به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، در 15 اردیبهشت سال 1339 خداوند فرزندی را به خانوادهای زحمتکش عنایت نمود که نامش را محمدحسین گذاشتند. او اولین فرزند خانواده بود. محمدحسین دوران کودکی را پشت سر میگذاشت تا 6 ساله شد که خداوند دومین برادر را اول خردادماه سال 1345 به محمدحسین عنایت نمود و او را محمدحسن نامیدند. محمد حسین و محمدحسن همراه دیگر خواهر و برادرانش دوران کودکی را میگذراندند.
محمدحسین تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخواند و به علت مشکلات مادی ترک تحصیل کرد و برای امرار معاش خانواده مشغول کار بنایی شد. محمدحسن نیز تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخواند و به همراه برادرش به کار بنایی مشغول شد. محمدحسین شور انقلابی داشت و در تظاهرات و راهپیماییهای اول انقلاب حضور فعال داشت.
سال 1362 فرا رسید و محمدحسن تصمیم گرفت در جبهههای حق علیه باطل شرکت کند و لذا در شش آذرماه همان سال اعزام شد. در این میان محمدحسین هم یک ماه و نیم بعد، یعنی در تاریخ 22/10/62 به جبهه اعزام شد. در طول جنگ محمدحسن دوبار به جبهه اعزام شد و سرانجام در بهمن سال 1364 در قالب لشکر19 فجر در عملیات والفجر8 شرکت کرد و در منطقه اروندکنار در اثر اصابت ترکش گلوله به پا و سرش در 22 بهمن ماه به فیض شهادت نائل آمد.
محمدحسین با شهادت برادرش عزمش را جزم کرد و گفت: «نمی گذارم اسلحه برادرم روی زمین بماند.» او در طول جنگ 7 مرتبه به صورت داوطلبانه به جبهههای حق علیه باطل شتافت و سرانجام در 5 خرداد ماه سال 1367 در منطقه شلمچه در اثر ترکش گلوله به پشت و کمرش به آروزی دیرینهاش رسید و شهید شد. اکنون سه فرزند به نامهای علی اصغر، محمدحسن و مریم از محمدحسین به یادگار مانده اند.
حاج غلامرضا، پدر شهیدان:
یه روز فرزندم محمدحسین بهم گفت: رفت و آمد من به جبهه و کارهایی که ما انجام میدهیم، به خودمان مربوط است و شما به وظیفه خود عمل کنید و من با این که سه فرزندم در سه منطقه عملیاتی مختلف بود، برای رفتن به جبهه داوطلب شدم، اما چون سه فرزندم در جبهه بودن با رفتنم موافقت نکردند و چندی بعد به فاصله 9 ماه خبر شهادت فرزندانم را بهم دادند و از خدا ممنون هستم که چنین فرزندانی داشتم.
خبر شهادت:
در خانه بودم و داشتم صبحانه میخوردم، ساعت 9 صبح بود. درب خانه را زدند، رفتم در را باز کردم. گفتند: پسر شما محمدحسین زخمی شده و عکسش را میخواهیم. گفتم: کجاست؟ گفت: بیمارستان. گفتم: میتوانم ببینمش؟ گفتند: نه، شما بعد از ظهر هر وقت رسیدید بیایید ببینیدش!
شب قبل از این ماجرا، پسرم محمدحسین را در خواب دیدم. داشت به طرفم میآمد، وقتی نزدیکم رسید. بهش گفتم: بابا بنشین، گفت: نه من وقت ندارم و باید برم.
بعد از این که عکس را دادم، به آنها گفتم که میدانم پسرم شهید شده!
ملوک حسینی، مادر شهیدان:
محمدحسین سال 67 رفت جبهه. دفعه آخر به او گفتم که الان دیگه نرو فرزندت سه ماهش است، گفت: من باید برم. گفتم: فرزندت را چکار کنم؟ گفت: بزرگشان کن. گفتم: نمیتوانم که. گفت: خودت میدانی. او را با قرآن و با خنده روانه جبهه کردم. روز شهادتش پنجم خرداد بود و بدنش را هشتم خرداد ماه برای ما آوردند.
محمدحسن که شهید شد، برادرش، محمدحسین جبهه بود. وقتی که آمد دید که حجله بستهاند و برادرش شهید شده. ساکش را زد زمین و آمد داخل و منم گفتم که محمدحسین غصه نخور! فرزندم برگشت و گفت: نمیگذارم اسلحه برادرم روی زمین بماند. بعد از 10 -20 روز دوباره میخواست عازم جبهه شود ولی وقتی فهمیدند که برادرش شهید شده نگذاشتند و سر سال که شد، دوباره گفت که دارم میروم جبهه و بعد از آن او هم شهید شد. هر دو آنها با ایمان و با خدا بودند و ما از آنها راضی هستیم و انشاءالله آنها هم از ما راضی باشند.
محمدحسین معروف به عباس بود و مردم اسم اصلیش را نمیدانستند، داخل خیابان برادرش علیاکبر را دیده بودند و از او میپرسن که محمدحسین باقری را میشناسی؟ او هم گفته بود: برادرمه! به او میگویند که برادرت دستش مجروح شده و بیا برو ببینش، فرزندم به خانه آمد و بهم خبر داد و منم گفتم: برو ببین چه خبر شده؟ رفت و برگشت، وقتی که برگشت، گفتم: مادر چه شده؟ دیدم که علیاکبر سرش را گذاشت به دیوار. بهش گفتم که مادر، برادرت شهید شده؟ گفت: بله. من هم گفتم که خب باعث افتخاره! اما به سر خود زدم و گفتم: سه فرزند خردسال دارد.
علی اکبر، برادر شهیدان:
سه ماه قبل از شهادت محمد حسن با جمعی از دوستان به کنار قبور شهدای فهرج رفته بودیم. آنجا محمدحسن به یک نقطه اشاره کرد و گفت: اینجا یک جای خالیه! دوستان در جواب گفتند: معلوم نیست که قسمت کی باشه! که محمد حسن گفت: خوشابحالش و خندید! و آخر هم قسمت خودش شد.
در مورد محمد حسین هم آخرین مرتبه که به جبهه اعزام میشد، دوستانش بهش گفتند که سه فرزند کوچک داری و برادرت هم شهید شده و شش مرتبه هم جبهه رفتی، دیگر کافیست که او در جواب گفته بود: هر کس برای خودش کار کرده و من هم میروم تا برای خودم کاری کنم.
سکینه حسینی، زندایی شهیدان:
وقتی محمدحسن را آوردند و به خاک سپردند من و بقیه بر سر مزارش رفته بودیم و پذیرایی میکردیم ولی من هیچ چیز بر نداشتم که بخورم، چند روز بعد از آن خواب دیدم محمدحسن با چهره خیلی ناراحت وارد اتاق شد، در حالی که یک لباس رعنایی پوشیده بود و یک تاج هم روی سرش بود. من هم به شوخی بهش گفتم که حسن این تاج خودت را نمیدهی به من؟ و او در جواب گفت: نه و من پرسیدم که چرا اینقدر ناراحت هستی؟ گفت: چرا آمدی سر مزارم و پرتقال نخوردی؟ منم گفتم که زن دایی ما خودمانی بودیم، طوری نیست و من نمیدانستم که شما ناراحت میشوی. گفت: من ناراحت شدم که چرا پرتقال نخوردی، همین قدر دیدم که یک تاج روی سرش بود و داخل آن نوشتهای بود و کلاه سربازی هم روی سرش بود و لباس سبز هم پوشیده بود و این گلایه را از من کرد و رفت.
روزی که آورده بودنش میگفتند: محمدحسن باقری و چون داخل محل میگفتند: حسن! هیچ کس او را نمیشناخت، خبر به گوش امیر فرزندم که استاد بنای او بود، رسیده بود و گفته بود که این پسر عمه من است.
هنگامی که شهید را آوردند، من خانه اشان بودم و مادر شهید میگفت که شما هیچ چیز نگویید و در بین راه که میرفتیم مادرش دستهایش را بالا برد و گفت: برو مادر و برادرت را هم پشت سرت میفرستم.
هنگام مراسم من شروع به گریه کردن کردم و مادر شهید آمد و بهم گفت که گریه نکن و فرزندم را ناراحت نکن.
حاجیمحمدرضا باقری، همرزم شهید محمدحسین:
محمدحسین برای چهارمین بار که میخواست به جبهه اعزام بشود، قبل از آن با او کار میکردیم که محمدحسین اسمش را برای اعزام نوشته بود و بهم میگفت که بیا بریم جبهه. البته، من قبلاً اسمم را نوشته بودم و نمیخواستم که مادرم بفهمد. روزی که میخواستیم اعزام بشویم، رفتیم حوزه5، آنجا محمدحسین تا مرا دید، گفت که من میدانستم که میآیی، چرا بهم نگفتی؟ و من گفتم: نمیشد که بگویم. به هر حال ما اعزام شدیم و رفتیم جبهه جنوب.
