به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، زندگی ساده و بی آلایش همراه با زیبایی شهدا و جانبازان دفاع مقدس برگرفته از سیره زندگی اهل بیت و به ویژه حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) است که هرآنچه خواستند و داشتند، در راه اسلام گذاشتند.
شهید «ایوب بلندی» از جانبازان دوران دفاع مقدس با ۷۰ درصد جانبازی عصارهای از جراحات و دردها بود. همسر او شهلا غیاثوند زمانی او را به همسری خود انتخاب کرد که کم کم آثار جراحتها خود را بروز میدادند. او خاطرات خود از انتخاب همسرش و زندگی با یک جانباز را در کتاب «اینک شوکران» روایت کرده است. در بخشی از این کتاب آمده است:
«وقتی رسیدیم، ایوب هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «برو بالا. الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگهایتان را از هم وا بکنید.
دلم شور میزد. نگرانیای که توی چشمهای شهیده و زهرا میدیدم دلشوره ام را بیشتر میکرد. به مامان گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا آمده بودیم خانه دوستم صفورا.
تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم، یک هفته مریض شد. کلی آه و ناله راه انداخت که «تو میخواهی خودتر ا بدبخت کنی.» دختر اول بودم و اولین نوه هر دو خانواده. همه بزرگترهای فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینب که از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر کشید. وقتی برای دیدنش رفتم با یک ترکه من را زد و گفت: «اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و دکتر شو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن، اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطور زنده است، فردا با چهارتا بچه نگذارتت.»
رفتم بالا توی اتاق منتظرش ایستادم. اگر میآمد و رو به رویم مینشست آن وقت نگاهمان به هم میافتاد و این را دوست نداشتم. همیشه خواستگار که میآمد تا مینشست رو به رویم چیزی ته دلم اطمینان میداد این مرد من نیست. ایوب آمد جلوی در و سلام کرد. صورت قشنگی داشت. یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و آن یکی بیحس بود و حرکت نداشت. ولی چهار ستون بدنش سالم بود. وارد شد. کمی دورتر از من و کنارم نشست. بسم الله گفت و شروع کرد. دیوار را نگاه میکردیم. گاهی گلهای قالی را و از اخلاق و رفتارهای هم میپرسیدیم. بحث را عوض کرد «خانم غیاثوند، حرفهای امام برای من خیلی سند است.» گفتم: «برای من هم» گفت: «اگر امام همین حالا فرمان دهد همسرتان را طلاق دهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم». گفتم: «اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم. من به امام یقین دارم» بعد هم گفت: «شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند. حقوق ندهد. دوا ندهد. اصلا مجبور بشویم توی چادر زندگی کنیم.
جوابش را اینطور دادم: «میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام. به روزهایی که خدایی ناکرده انقلاب برگردد. آنقدر پای انقلاب میایستم که حتما بگیرند و اعداممان کنند.»
این را به آقاجون هم گفته بودم، وقتی داشت برایم از مشکلات زندگی با یک جانباز میگفت. آقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «بچهها بزرگ میشوند، ولی ما بزرگترها باور نمیکنیم. بعد رو به مامان کرد «شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیاش تصمیم بگیرد. از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد.»
ایوب گفت: «من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دستبند آهنی میبندم. عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چندبار عملش کردهاند و از جاهای دیگر بدنم به آن گوشت پیوند زدهاند. توی پا و صورت و قلب من ترکش هست. دکترها گفتهاند به خاطر ترکش توی سرم حتی ممکن است نابینا شوم.»
ظاهرش هیچ کدام از اینها را نشان نمیداد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید، چشمهای من میشوند چشمان شما.» کمی مکث کرد و ادامه داد: «موج انفجار من را گرفته است. گاهی به شدت عصبی میشوم. وقتهایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا آرام شوم. عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم.»
اینها را میگفت که من را بترساند، حتما او هم شایعات را شنیده بود. اینکه بعضی از دخترها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاههای خارج از کشور ولشان میکنند و میروند.
اوایل توی ظرف یک بار مصرف غذا میخوردیم. صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث میشد حملهی عصبی سراغش بیاید. موج که میگرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر میکردم. آنها میآمدند و دست و پای ایوب را میگرفتند. رعشه میافتاد به بدنش. بلندش میکرد و محکم میکوبیدش به زمین. دستم را میکردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد. عضلاتش طوری سفت میشد که حتی مردها هم نمیتوانستند انگشتهایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام میشد، شل و بی حال روی زمین میافتاد. انگشتهای خونینم را از بین دندانهایش بیرون میآوردم.»
انتهای پیام/ 141