؟

چه فکرها به سرش بود و حیف! بایستی

که میوه­‌های دلش را نچیده بنویسم...

اگر بنا شود از بین آرزوهایش

فقط یکی دو نمونه گزیده بنویسم

رواست تا که از آیینه­ شمعدانی که

برای عقد جوانش خریده بنویسم...

گمان مدار که مادر زیاد خواهد ماند...

ندا رسیده که او را «شهیده» بنویسم

ولی به فضل خدا «دانه‌­ای» چو رفت به خاک...

هزار «خوشه» به جایش دمیده بنویسم...

*حافظ

 

امیرحسین بهمنی ـ زیراب

راضی شدم

کو هدهدی که ردّ پرت را بیاورد

از قاف هم که شد خبرت را بیاورد

سیمرغ من! مشابه ققنوس کاش باد

خاکسترت نه! خاک سرت را بیاورد

با باد در مسیر تو مفقود می­‌شوم

شاید اثر کند، اثرت را بیاورد

شمر آدم بدی است ولی بدترش منم

چون قانعم که آب، سرت را بیاورد

راضی شدم که گم شد اگر اسم بارزت

دریا، ضمیر مستترت را بیاورد

مادر کمی بایست که بغض فروشده

آویزه­‌های چشم ترت را بیاورد

این روزگار کام تو را عین زهر کرد

تا این که  گوشه­‌ی جگرت را بیاورد

دستی به سیم بسته و پایی قلم شده

اروند نقشی از پسرت را بیاورد

طوفان اگر مفید نباشد همین بسش

دردانه نعش مختصرت را بیاورد

شق القمر رقم زده این بار تیغ موج

تا شقه شقه­‌ی قمرت را بیاورد

 

امیرحسین بهمنی ـ زیراب

تو را از سر بگیرم

بگذار پشت چشم تو سنگر بگیرم

چون مرگ می­‌بارد تو را از سر بگیرم

رگبارها را فرصت آزار من نیست

چتر نگاهت را اگر بر سر بگیرم

وقتی نباشی کار من صرفی ندارد

چون فعل را بایستی از مصدر بگیرم

در دشت می‌­رقصند باید عکس خوبی

 با این شقایق‌های بازیگر بگیرم

نام شقایق می­‌کند خون را تداعی

با خون همان بِه مطلعی دیگر بگیرم

خون موج زن شد مهلتی ساغر بگیرم

در گردش خون جامی از باور بگیرم

یعنی چنین وضعی تصور می‌­توان کرد

از شمر نعش کفتری پرپر بگیرم

ققنوس را سوزانده باشند و سراغش

باید میان خون و خاکستر بگیرم

نخل سهی را سر ببرّند و عزایش

با نخل‌های زخمی و  بی‌سر بگیرم

دلگیرم از این بارش خون از پی خون

بگذار پشت چشم تو سنگر بگیرم

 

عارفه ستاری رستمی ـ بهشهر

شهید... 

تو مستحقِ آسمان بودی، پیغمبرِ رنگین کمان بودی

عین­‌الیقینِ آیه­‌ی باران، از روزِ اوّل بی­نشان بودی

زیبایی­‌ات از حد گذشته‌‍­است و در واژگان ما نمی‌­گنجد

کِی حقّ مطلب را ادا کردند....که اینچنین و آنچنان بودی

هر شب تو را در خواب می­‌بیند..دریا...که با امواج می­‌رقصی

بی‌‍شُبهه در آیینِ آبی­‌ها ...تو رنگ و نورِ توامان بودی

لبهات خشکیدند و سربندت در بادهای بی‌امان گم شد

زخمی شکفته بر تنت ...آیا در بین گُل­‌ها میهمان بودی؟

بغضِ فصیحِ کوچه­‌ها بود و آوازهای تلخِ دلتنگی

وقتی تو را آنطور آوردند....وقتی که مُشتی استخوان بودی

وقتی تو را با عشق سنجیدند..آیینه در آیینه خندیدی

ما پشتِ کاغذ پاره­‌ها ماندیم ...تو قهرمانِ داستان بودی...

 

بهمن نشاطی ـ ساری    

پوکّه­‌های اندوه

از آژیر آمبولانس­‌ها نمی‌­ترسم

که لبخندهای تو

کپسول اکسیژن من است

که نفس به نفس

به دقایق دشوار

نبض می‌­دهی

و من 

همیشه توپ پُری دارم

نارنجکم

که ضامن­ام را کشیده­‌اند

تو اما

از ترکش‌­های پرخاش نمی­‌‍گریزی

تا سنگر بچه­‌ها باشی

و ساعت بعد

پوکّه­‌های اندوهم

کنار نایلونِ قرص­‌ها و شربت‌­ها

سرد می­‌شود آرام.

 

میثم رنجبر ـ بابل

وصيت‌نامه‌­ات

پرسيدی از من از خودت برتر نمی­‌بينم؟!

از ياس‌­ها آيا معطرتر نمی‌­بينم؟!

ای شرح «از ما بهتران» در آيه‌­ات جاری

تو بهترينی؛ از تو بهترتر نمی‌­بينم

سردارها هم وام‌داران سرت هستند

من هيچ كس را از خودت سرتر نمی­‌بينم

جز در تمام عكس‌­ها هم سفره‌­ای­‌ها را

دورو برت بر تو برادرتر نمی­‌بينم

در جانمازت نیست غیر از اشك تو هرچند

رزم آوری از تو دلاورتر نمی­‌بينم

لب تشنه جان دادی و گفتی موقع پرواز:

از ابن حيدر آب آورتر نمی­‌بينم

با تو وصيت‌نامه‌­ات را اشك­‌پوشان كرد

از همسرت هم كفو و همسرتر نمی‌بينم

بر تو لباس رزم پوشاند و كفن هم كرد!

از مادرت در شهر مادرتر نمی‌­بينم!

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها