به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهر دزفول به لطف زنان و مردان مقاوم این شهر که در روزهای دفاع مقدس زیر باران موشکهای دشمن خانه و زندگی خود را رها نکردند، به شهر مقاومت و ایستادگی معروف شد. صدام که قصد داشت با موشکباران این شهر سنگر مردمی را برای حفظ شهر بشکند تا راه برای تسلط کامل او بر خوزستان باز شود با سدی از مقاومت مردم روبه رو شد. سایه این موشکباران تا مدتها بر سر مردم شهر ماند تا آنجا که این شهر را به شهر موشکها معروف کرد.
در همین رابطه «منصوره صاحبی» از زنان مقاوم شهر دزفول که در موشکبارانهای صدام، پدر و مادر خود را از دست داده است در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس به بیان خاطراتی از آن دوران و لحظه اصابت موشک به منزلشان پرداخت که در ادامه آن را میخوانید.
«دردناکترین حالت دزفول لحظههای بمباران شهر بود. گاهی با اصرار مادرم به سر صحنه بمباران میرفتیم و میدیدم که چطور جنازهها را از زیر آوار بیرون میکشند. صدام از اول بهمن تا فروردین هر سال شهر را به شدت بمباران میکرد. مدارس هم به تبع بسته میشدند. به خاطر همین بمبارانها من سال سوم راهنمایی را نتوانستم درس بخوانم و مدرسه تعطیل شد. نهایتا در سالهای بعد همه بچهها را به منطقهای از شهر بردند که کمتر بمباران شده بود و سه شیفت کلاس گذاشتند. من شیفت وسط بودم. ساعت ۹ صبح راه میافتادم و زمان زیادی طول میکشید تا به مدرسه برسم.
یکبار در راه برگشت به خانه حدودا ساعت دو بود که دشمن شروع کرد به بمباران. نزدیکی جایی که بودم موشکی فرود آمد، آنقدر صدا بلند بود که دور خودم میچرخیدم، مغازه داری من را صدا کرد و گفت «دخترجان نترس، بایست، زد و تمام شد، کنار خیابان بنشین آرام شو بعد به سمت خانه راه بیافت.» مدرسه تعطیل نشد و فردا صبح دوباره مدرسه رفتم و اتفاقا زمان امتحانات نهایی بود؛ امتحانم را دادم ولی اضطراب آن لحظهها در وجودم ماند.
مقطع سوم دبیرستان درس میخواندم و به خاطر موشکبارانها، شهر تقریبا نیمه خالی و مدرسهها تعطیل بود. زیرزمین بتنی و محکمی داشتیم که ما در زمان موشکباران به آنجا میرفتیم. مادرم برای پرستاری از خواهرم به بهبهان رفته و من و برادران و پدرم در خانه بودیم. نزدیک عید سال ۶۳ بود که مادرم به خانه برگشت. آن ایام هر شب موشکباران بود. برادرم با خانواده همسرش در جایی نزدیکی دزفول برای مردم جنگزده کانکس میزدند، آن شب برادرم و همسرش برای استحمام به منزل ما آمدند و وقت رفتن به مادرم اصرار کردند که او هم همراه آنها برود. اصرارشان خیلی زیاد بود من و دیگر برادرانم با برادر بزرگترم رفتیم. اما پدرم نیامد.
به خاطر تنگی جا من و مادرم به خانه برگشتیم. مادرم با خواهرم تماس گرفت و در حال صحبت بود که صدا قطع شد. از آن طرف من که وارد خانه شدم به سمت زیرزمین رفتم، مادربزرگم دنبالم آمد، پایمان که به زیرزمین رسید یک صدایی آمد، صدا خیلی وحشتناک نبود، گاهی صدای اصابت موشک خیلی زیاد بود و گاهی به خاطر نزدیکی این صدا کم میشد، اینبار صدا خیلی زیاد نبود، اما حجم زیادی از خاک به درون زیرزمین آمد، مادر بزرگم ایستاده از من پرسید حالت خوب است؟ گفتم بله خوبم، اما بوی خاک همه جا را پر کرد. رفتیم سمت در زیرزمین دیدیم کمد بالای زیرزمین در راهرو افتاده. آرام آرام بالا آمدیم، دیدیم باغچه وسط حیاط به تپهای از خاک تبدیل شده بود. قیرگونیهای روی پشت بام روی این تپه خاک افتاده. از شدت انفجار پیکر مادر و برادرم به خانه همسایه پرتاب شده بود.
من که حجاب نداشتم، گونی روی سرم کشیدم، یک تکه موزاییک به گونی چسبیده بود، اما گونی را محکم گرفتم. یکی از همسایهها برایم چادر آورد. احساس کردم مادرم صدایم زد، روی تپه خاک که رفتم دیدم مردم در حال آمدن به سمت خانه ما هستند، مطب دکتری روبروی خانه ما بود که مریضهای مطب هم به شهادت رسیدند. آرام آرام مردم جمع شدند، فامیلها نیز آمدند، عمویم آمد و من را برد. پدرم سرش از قفا قطع شده بود.
هنوز جنازه پدرم زیر خاک بود که آقایی آمد و شعار ضد انقلاب داد، به آن آقا گفتم پدرم عاشق انقلاب بود و حتی قبل از انقلاب مقید و معتقد به اسلام بود. برادرم در جبهه خدمت میکرد و خانواده انقلابی محسوب میشدیم. با وجود همه سختیها و جنگ زندگی در شهر جاری بود. یکی از خواهران در زمان موشکباران و جنگ ازدواج کرد. البته که عروسیها ساده برگزار میشد و راحتتر هم بود. هیچ گاه شهر تعطیل نشد، برنامههای زندگی مردم همواره در جریان بود.»
انتهای پیام/ 141