به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، سرهنگ پاسدار سید «محمد حسینی» بخشی از خاطرات خود را در کتاب «همیشه تنها» به کوشش «محمد معینی» به رشته تحریر درآورده است.
در این گزارش گوشهای از سخنان این پاسدار انقلاب را تحت عنوان «اوضاع اقتصادی و سیاسی قبل از انقلاب» و «فعالیتهای انقلابی» از نظر میگذرانیم.
اوضاع اقتصادی و سیاسی قبل از انقلاب
آن زمان جوی خفقان و پلیسی حاکم بود. عده خاصی در کار انقلاب بودند و درک میکردند و عامه مردم درگیر مشکلات معیشت فردی و حداقلی خود بودند تا بتوانند شکم خود و فرزندانشان را سیر کنند. ولی از سال ۵۱ به بعد دو، سه سالی بود که یک مقدار قیمت نفت بالا رفته بود و وضعیت زندگی مردم رو به بهبودی بود.
با این حال مردم برای تأمین نیازهای اولیه زندگی خود مشکلات زیادی داشتند. آن روزها پدرم در یکی از محلات قصاب بود و با مردم سر و کار داشتیم. از مردمی که میآمدند مغازه گوشت بگیرند هیچ کس نبود که یک کیلو گوشت بخرد. عدهای که وضع مالی خوبی نداشتند ۱۵۰ گرم گوشت و عدهای هم ۲۵۰ گرم میگرفتند. مثلاً یک خانواده که ۱۰ نفر بودند ظهر ماست یا کشک میخوردند و شام شبشان آبگوشت با مقدار کمی گوشت بود به همین قانع بودند.
اما این هم پولش را نداشتند که بدهند. در محله ما که شاید ۴۵ هزار نفر جمعیت داشت، ۲۳ نفر از نظر مالی شاخص بودند و 750 گرم گوشت میگرفتند.
بد نیست جوانان امروز یک مقدار در جریان قرار بگیرند. واقعا جوی حاکم بود که اصلاً تصورش ممکن نیست. الان اگر یک سرتیپ هم بیاید شاید کسی اصلاً محلی بهش نمیگذارد. ولی آن زمان یک نیروی جزئی از شهربانی که به او میگفتند پاسبان، در محله برای خودش یلی بود.
شاید طرف سواد خواندن و نوشتن هم نداشت حتی درجه هم نداشت یا در شهربانی چای داده بود، اما همه ازش حساب میبردند. حکومت پلیسی خفقان و ترس و وحشتی در مردم انداخته بود که همه حساب کار خودشان را میکردند.
مردم پلیس را که میدیدند مسیرشان را عوض میکردند و از کوچه به دیگری عبور میکردند. یادم است که عده خاصی علناً باج میگرفتند. مثلاً مأمور شهرداری پنجشنبه هر هفته میآمد و باید یک تومان به او میدادیم. یکی دیگر از یک جای دیگر میآمد باید به او هم مبلغی میدادیم.
میرفتیم کشتارگاه یکی بود که باج میگرفت اگر نمیدادیم صبح مشکل پیدا میکردیم. در این جو با توجه به اینکه ارزش نفت بالا رفته بود عده قلیلی از مردم یک مقدار رفاه نسبی را حس میکردند. مخصوصاً آنهایی که کارمند دولت بودند به یک معلم شاید آن زمان ماهیانه ۲۵۰ تومان میدادند و اموراتش هم میگذشت.
حالا شاید افرادی که سر و کاری با انقلاب ندارند میگویند که زمان شاه ما همچنین مبلغی حقوق میگرفتیم و بهترین زندگی را هم داشتیم. درست! اما اینها عده قلیلی بودند. در همین محلهای که ما بودیم شاید دو تا یخچال بود، یکی دو تا ماشین بود. تازه داشت یکم چشم مردم باز میشد و حس میکردند که یک کم دارد وضع زندگیشان بهتر میشود.
