به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، شهید «محمدعلی دهستانی» در نیمه مرداد سال 1344 در روستای فهرج در خانواده محروم و زحمتكش متولد شد. در آخر تیر سال 1361 در جبهه شلمچه بر اثر انفجار مین و اصابت تركش خمپاره به شهادت رسید. در ادامه خاطرهای از خانواده شهید بزرگوار را از نظر میگذرانیم.
حاجی ابوالقاسم پدر شهید:
موقعی که فرزندم میخواست برود جبهه، مشغول کار بنایی در یزد بودم که به فهرج آمدم و گفت که من میخواهم برم جبهه، منم گفتم: اول برو پیش مادرت و اگر اجازه داد برو. وقتی که من این حرف را به او زدم دیگر چیزی نگفت. فردای آن روز که روز شنبه بود، من به خانه داداشم که فرزندم آنجا کار میکرد و درس هم میخواند، رفتم. زن داداشم بهم گفت که محمدعلی رفته و اسم خود را برای جبهه نوشته، منم گفتم: میدونم، گفت: چطوری؟ گفتم: دیشب خواب دیدم که امام خمینی نامهای را از مادر محمدعلی گرفت و آن را امضاء کرد و به دست محمدعلی داد.
نحوه اطلاع از خبر شهادت:
همیشه دو جمله را میگفت، اول این که اگر من نرم، پس کی بره؟ دوم این که امام گفته باید بریم و ما میرویم. در نامهای نوشته بود که پولم را از بانک بگیرید و خمس و سهم امامش را جدا کنید و بقیه را در کار خیر خرج کنید. قبل از خبر شهادتش من خواب دیده بودم که چهار نفر به شکل رزمندگان بودند و مثل آنها لباس پوشیده بودند که آمدند و یک کاغذ دستشان بود و آن را بهم دادند.
وقتی شهید شده بود، با حسین سید میرزایی در پمپ بنزین وعده داشتم. از پمپ بنزینی پرسیدم: حسین اومده؟ که جواب داد: نه. گفتم: راستی چه خبر از محمدعلی داری؟ گفت: هیچ مشکلی نداشته و بردنش شیراز. گفتم: پس بگو شهید شده که دیدم که چشمانش پر از اشک شد و فهمیدم که فرزندم شهید شده.
من دو دفعه خواب امام خامنهای را که در مشهد بودند، دیدهام که وقتی صحبت آقا تمام شد، رفتم و دست به گردن آقا انداختم و ایشان را بوسیدم و بهشان گفتم: ما خیلی شما را دوست داریم و یک دفعه هم ایشان آمد و من را بوسید.
فرشته، خواهر شهید:
روزی که رفته بود جبهه مادرم خیلی ناراحت بود. یک روز مادربزرگم آمد و گفت که محمدعلی آمده و منزل ماست، ما هم به سرعت رفتیم که محمدعلی را ببینیم، وقتی که رسیدیم محمدعلی خوابیده بود، وقتی ما را دید بلند شد، من بهش گفتم که محمد علی کجا بودی؟ مادر را که کشتی؟ او لحاف را کنار زد و بلند شد، اول کادویی را که برای جواد فرزندم گرفته بود را بهش داد و گفت: خواهر! شما زن هستید و نمیتوانید برید جبهه اگر بیایید و ببینید چه خبره، همه مردانتان را میفرستید، اگر بدانید چه بر سر زن و دختر مردم میآورند؟
خیلی معتقد و مسلمان بود. وقتی جنگ شد به جبهه رفت و وقتی برادرهای بزرگش بهش میگفتند که نرو در جوابشون میگفت: شما که زن و بچه دارید و نمیتوانید برید، اگر ما هم نریم، دیگر چه کسی برود؟!
پدرم برای این که محمدعلی را از رفتن به جبهه منصرف کند، بهش یک زمینی داد که آن را بسازد. او در وصیت نامهاش نوشته بود که خمس و زکات آن زمین را جدا کنید و زمین را به مسجد النبی بدهید.
خیلی مقید بود حتی روزی که میخواست برود، روزه بود و 10 دقیقه بیش تر وقت نداشت و من چون میدانستم که روزهاش را بدون سحری گرفته، با عجله افطاری را آماده کردم، خورد و رفت.
خواب دیدم که از پشت بام با صورت نورانی پایین آمد، ازش پرسیدم که کجا بودی که چند روزه ندیدمت؟ گفت: رفته بودیم اسراء را آزاد کنیم و فردا صبح اخبار اعلام کرد که اسراء آزاد شدند.
ربابه حسینی، زن برادر شهید:
حدود یک سال بود که عروس این خانواده شده بودم، خیلی فرد با محبتی بود و به همه بچههای کوچکتر از خودش محبت میکرد. موقع رفتنش پدرش زیاد مخالفت نمیکرد ولی مادرش خیلی مخالف بود و محمدعلی کارهای مادر را تا چند روز انجام داد و بعد گفت که من میخوام برم جبهه، اما مادرش اجازه نمیداد، او هم خودش را چند روزی در اتاق زندانی کرده بود و میگفت: تا مادرم اجازه ندهد، بیرون نمیآیم، چون میخواست با رضایت کامل پدر و مادر برود.
وقتی بهش میگفتند که چرا میخواهی به جبهه بری؟ او میگفت: من نمیتوانم اینجا بمانم، برایم خیلی سخت است که اینجا بمانم، من حتی جنازه خودم را دارم میبینم، تا این که روز سوم ماه رمضان مادرش بهش اجازه داد و عازم جبهه شد و در 21 ماه رمضان در شلمچه داوطلب روی مین میرود و یک دستش قطع شد، بهش میگن: شما مجروح شدی و باید به عقب برگردی، گفته بود که من نیامدهام که فقط دستانم را بدهم و بعد با دست دیگرش دست قطع شده را به طرفی انداخته و وقتی روی دومین مین میرود، به شهادت میرسد.