با هم بودیم، من فرمانده دستهاش بودم. حدود یک ماه در پشت جبهه، موقعیت شهید پارساییان آموزش دیدیم تا به خط مقدم منتقل شویم. خط حد گردان ما کمین دو شلمچه بود، گاهی برای استراحت به خط مقدم برمیگشتیم. خط مقدم که بودیم، محمدحسین گفت: واقعیتش من یک خواب دیدهام که میخواهم تعریف کنم.
گفتم چه خوابی؟ گفت: راستش خواب دیدهام که غسل کردهام و در زیارتگاه هویط بن هانی که شهدا در آنجا حضور داشتند، نگهبانی دادم. من زیاد توجه نکردم، حدود 10روز بعدش دوباره مرا دید و گفت: دوباره من این خواب را دیدهام. من هم روی شوخی به محمدحسین گفتم که تو دیگر با ما همراه نشو، چون میخواهی شهید بشی! این ده روز تمام شد که ما را بردند برای نیروهای پشتیبانی.
بعضی قسمتهای فاو را عراق گرفته بود و این خط را به عقب راندهبود و با هم بودیم که پس از گذشت سه روز عراق پاتک سنگینی کرد و موقعیت منتظران شلمچه را پس گرفت و نیروهای ما سر در گم بودند. ما در موقعیت جهاد اکبر بودیم، شب ما را برگردانند به فاو و صبح ما را بردند به خط مرزی عراق. روز اول که وارد خط شدیم 5 سنگر را تحویل ما دادند و یک سنگر اجتماعی بود که محل اقامه نماز بود. من پاسبخش بودم و پستهای نگهبانی را سرکشی و عوض میکردم تا ساعت 5 بعد از ظهر که شیفت بعدی باید عوض میشد. نوبت محمدحسین بود و او داخل سنگر خواب بود.
رفتم و او را صدا زدم که: «محمدحسین! نوبت پست شماست» یک فلاسک شربت هم درست کرده بودیم و بهش گفتم که بلند شو و شربت را بخور و بعدش برو سر پست. او هم گفت که نماز نخواندهام، اجازه بده تا من نمازم را بخوانم و بعد سر پست برم. شدت آتش به حدی زیاد بود که هر لحظه امکان داشت خمپارهای به سنگر اصابت کند و حقیقتاً تحمل هر ثانیه در آن شرایط کار سختی بود و اگر از نگهبان قبلی میخواستی که یک دقیقه صبر کند، مشکلش بود و احتمال این که هر لحظه شهید بشود، بود.
من رفتم پیش آن نگهبان و گفتم که 5 دقیقه میتوانی صبر کنی تا محمدحسین نمازش را بخواند و بعد بیاید؟ او هم قبول کرد و گفت: مشکلی ندارد. محمدحسین نمازش را خواند و شربت را خورد و بعد او را بردم سر پست و چون او اولین نگهبان بود، برای همین حدود 5دقیقه پیشش ماندم و منطقه عملیاتی آنجا را برایش توضیح دادم تا با منطقه توجیح شود. از جلوی خاکریز ما تا خاکریز خط مقدم پوشیده از آب بود، دیدم که سنگرش خیلی بزرگ است، به همین خاطر رفتم پایین، چند عدد گونی بیارم و پر از خاک کنم و این سنگر را کوچک تر کنیم که ترکش نخوریم.
آمدم پایین و داخل سنگرها دنبال گونی میگشتم که یکی از نیروها با عجله آمد پیشم و گفت که همین الان یک خمپاره خورده همان جایی که محمدحسین بود، برید ببینید چه شده؟ من سریع از خاکریز رفتم بالا، دیدم که محمدحسین داخل سنگر به زمین افتاده. او را صدا کردم، اما جواب نمیداد. هنوز بند پوتین خود را نبسته بود، من چند تا از نیروها را خبر کردم و با کمک همدیگر او را آوردیم پایین و یکی از نیروها شروع کرد به تنفس مصنوعی دادن به محمدحسین، اما نتیجهای نداشت و او را با آمبولانس فرستادیم عقب و دیگر هیچ خبری ازش نداشتم، تا وقتی که برگشتم فهرج و شنیدم که محمدحسین شهید شده و مراسم شب هفتش را هم گرفتهاند.
محمدصادق حسینی، همرزم شهید محمدحسین:
یک جایی بود در منطقه عملیاتی به نام موقعیت جهاد اکبر که رزمندگان برای استراحت به آنجا میآمدند. در آنجا من به شوخی به محمدحسین گفتم که من تشنهام، در صورتی که ما میزبان بودیم، وقتی که گفتم من تشنهام، او به فاصله400-500 متر راه بود که رفته بود و آب برایم آورد و من یک لحظه دیدم که یک ظرف آبی برایم آورده و متعجب شدم و خیلی ازش تشکر کردم و به اندازهای این شهید دیگران را توی آن چادر تحت تأثیر قرار داده بود که همه انرژیشان را از محمدحسین میگرفتند.
واقعاً جای این شهدا خالی است و انشاءالله همه ما دنبالهرو شهدا و خط ولایت باشیم. امیدوارم خانواده شهدا از ما رضایت داشته باشند.
علی باقری، فرمانده پایگاه در زمان جنگ:
در زمان جنگ، در جبهه یک مدت با او بودم و رزمندگانی که عمدتاً کارمند بودند، در گردانی خدمت میکردند، به نام گردان قائم و این گردان در مهران مستقر بود و همه آنها هممحلی بودند. من از این که محمدحسین هم کنارم بود، خوشنود بودم. در آنجا، امور مربوط به کارهای خدماتی سنگر یا چادر، هر روز به عهده یک یا چند نفر بود که به آنها شهردار میگفتند. وقتی که این وظیفه به محمدحسین میرسید، او واقعاً پرفعالیت بود و کارهای خدماتی را به نحو احسن انجام میداد و نیروها هنگامی که او خدمه بود، خوشحال بودند که همه چیز مهیاست.
ما آنجا جزء نیروهای گشتی و شناسایی گردان بودیم. هنگام عصر که میشد و آتش توپخانه و خمپاره عراق زیاد میشد، ما گشت میزدیم و به این فکر میکردم که این خمپارههایی که عمل نکرده، یک موقع پایمان به اینها نخورد و منفجر نشود، چون نمیدانستیم که چگونه باید آنها را خنثی کنیم و وقتی این موضوع را به محمدحسین میگفتم، او با شهامت تمام و بدون هیچگونه هراسی آنها را از سر راه برمیداشت تا بتوانیم به راحتی برویم.
البته این نکته را اشاره کنم که ما بعدها فهمیدیم که گلولههای عمل نکرده خمپارهها را میتوان با احتیاط جابهجا کرد، به شرطی که به قسمت ماسوره آنها فشاری وارد نشود ولی ما آن موقع این را نمیدانستیم و همه با احتیاط با این گلولهها برخورد میکردند، اما این شهید بزرگوار بدون هیچ واهمهای آنها را از سر راه دور میکرد.
نامه محمد حسن به داییاش:
خدمت دایی محترم سلام عرض میكنم.
پس از تقدیم عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه ایزد متعال خواستار و خواهانم و امیدوارم كه شما همگی شاد و خرم باشی.
باری عرض میشود، اگر از احوالات اینجانب بنده حقیر محمد حسن باقری را خواسته باشی، هیچ ملالی ندارم به جز دوری شما. این هم امیدوارم كه به زودی زود تازه گردد. انشاءالله
باری عرض میشود روزی كه ما به اهواز رسیدیم، به ما گفتند كه تمام بچهها را به پادگان معاد بردند و من هم فوری به پادگان معاد رفتم. این پادگان در 15 كیلومتری اهواز است ولی در اینجا خیلی بیش تر خوش میگذرد، دیگر خبری تازه نیست. اگر خبری تازه در فهرج است، برای من بنویسید. علی اصغر امیدوارم كه شما در فهرج شاد و خرم باشی، دیگر عرضی ندارم. تمام دایی ها، عموها، خاله ها، همه و همگی را یك به یك سلام فراوان میرسانم. در ضمن آدرس و شماره كمی عوض شده است، دیگر عرضی ندارم. خداحافظ.
كاتب بد خط محمد حسن باقری 17/09/64
جواب نامه را فوری فوری بنویسید.
انتهای پیام/