فعالیتهای انقلابی
آشنایی من با انقلاب تقریباً در سن ۱۶ سالگی بود حول و حوش سال ۵۶ زمانی که به سن تکلیف و بلوغ رسیدم .البته خیلی به مطالعه علاقه داشتم، هر کتاب و مجلهای را که در اطرافم بود میخواندم. اکثر کتابهای موجود در کتابخانه کانون پرورش فکری را خوانده بودم.
یک رادیوی کوچک ترانزیستوری داشتند که باهاش اخبار گوش میکردم. آن زمان بیشتر اخبار رادیو لندن در دسترس بود. یک فرستنده هم تقریباً ساعت ۱۰ ربع به کم نمیدانم ملیگراها بودند یا کمونیستها هرشب درباره مسائل زمان شاه و جنایت و خیانتی که انجام میداد یک ربع برنامه پخش میکرد.
من اتفاقی صدایش را گرفتم و هر شب این را گوش میکردم و پیگیر بودم. حتی همان شبی هم که اولین جرقه انقلاب در قم زده شد و حادثه 19 دی اتفاق افتاد من اخبارش را گوش کردم و به اطلاع خانواده هم رساندم که این اتفاق افتاده است.
همینطور پیگیر بودم تا اول سال ۵۷ که آقای صدوقی در ایام نوروز شبها مجلسی در مسجد حظیره میگرفتند که با مقدمهای شد برای مراسم شب و روز دهم فروردین که همزمان با چهلم شهدای تبریز بود.
اولین حرکت انقلابی در یزد، در تاریخ دهم فروردین شروع شد. قبل از آقای حسن پور که به او «علی نفتی» میگفتند مرتب به مغازه ما میآمدند و صحبت میکردیم.
وقتی که دید من انقلابی هستم از من دعوت کرد که شبها بیا حظیره یک مجلسی هست شما هم شرکت کن. از آن به بعد هر شب در مجلس مسجد حظیره که توسط آیت الله صدوقی برگزار میشد شرکت میکردم. برنامه این گونه بود که در پایان سخنرانی پنج دقیقه، ده دقیقه علیه رژیم شاه شعار میدادند. شعارها حاوی مطالب اعتراضی مانند درخواست آزادی زندانیان سیاسی و مطالبه آزادی سیاسی بود.
شبهای اول بین ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ نفر در حظیره جمع شدند. آشنایی باید با «حسن انتظاری» هم از شرکت در همان مراسم آغاز شد. ایشان یکی دو سال از من کوچکتر بود. به همین دلیل ارتباط چندانی با هم نداشتیم. از محله ما چند نفر بودیم که در جلسات مسجد حظیره شرکت میکردیم. من بودم و انتظاری و یکی دو نفر دیگر. از شب دوم، سوم، ایشان میآمد دم منزل ما و دو نفری با هم میرفتیم.
یکی دو شب قبل از دهم فروردین یک راهپیمایی شد. بعد از پایان مراسم تقریبا ۲۰۰ نفر از جوانانی که آنجا بودند به صورت شبانه از حظیره حرکت کردند و شروع کردند شعار دادن تا رسیدیم به میدان شهید بهشتی. در این مسیر یک مقدار شیشههای بانک را شکستند و بعد هم متفرق شدیم.
این برنامه ادامه داشت و ما با شهید انتظاری جزء کسانی بودیم که در این برنامه شرکت داشتیم. یک روز تقریبا اردیبهشت سال ۵۷ حسن انتظاری به من گفت: «انقلاب دارد پا میگیرد باید یک کاری انجام بدهیم شما هم بیا ». اولین گروهی که تشکیل دادیم ایشان بود و من بودم و آقای جعفر حمیدیا که الان جانباز هستند. سه نفری کار پخش اعلامیه و شعار نویسی را شروع کردیم یک مدتی که با هم کار کردیم یک روز ایشان گفت ما میخواهیم برای توزیع و پخش اعلامیه و فرمایشات حضرت امام درباره انقلاب در سطح خیلی وسیعی کار انجام بدهیم شما هم بیا با هم باشیم. گفتم مشکلی ندارد ایشان گفت: در شهرستان تفت یک مدرسه هست باید برویم و دستگاه پلی کپی این مدرسه را برداریم و بیاوریم.
انتهای پیام/