به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ارومیه، شهید احمد حسنی، شهیدی است که در جبههها علاوه بر جنگیدن با در دستن داشتن یک ضبط صوت کوچک، با رزمندگان مصاحبه و خاطرات آنها را ضبط و ثبت میکرد.
وی در اول فروردین ۱۳۳۸ در روستای قره حسنلوی ارومیه و در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود.
شهید حسنی تحصیلات خود را تا چهارم ابتدایی در مدرسه روستا گذراند و برای ادامه تحصیلات همراه با برادرش محمد علی به شهر رفت، به گفته مادرش، احمد خیلی با محبت و جسور بود، نماز و روزه خود را به جا می آورد و به پدر و مادر و خواهر و برادرانش خیلی احترام میگذاشت و با آنان با محبت رفتار می کرد.
مادرش می گفت احمد بعد از شهادتش یک شب به خوابم آمد و گفت: مادر جان آنقدر پیش مردم از من تعریف نکن! تو بعد از من پسرهای دیگری هم داری.
برادرش میگفت من و احمد همزمان با تحصیلمان در یک مغازه ای کار میکردیم، ما چهار نفر بودیم که مشغول به کار بودیم و وقتی کار تمام میشد دو نفر از دوستانمان به سینما میرفتند و ما دو برادر به مسجد فاطمیه میرفتیم و در کلاس های قرآن شرکت میکردیم.
خدا را شکر میکنم که پدر و مادرم ما را طوری تربیت کردند که هیچ گاه سمت گناه نرفتیم و این را مدیون نان حلالی بود که پدرم به خانه می آورد و همه این ها باعث شد تا در مسیر انقلاب و اسلام باقی بمانیم.
پس از مدتی احمد به خدمت سربازی رفت، فرماندهی داشت که یک شخص پاک و مومن و انقلابی بود. او مخفیانه به سربازان درس میداد و از اعلامیه ها و توصیه های امام خمینی (ره) به آنان می گفت و حتی به آنان وعده داده بود که بنا به توصیه امام (ره)، هر کس که بخواهد از خدمت سربازی فرار کند کمکش میکنم.
یک شب احمد و یکی از دوستانش به کمک فرمانده از پادگان فرار کردند و اطراف پادگان زیر یک پل در آن سرمای زمستان بدون لباس گرم استراحت کردند و صبح با یک مینی بوس به ارومیه آمدند.
وی گفت: قبل از اینکه مسجد اعظم را به گلوله ببندند من و احمد در خیابان امام خمینی (ره) درخط مقدم تظاهرات بودیم، احمد با جسارت و سر نترسی که داشت سینه خود را جلو داد و رو به گارد شاهنشاهی کرد و گفت: «هیچ یک از شماها جرات ندارید حتی یک گلوله به سمت من شلیک کنید، من از مرگ نمیترسم.» بعضی از سربازان با حرص به او نگاه میکردند و بعضی هم از شجاعت و جسور بودن وی شگفت زده شده بودند.
خواهر شهید از مهربانی ها و شجاعت برادرش تعریف میکرد و میگفت در اوج انقلاب از دیوارهای جاده سلماس تا شهر شروع به دیوار نویسی میکرد و شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی مینوشت.
به گفته برادرش سپس به قم رفت و در آنجا هم فعالیت های انقلابی زیادی داشت و با یاران نزدیک امام رفت و آمد می کرد، در بحبوحه انقلاب بود که به ارومیه برگشت و باز با من و دیگر دوستان، برادران انقلابی را یاری کردیم تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید.
پس از انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی من و برادرم احمد با هم به عضویت سپاه در آمدیم و مدتی بعد به پیرانشهر منتقل شدیم، شجاعت ها و رشادت های احمد در جنگ با ضد انقلاب زبان زد عام و خاص شده بود.
به گونه ای که روزی شهید حمید باکری که با جیپ خود برای گشت زنی به داخل شهر رفته بود و چون اکثر نقاط شهر دست ضد انقلاب بود و از همه جا تیر شلیک میکردند، مجبور بود با سرعت گشت زنی کند، با همین سرعت که میخواست وارد حیاط سپاه شود ناگهان احمد با صدای بلند به حمید باکری ایست می دهد.
شهید باکری او را صدا می زند و اسمش را می پرسد و می گوید : «تا به حال از تیر دشمن نترسیده بودم ولی با این شجاعتی که با صدای بلند ایست دادی ترسیدم و سر جایم میخکوب شدم، احسنت به این شجاعت و مردانگی.»
آخرین باری که به مرخصی آمده بود پیش من آمد و به او گفتم که احمد جان کمی هم تو بیا جای من در سپاه ارومیه کار کن و بگذار کمی هم من به جای تو به جبهه بروم ولی به من گفت که اصلا قرار نبود به مرخصی بیایم اینبار را به خاطر دیدن تو آمدم و این آخرین مرخصی من هست و قرار است شهید شوم. آمدم فقط از تو خداحافظی کنم. او رفت و سرانجام در مرحله چهارم عملیات رمضان سال ۱۳۶۱ به فیض شهادت نائل شد.
پیکر وی مفقود الاثر شد تا اینکه در سال ۱۳۷۴ توسط تیم تفحص پیدا و در قطعه شهدای باغ رضوان ارومیه دفن شد.
انتهای پیام/