چون مادر شهید خیلی گریه میکرد و بی تابی میکرد، یک شب خواب دیدم که شهید را آورده اند و دو فرشته میخواهند او را ببرند، ناگهان شهید چشمانش را باز کرد و من گفتم که او زنده است و میخواهید کجا ببریدش؟ فرشتهها گفتند: ما باید او را به کربلا ببریم، من گفتم: نمیشود و باید مادرش او را ببیند، چون خیلی بی تاب است و وقتی به شهید گفتم که چقدر مادرش بی تاب است از گوشه چشمش اشک ریخت و گفت: من باید برم ولی به خاطر این که مادرم اینقدر بی تاب است، نمیتوانم برم.
مادرش همیشه در موقع سال تحویل مانند دیگر خانواده شهدا بر سر مزارش میرفت و سفره هفت سین میانداخت. او میگفت که همیشه چند روز قبل از سال تحویل فرزند شهیدم به خوابم میآید و بهم سیب سرخی میدهد و هر سال منتظرش هستم.
احمد حسینی، دوست شهید:
زمانی که من کلاس اول راهنمایی بودم، او کلاس سوم راهنمایی را تمام کرده بود و به جبهه رفت. یکی از بهترین و نخبه ترین دانش آموزان بود و معلمان به او غبطه میخوردند. یکبار که برای مرخصی آمده بود، به مدرسه آمد و همه معلمان پیش پایش بلند شدند و سعی میکردند که او را قانع کنند که ادامه تحصیل بدهد، چون میدانستند که موفق میشود، اما قبول نکرد.
یادم است یک روز که از مادر محمدعلی مصاحبهای گرفته بودند، او گفته بود که من و پسرم فقط داخل خانه بودیم که یک شب پسرم از خواب پرید و بالشت را محکم گرفت و فریاد میزد که من صدام را میکشم. بهم میگفت که اگر من به جبهه نرم، پس چه کسی برود؟ و مرا متقاعد کرد که به جبهه برود و من دیگر حرفی نزدم.
در زمان مراسم شهادت شهید حسین شیخ نیا، من و محمدعلی در عقب وانتی برای مراسم تشییع میرفتیم. او در تمام طول مسیر در مورد شهادت و شهید صحبت میکرد و بعد از این که شهید شیخ نیا به خاک سپرده شد، محمدعلی به حاضران گفت که در کنار این شهید جای من است و سه ماه بعد از شهادت شهید شیخ نیا او هم به فیض شهادت رسید و در کنار شهید شیخ نیا به خاک سپرده شد.
احمد باقری، شوهر خواهر شهید:
به محمدعلی میگفتم که بیا کشاورزی کن و به کارها برس، وقتی به سن قانونی رسیدی به جبهه برو، او میگفت که شما جلوی پدر و مادرم اینها را نگو و چوب لای چرخ ما نگذار، روزی برسد که من و شما به هم برسیم و آن روز ببینیم کوله بار چه کسی پُرتر است و من حالا افسوس میخورم که چرا بهش چنین حرفهایی میزدم و وقتی خودم بعد از او به جبهه رفتم، فهمیدم که واقعاً کار بزرگی است و هر کس به جبهه رفته باشد میفهمد این سرزمین با چه خونهایی حفظ شده است.
جلیل باقری، همسایه شهید:
وقتی شهادت محمدعلی را گزارش دادند، من مسئول رساندن خبر شهادت به خانوادهاش بودم. پدرش خانه نبود، وقتی در خانه اشان را زدم، مادرش در را باز کرد و بهم گفت: چه عجب! خوش آمدید، بفرمایید، چون پدرش هم آسیابان و هم 60 سال به بالا راننده فهرج بود و آن روز خانه نبود، به مادرش گفتم که چند وقت است محمد علی به جبهه رفته؟ او جواب داد و منم گفتم که دوستانم خبر داده اند که محمدعلی زخمی شده و در بیمارستان یزد بستری شده و بعد از مقدمه چینی، مادرش گفت که فرزندم شهید شده؟ و من با اکراه پاسخ دادم: بله، به گریه افتاد و وقتی از خانه بیرون آمدم دیدم که پدرش با سرعت خیلی زیادی آمد که تا بحال با این سرعت رانندگیش را ندیده بودم و حدس زدم که خبر شهادت فرزندش را فهمیده.
اصغر حسینی، معلم شهید:
محمد علی واقعاً نوجوانی بود که در سال سوم راهنمایی از لحاظ درسی و اخلاقی زبانزد معلمان آموزشگاه و هم کلاسیهایش بود. هنگامی که پیشم آمد و درخواست رفتن به جبهه را کرد به او گفتم: محمدعلی جان، باید پدر و مادرت رضایت بدهند. نامهای از من گرفت تا پدر و مادرش آن را امضا کنند. من هنگامی که دیدم او نامه را امضاء کرده آورد، گفتم که این امضای پدر و مادرت نیست. او هم التماس کرد که بگذارید برم. چند روزی او را سرگرم کردم ولی او هر ساعت میآمد در دفتر آموزشگاه، تا این که مرا مجبور کرد تا برم از پدر و مادرش بپرسم. سرانجام اعزام شد و پس از مدتی به آرزوی خود که همان شهادت بود رسید و هنگامی که پیکر پاکش را آوردند، خدا گواه است که خنده بر لبان او جاری بود، مثل این که پیام میداد و میگفت من به آرزویم رسیدم.
انتهای پیام/