گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس ـ رسول حسنی؛ نهم ذیالحجه روز شهادت حضرت مسلم بن عقیل (ع) پیک و فرستاده امام حسین (ع) است. فرستادهای که با نامه آن حضرت به سوی کوفیان رفت تا آنها را نسبت به مدعای خود که امام را به کوفه دعوت کرده بودند بیازماید.
حضرت مسلم بن عقیل (ع) همراه در نیمه ماه رمضان سال 60 هجری از مکه خارج شد و در پنجم شوال همان سال وارد کوفه شد. کوفیان با دورویی و زبونی ذاتی خود ابتدا آن حضرت را نسبت به یاری امام حسین (ع) اعلام کردند اما در ادامه و با نیرنگ مأموران ابن زیاد میدان را خالی و جناب مسلم بن عقیل (ع) را تنها گذاشتند.
متن زیر به ساعات پایانی زندگی و شهادت آن جناب اختصاص دارد که قسمت اول آن را در ادامه میخوانید:
امانی که شکسته شد
عبیدالله ابن زیاد در مجلس نشست و مردم كوفه را رخصت داد که داخل شوند و محمد بن اشعث را نوازش نموده در پهلوى خود جاى داد و به او گفت: «مرحبا به کسی که خیانت نمیکند. ابن اشعث در عقیم گذاشتن نقشه مسلم بن عقیل و تفرقه یاران او فداکاری فراوانی کرد و البته ما آنرا فراموش نمیکنیم. جای آن دارد که مقام و منصبی عالی بدو بدهیم و خواهیم داد.»
پس در آنوقت بلال به در دارالاماره آمد و به عبدالرحمن پسر محمد اشعث گفت: «مادرم دشمن ما و دشمن شما را در پناه خودش حفظ کرده است. مسلم بن عقیل اینک در خانه ماست.»
عبدالرحمان به نزد عبیدالله بن زیاد رفت و خبر پیدا شدن مسلم بن عقیل را داد. عبیدالله بن زیاد به بلال پاداش داد و به محمد ابن اشعث گفت: «با هفتاد كس از قبيله قيس به منزل این جوان بروید و مسلم بن عقیل را نزد من بیاورید یا زنده اسیر یا مرده قتیل.»
پس آن لشكر آمدند تا در خانه طوعه رسيدند. مسلم بن عقیل چون صداى پاى اسبان را شنيد دانست كه لشكر عبیدالله بن زیاد است و به طلب او آمدهاند. با خود گفت: «اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَيْه راجِعُونَ. این مرگ است که با آن روبهرو هستی، پس هر چه میخواهی همان کن که بیتردید از جام مرگ خواهی نوشید و بر امر خدا صبوری کن.»
طوعه دید مسلم بن عقیل زره رزم پوشیده و آماده است گفت: «برای مردن آماده شدهای؟»
مسلم بن عقیل گفت: «آنچه از نیکی و احسان بود انجام دادی و از شفاعت حضرت رسول (ص) نصيب يافتى.»[1]
پس شمشير خود را برداشت و بهسوی ايشان شتافت آن بىحياها در خانه ريختند. آن جناب برايشان حمله كرد و آنها را از خانه بيرون کرد. باز لشكر بر او هجوم آوردند مسلم بن عقیل نيز بر ايشان حمله نمود و از خانه بيرون آمد. طوعه روی بام خانه رفته بود و برای مسلم بن عقیل با صدای بلند دعا میکرد.
چون مسلم بن عقیل از خانه بيرون رفت جمعیت کوفیان بیوفا را ديد كه از بالاى بامها سنگ بر او مىزنند گفت: «آيا اين هنگامه اجتماع لشكر براى ريختن خون فرزند عقيل شده؟ اى نفس بيرون شو بهسوی مرگى كه از او چاره و گريزى نيست.»
