معرفی کتاب؛

«مهتاب و باروت»

کتاب «مهتاب و باروت» روایتی داستانی از زندگی زنان فعال لرستانی در دوران مبارزات انقلابی و دفاع مقدس است که به همت «علویه طاهره موسوی» گردآوری و تالیف شده است.
کد خبر: ۴۱۰۸۶۸
تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۴:۵۸ - 15August 2020

برشی از متن کتاب «مهتاب و باروت»

به گزازارش خبرنگار  دفاع‌پرس از خرم آباد، کتاب «مهتاب و باروت» روایتی داستانی از زندگی زنان فعال لرستانی در دوران مبارزات انقلابی و دفاع مقدس است که به همت «علویه طاهره موسوی» گردآوری و تالیف شده است.

 جلد اول این کتاب 400 صفحه‌ای را انتشارات پراکنده در سال  1396، با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس لرستان و دانشگاه لرستان منتشر کرد.

برشی از متن کتاب:

آغا مریم هاشمی موسوی

رویارویی آغا مریم با فرمانده ژاندارمری

آقای هاشمی همسر و دخترش را برای هر مبارزه‌ای آماده کرده بود. آغا مریم و مادرش هم کار کشته بودند و گوش به زنگ سید علیرضا. همیشه بیم این را داشتند که ممکن است مامورهای ساواک و نیروهای ژاندارمری هر لحظه به خانه شان هجوم ببرند. هر بار هم شاهد از غیب می‌رسید. هر مسافری که به خانه سید می‌آمد بهانه‌ای می‌شد برای تفتیش خانه. این بار آقای حجازی یکی از دوستان روحانی سید علیرضا، بعد از سخنرانی تندی که در شهر خودش؛ یعنی شهرضا اصفهان ایراد کرده بود، به کوهدشت آمد.

حجازی هم روحانی بود و هم نویسنده‌ای چیره دست و توانا. کتاب‌های زیادی نوشته بود. سه روحانی دیگر همراهش آمده بودند. یک نفرشان سید بود. چهار نفرشان آمدند به خانه سید علیرضا. آغا مریم و مادرش بازهم مثل مهمان‌های قبلی خورد و خوراک و شستن و تمیز کردن لباس‌های چهار نفر تازه رسیده را انجام دادند. آغامریم خودش از این ماجرا می‌گوید: آقای حجازی نشست کیفش را باز کرد. دست برد لای لباس‌ها دو نوار کاست را بیرون کشید. گذاشت پیش دست پدرم. پدرم نگاهی به نوارها  انداخت ونگاهی به صورت حجازی که بالاخره گفت: « این دو نوار کاست، جدیدترین سخنرانی‌های آقای خمینی است. احتمال دارد دستگیر شوم، پیش شما باشد، بهتر است.»

پدرم نوارها را گرفت در دست و چرخاند و گفت: «همین امشب باید مطالب هر دو نوار روی کاغذ بیاید.»

برادرم سید عزت الله و دوستش رضا آخوند زاده، نوارها را برداشتند و رفتند به کنج انباری. قلم و دفتر گرفتند و نشستند به گوش دادن و پیاده کردن مطالب نوارها. از ترس ماموران رژیم شاه با خودشان رمزی حرف می‌زدند. کارشان طول کشید. نزدیک نماز صبح بود که نوشته‌ها را به صورت اعلامیه در آوردند و رفتند به کوچه و خیابان و اعلامی‌ها را چسباندند به در و دیوار بانک‌ها و مدارس و بدنه اتوبوس‌ها. آقای حجازی و دوستانش هم بعد از نماز صبح، خانه ما را به مقصد امامزاده محمد ترک کردند.

ساعت رسیده بود به حوالی هفت صبح. پدرم گوشه نان را شکست که صبحانه بخورد. زنگ در به صدا درآمد. یحتمل مامورها بودند. مادرم به طرف در رفت و به سرعت برگشت. سراسیمه بود و رنگ به رخ نداشت به پدرم گفت فرمانده ژاندار مری با شما کار دارد. پدرم نگاهی به دور و برانداخت. دو نوار و دو اعلامیه را به من داد و گفت: « اینها را قایم کن اجازه  تفتیش بدنی زن‌ها را ندارند.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار