به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، شهید «حمید بوسلیک» در ۲۵ مهر سال ۴۴ به دنیا آمد. در عملیات والفجر مقدماتی در گردان ۵ قمر بنی هاشم، تیپ حبیب بن مظاهر لشکر نجف اشرف به عنوان تک تیرانداز شرکت کرد و در این عملیات بود که در تاریخ بیست یکم بهمن سال ۱۳۶۱ به فیض شهادت نائل آمد.
در ادامه بخشی از خاطرات «حسین بوسلیک»، پدر شهید «حمید بوسلیک» را از نظر میگذرانیم.
موقعی که حمید به دنیا آمد، من کویت بودم. ۸ فرزند دارم که حمید فرزند اولم بود. ما اول خرمشهر بودیم که آنجا را بمباران کردند و بسیاری از فامیلهایمان کشته شدند و با هویت جنگ زده به یزد آمدیم و من هم رفتم بندرعباس کار کنم و از آنجا پول برای آنها میفرستادم.
موقعی که به جبهه رفت من بیاطلاع بودم. وقتی آمدم و مطلع شدم که به جبهه رفته، به خرمشهر رفتم تا پیدایش کنم. رفتم آبادان، اما نبود، پرس و جو کردم که خط مقدم کجاست؟ گفتند: باید به نزدیک بصره بروی. وقتی به خط مقدم رسیدم، دیدم تفنگ به دوش قدم میزند تا مرا دید گفت: اینجا آمدهای چه کنی؟ و گفت: من خیلی وقت است اینجا هستم.
گفت شما برو توی سنگر، الان خمپاره میآید. من به محض این که وارد سنگر شدم خمپارهای آمد و به جایی برخورد کرد که من ایستاده بودم. پسرم گفت: اینجا منطقه جنگی است. گفتم: شایعه کردهاند که روی مین رفتهای و شهید شدهای، آمدهام ببینم راست میگویند یا خیر؟ و خیلی دنبالت گشتم.
تا به بصره رسیدم. حمید گفت: اینجا بنشین تا آقای سیدمصطفی دشتی که فرمانده ماست بیاید و اجازهام را بگیر. به سیدمصطفی گفتم و سید مصطفی گفت: من شش روز مرخصی میدهم و روز هفتم اینجا باشد، تفنگش را تحویل داد و با هم به یزد آمدیم و با همه دیدنی کردیم و دوباره رفت. بعدها ما به او گفتیم: تو تا الان مدتها جبهه بودهای، دیگر نرو. هر چه اصرار کردم فایدهای نداشت، او سرش را پایین انداخته بود.
بعدش گفت: بابا، تو بنشین من یک حرفی به شما میزنم که اگر قبول کردید من میروم و اگر قبول نکردید نمیروم. گفتم: بگو و او گفت: «اگر من نروم و همنوع من هم نرود، پس چه کسی از اسلام، از این آب و خاک و از ناموس مردم دفاع بکند؟ در خرمشهر دیدی که عراقیها چه بر سر مردم آوردند، مگر ندیدی چگونه بچههای مردم را اسیر کردند؟! چگونه زنها و بچههای مردم را کشتند؟! اگر به جبهه نرویم دشمن میآید داخل کشور و توی این شهر هم همین کار را میکند و هیچ کدامتان نمیتوانید کاری بکنید. ما هم میرویم تا جلوی دشمنان را بگیریم که توی ایران نیایند.»
برایش از سر تا پا لباس نو و لباس رزم خریدم، پوشید و رفت و گفت: یک دوربین عکاسی هم برایم بخر که من خریدم و او رفت و ما دیگر او را ندیدیم. او گفت: «شما دعا کنید که من شهید بشم و اسیر نشم و همیشه در دعاهای خود بخواه که من شهید بشم، چون من با لباس عربی میروم توی این عراقیها و میبینم دارند چه بلایی سر مردمشان میآورند.»
من فهرج بودم که گفتند: بیا سپاه کارت داریم، ما که نشستیم توی ماشین دیدم ماشین مسیرش را به طرف خلدبرین یزد عوض کرد. گفتیم: چرا به طرف سپاه نمیروی؟ ماشین جلوی بنیاد شهید قدیم نگه داشت و پشت بنیاد شهید سردخانه بود، در سردخانه را که باز کردند، بچهام بود. گفتم: این که بچه من است! فقط استخوان خالی بود. همه استخوانهایش سالم بود ولی جمجمهاش چون تیر خورده بود سالم نبود. دو تا ماشین برایش تزئین کردند و خنچه برایش بستند در خلدبرین به خاک سپردیم.
8 سال پیکر حمید مفقود بود. سه سال بعد از آزادی اسراء بچهها را آوردند، همان موقع پیکرش را نزدیکی بصره پیدا کردند، چون حمید زبان عربی میدانست او را میفرستادند جلو که همه جا را دید بزند و بعد بقیه افراد پشت سرش میآمدند.
اخلاقش خیلی خوب بود، نماز و طاعتش به وقت بود، هر کس هر کاری داشت کمکش میکرد. مادر و خواهرانش هر کاری داشتند انجام میداد و همان روزی که میخواست به جبهه برود یک یخچال و دو تا قالی برای مادرش خریده بود.
حمید خرمشهر مدرسه میرفت و وقتی یزد آمدیم دیپلمش را گرفت و در کنکور قبول نشد. وقتی خرمشهر بودیم، من نانوایی داشتم و او کمکم میکرد، چانه میگرفت و نان میپخت. وقتی به جبهه میرفت میگفت: من میروم و میدانم آقا میآید و میروم پشت سر امام زمان (عج) میجنگم. همراه داییهایش وقتی در خرمشهر بود در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ به پیشواز امام خمینی (ره) رفته بود. او میگفت: من پشت سر امام زمان میروم و شهید میشوم. خیلی به امام زمان علاقه داشت.
انتهای پیام/