پس با شمشير كشيده رجز میخواند و به کوفیان حمله میکرد. جمعى از آنها را به خاك هلاكت افكند. به هر طرف كه رو مىآورد از پيش او مىگريختند. تا آنكه بكر بن حمران ضربتى بر روى او زد و لب بالای را پاره کرد و دندان مسلم بن عقیل را شکست. پس آن حضرت ضربتی بر سر آن ملعون زد. باز مسلم بن عقیل به هر سو كه رو مىآورد كسى در برابر او نمىايستاد. [2]
چون از جنگ با او عاجز شدند بر بامها برآمدند و آتش بر نى مىزدند و بر سر مسلم مىانداختند. محمد بن اشعث چون این حالات را مشاهده کرد. کسی نزد عبیدالله ابن زیاد فرستاد و کمک خواست عبیدالله بن زیاد پیغام فرستاد: «یا بن اشعث مادرت به عزایت بنشیند یک مرد تنها اینهمه از شما میکشد؟ پس چطور خواهی کرد اگر تو را به جنگ حسین بفرستم، کسی که نیرو و قوتش بیشتر از مسلم بن عقیل است؟»[3]
محمد بن اشعث چون این شنید گفت: «امیر میپندارد مرا بهسوی بقالی از بقالان کوفه فرستاده است.»
چون مسلم بن عقیل آن حالت را مشاهده کرد و از زندگی خود نااميد شد بر آنان حمله كرد و جمعى را از پا درآورد. چون محمد ابن اشعث ديد كه بهآسانی دست بر او نمىتوان يافت گفت: «به او امان بدهید و الا همه شما را میکشد که او شمشیری از شمشیرهای محمد مصطفی است.»
به مسلم بن عقیل گفت: «اى مسلم! چرا خود را به كشتن مىدهى ما تو را امان مىدهيم و به نزد ابن زياد مىبريم بدان که او اراده قتل تو ندارد.»
مسلم گفت: «به قول شما کوفیان اعتمادی نیست و از منافقان بىدين وفا نمىآيد. سوگند خوردهام جز آزادوار کشته نشوم.»
محمد بن اشعث گفت: «به تو دروغ نگوییم و فریبت ندهیم.»
چون مسلم بن عقیل از شدت جنگ و جراحتهاى آنان مانده و ضعف و ناتوانى بر او غالب شد؛ ساعتى پشت به ديوار داد. چون محمد بن اشعث بار ديگر امان بر او عرض كرد بهناچار تن به امان داد با آنكه مىدانست كه كلام آن بىدينان دروغی بیش نیست. پس به محمد ابن اشعث گفت: «آيا من در امانم؟»[4]
گفت: «بلى.»
مسلم بن عقیل به مردان جنگی کوفی گفت: «آيا مرا امان دادهايد؟»
گفتند: «بلى.»
در آن میان اما عبیدالله بن عباس سلمی گفت: «من نه شتر مادهای دارم و نه شتر نری که امان بدهم.»
مسلم بن عقیل گفت: «اگر امان ندهید من دست در دست شما ننهم.»
و هرچند امان بر او عرض كردند قبول نكرده در جنگ اهتمام مىکرد تا آنكه جراحت بسيار يافت و نامردى از عقب او درآمد و نيزه بر پشت او زد و او را به روى انداخت آن كافران هجوم آوردند و او را دستگير كردند. پس استرى آوردند و شمشیر مسلم بن عقیل را گرفتند و او را سوار استر کردند. محمد بن اشعث گفت: «اميدوارم كه باكى بر تو نباشد.»
مسلم فرمود: «اين اول مكر و غدر است كه با من کرديد. پس امان شما چه شد؟!»
پس آه حسرت از دل پردرد برکشید و گریست و گفت: «اَنّالِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجعُونَ.»[5]
عبیدالله بن عباس سلمی گفت: «اى مسلم! چرا گريه مىكنى؟ کسی که طلب مقام و بزرگی کند، چنان که تو طلب کردی، گریه نمیکند.»
