به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، حماسه دانشجویان پیرو خط امام به فرماندهی حسین علمالهدی در ۱۶ دی سال ۱۳۵۹ در هویزه به وقوع پیوست.
در این میان ۱۰۰ تن از دانشجویان، پاسداران و برادران جهادی در نبردی تن به تن در عملیاتی به منظور عدم پیشروی بیشتر دشمن و به عقب راندن آنان به شهادت رسیدند که پیکرهای این شهدا هم اکنون در یادمانی به نام شهدای هویزه در نزدیکی این شهر هر ساله میعادگاه عاشقان و دلدادگان به شهداست. در ادامه روایت سه تن از شهدای هویزه را میخوانید.
تابلوی استعمار نمیشوم
دانش آموز شهید علیاکبر رکابساز اهل شهرستان دزفول و متولد سال ۱۳۴۰ بود که در سن ۱۹ سالگی در هویزه به شهادت رسید. خواهر این شهید درباره برادر خود گفته است:
۱۵ ساله بود. ابتدای نوجوانی که بچهها معمولا خیلی به لباس و ظاهرشان میرسند. آن هم روزهای قبل از انقلاب که فرهنگ، خلاصه میشد در خودباختگی نسبت به غرب و خیلیها دنبال مد، مدل مو، لباس خارجی و... بودند.
برادرمان از آلمان برایش یک دست لباس مارکدار «آدیداس» فرستاده بود. اما علی اکبر یک بار هم آن را نپوشید. خیلی اصرار کردیم که بپوش، مگر چه مشکلی دارد؟ رنگش را دوست نداری؟ از مدلش خوشت نمیآید؟ گفت: «نه، من تابلوی استعمار نمیشوم!» حسابی حواسش جمع بود؛ میدانست با لباس تَن هم میشود به جنگ استعمار رفت.
آنقدر در جنگ میمانم تا کربلا آزاد شود
دانش آموز شهید «اصغر پهلواننژاد» دانش آموز سال دوم دبیرستان رشته اقتصاد و متولد سال ۱۳۴۲ بود که در دی ماه سال ۱۳۵۹ در کربلای هویزه به شهادت رسید. خواهر این شهید روایت کرده است:
بار آخر قبل از رفتنش هر روز با بابا یکی به دو میکرد. بابا میگفت: تو سنت کم است. بمان پیش مادرت که من بروم. اصغر هم میگفت: «نه آقاجون من میروم و آنقدر در جبهه میمانم تا کربلا آزاد شود.» هیچ کدام حریف هم نشدند. اصغر که رفت. بابا هم رفت. بدون اصغر، همه جا برایش جبهه بود. هر جا مبارزه بود، حاج حسن پهلواننژاد هم بود. مدتی هم در بعلبک، العین و... درلبنان مسوول توپ و پدافند بود.
عید ما روزی است که مستضعفی در جهان نباشد
شهید «مجید مهدوی» دانشجوی ترم سوم مهندسی پایه سبزوار متولد سال ۱۳۵۵ بود که وی نیز در کربلای هویزه همراه با شهید علم الهدی و یارانش به شهادت رسید. مادر این شهید درباره فرزندش گفته است:
مجید را که باردار بودم، خیلی مراقبت داشتم. نماز هزار «قل هو الله» میخواندم و فرزندی سالم و صالح از خدا میخواستم. همین طور هم شد. مجیدم آنقدر خوب بود که خدا برای خودش برداشت!
سرش درد میکرد برای خدمت. یکدفعه غیبش میزد، وقتی میآمد، تازه میفهمیدی در فلان کوره دهات، برق کشی میکرده؛ یا به فلان روستای محروم، آبرسانی.
انگار قسم خورده بود که به همه خدمت کند. دلش میخواست میتوانست ریشه فقر و محرومیت را بخشکاند. نزدیکیهای عید نوروز برایش پارچه خریدم بدهد خیاط بدوزد. ندوخت؛ گفت: «عید روزی است که مستضعفی در جهان نباشد. عید روزی است که بی بضاعت و مستمندی نباشد.» لباس نو نمیپوشید.
انتهای پیام/ 141