به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس، جنگ تحمیلی رژیم بعث علیه ایران یکی از حوادث مهم تاریخ معاصر است که نهتنها در مناسبات دو کشور و منطقه، بلکه در اوضاع سیاسی و اقتصادی جهان اثرگذار شد. این جنگ که در واقع دولتهای غربی آن را بر مردم ایران و عراق تحمیل شد توانست ماهیت انقلاب اسلامی ایران را پیش از بیش آشکار کند.
جنگ تحمیلی که بهدرستی از آن با عنوان «دفاع مقدس» یاد میشود، در خود وقایع گفته نشده بسیاری دارد. از دفاع مقدس بسیار گفتهاند و ناگفتههای فراوانی نیز دارد. یکی از این وقایع که کمتر به آن پرداخته شده است، روزهای آغازین تجاوز ارتش بعث عراق به مرزهای ایران اسلامی است.
در سلسله نوشتارهای «روزهای نخست دفاع» انعکاس وقایعی پرداخته خواهد شد که در روزهای ابتدای جنگ تحمیلی روی داده است. متن زیر از کتاب «سرسپرده» نوشته «سمیرا خطیبزاده» گرفته شده است.
این کتاب به زندگی سردار شهید «هاشم کلهر»، معاون گردان مقداد لشکر 27 محمدرسولالله (ص) اختصاص دارد؛ بخشی از متن آن را که به روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی مربوط میشود در ادامه میخوانید:
سپاهی خواهم ماند
«سه ماهی میشد که هاشم همراه جهاد سازندگی به شهرهای مختلف میرفت؛ از اهواز و اندیمشک و روستاهای اطراف تهران. عادت داشت همیشه اخبار ساعت دو را از رادیو گوش کند. خبرهای جسته و گریختهای از غرب شنیده بود. گوینده خبر از ناآرامیهای کردستان میگفت. اوضاع هر روز بدتر میشد.
همانروزها از جهاد سازندگی آمد بیرون و رفت کرمانشاه. تحرکات ضدانقلاب در غرب خیلی جدی شده بود و هسته اولیه سازمان (پیشمرگان کرد مسلمان) توسط محمد بروجردی شکل گرفت. اعضای سازمان پیشمرگان، کردهای مبارزی بودند که با گروههای ضدانقلاب کوموله، دموکرات، رزگاری و ... میجنگیدند. هاشم از خرداد 1358 تا اواخر سال 1359 جزء همین گروه بود. به همراه همین گروه، از کرمانشاه به کامیاران کردستان و بعد از مدتی به جوانرود اعزام شد.
آنجا بعد از سازماندهی فرستادنشان خانهشور، منطقهای نزدیک مرز. توی پاسگاه خانهشورِ جوانرود، مستقر شدند. یک پاسگاه مرزی که بعد از فرار منافقان افتاده بود دست بچههای سپاه. آن موقع رضا افروز فرمانده سپاه جوانرود بود و هاشم را برای شناسایی میفرستاد. گروه شناسایی سه تا چهار نفر بودند و وظیفهشان تامین امنیت کاروانهای نظامی و مردمی بود. پنج صبح کارشان شروع میشد. 40 کیلومتر از خانهشور را در ارتفاعات کردستان با پای پیاده میرفتند و پاکسازی میکردند. تشنه میشدند اما آبی در بساط نداشتند.
هفتهها از غذای گرم خبری نبود و همان غذای کم را هم منافقان شبانه میدزدیدند. در تمام مدت فعالیتش در سازمان پیشمرگان کرد مسلمان حقوقی نگرفت. میگفت حقوق نمیخواهم. 31 شهریور 1359 بود که جنگ عراق و ایران رسما آغاز شد. هاشم و دوستش میرشفیعی که آن موقع در نفتشهر از توابع قصر شیرین بودند. رئیس پاسگاه نفتشهر با شروع حمله عراق به ایران تصمیم گرفت زاغه مهمات پاسگاه را با توپ 106 منفجر کند.
نمیخواست چیزی از مهمات دست عراقیها بیفتد. هشام موضوع را که فهمید مانع شد. فرمانده پاسگاه را قانع کرد که از مهمات علیه عراقیها استفاده خواهد کرد. هاشم، دو سه ماهی در منطقه غرب فعال بود و بعد از آن به منطقه جنوب آمد و در گروه جنگهای نامنظم شهید چمران شرکت کرد. از او خواسته بودند برای رزمندگان تازه وارد دوره آموزشی بگذارد. اما دلش میخواست سهم جدیتری در جنگ بگذارد این شد که با دوستش میرشفیعی وارد سپاه شود. آمدند تهران روز قبل از مصاحبه سپاه دوستش گفت:
بیا یه کم سر و وضعمان را درست کنیم. یک موقع ردمان نکنند.
ـ ولش کن، من همین جوری که هستم میآیم.
فردا هم همینجوری که بود آمد خیابان خردمند. اوایل سال 1360 بود که هاشم رسما وارد سپاه شد. اما خانوادهاش نگران شدند. آخر محمدعلی هم در سوسنگرد سرباز بود. محمدعلی خیلی برای هاشم دلشوره داشت. حتی چندبار هم به او گفت کار خطرناکی کرده که وارد سپاه شده است. آن زمان معروف بود که میگفتند: عمر سپاهی شش ماه است.
به خاطر جنگ و ترورهای زیادی که میشد، سپاهیها خیلی جانشان در خطر بود. محمدعلی خیلی دلش میخواست هاشم از سپاه بیرون بیاید. حتی از هاشم پرسیده بود: چه کسی میتونه تو رو از سپاه اخراج کنه؟
ـ فقط امام میتونه به من بگه از سپاه برو.
ـ یعنی حتی فرمانده سپاه هم نمیتونه؟
ـ فقط امام.»
انتهای پیام/ 161