مسلم گفت: «گريه من براى خودم نيست بلكه گريهام بر آن سيد مظلوم، حسين بن علی و اهل بيت او است كه به فريب اين منافقان غدار از يار و ديار خود جدا شده و روى به اینجانب آوردهاند و نمىدانم بر سر ايشان چه خواهد آمد.»[6]
پس به محمد بن اشعث گفت: «والله تو عاجز خواهی شد از امان دادن به من. مىدانم كه بر امان شما اعتمادى نيست و من كشته خواهم شد. از جانب من كسى بفرست بهسوی حسين كه آن جناب به مكر كوفيان و وعدههاى دروغ ايشان ترك ديار خود نکند و او را از احوال من با خبر کن. زيرا ميدانم كه آن حضرت امروز يا فردا بهسوی کوفه روان خواهد شد. به او بنویسید كه پسرعمت مسلم گفته است از اين سفر بازگرد. پدر و مادرم فداى تو باد من در دست كوفيان اسيرم و مترصد قتل خویش و اهل كوفه همان گروهند كه پدر تو آرزوى مرگ مىكرد تا از نفاق ايشان رهایى يابد.»
محمد بن اشعث گفت: «والله همه آنها را انجام میدهم.»
محمد بن اشعث، مسلم بن عقیل را به در دارالاماره برد و خود داخل شد و احوال او را به عبیدالله بن زیاد رسانيد و گفت: «من او را امان دادهام. اگر بر من منت بگذار و او را به قتل نرسانی»
ابن زیاد گفت: «ما تو را فرستادیم که به او امان بدهی یا او را به نزد ما بیاوری؟ تو کجا و امان دادن کجا؟»
محمد بن اشعث ساكت ماند. اكثر اعيان كوفه بر در دارالاماره نشسته منتظر اذن بار بودند و مسلم بن عقیل را بر در دارالاماره نگه داشته بودند، تشنگى بر او غلبه شده بود در اين وقت نگاهش افتاد بر كوزهاى آب سردی كه گوشهای نهاده بودند. رو به کوفیان كرد و گفت: «جرعه آبى به من دهيد.»
مسلم بن عمرو گفت: «اى مسلم! مىبينى آب اين كوزه چه سرد است به خدا قسم كه قطرهاى از آن نخواهى چشيد تا حميم جهنم را بياشامى.»
مسلم بن عقیل گفت: «مادرت به عزايت بنشيند چقدر بدزبان و سنگیندل و جفاکاری. هرآینه تو سزاوارترى از من به نوشیدن حميم جهنم.»
عمرو بن حريث بر حال او رقتى كرد غلام خود را فرمان داد كه آب براى مسلم بن عقیل بياورد و آن غلام قدحى آب نزد مسلم آورد و به مسلم داد. مسلم چون خواست بياشامد قدح از خون دهانش پر شد. آن آب را ريخت و آب ديگر طلبيد اين دفعه نيز خوناب شد. در مرتبه سوم خواست كه بياشامد دندانهاى پیشین او در قدح ريخت. مسلم بن عقیل گفت: «الحمدالله گويا مقدور نشده است كه من از این آب بياشامم.»[7]
ادامه دارد...
[1]- الفتوح/ ص859؛ منتهیالامال/ ص407؛ سیدالشهدا (ع) و یارانش/ ص344؛ مقتل مقرم/ ص169
[2]- مقتل سیدالشهدا/ ص107؛ ارشاد شیخ مفید/ج2،ص81؛ نفس المهموم/ ص94
[3]- الفتوح/ ص860؛ مقتل سیدالشهدا/ ص106؛ مقتل علامه مجلسی/ج1، ص610
[4]- سیدالشهدا (ع) و یارانش/ ص348 و 349؛ ارشاد شیخ مفید/ج2،ص82
[5]- منتهیالامال/ ص408 و 409
[6]- ارشاد شیخ مفید/ج2،ص83؛ مقتل علامه مجلسی/ج1، ص617؛ مقتل ابومخنف/ ص89؛ نفس المهموم/ ص96
[7]- منتهیالامال/ ص409؛ زندگانی امام حسین علیه السلام/ ص261