به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، به مناسبت 26 مرداد سالروز ورود آزادگان میهن اسلامی، برشی از کتاب «از فیضیه تا الرشید» روایت خاطرات حجت الاسلام آزاده «محمدحسن جمشیدی» به قلم «سید حسین ولیپور زرومی» را از نظر میگذرانیم.
خداحافظی با حاجآقا ابوترابی سختترین قسمت در ماجرای رفتن از اردوگاه تکریت 17 بود. اشک و دلتنگی و شادی بچهها نیز وصفناپذیر بود. خودم چندان سروری نداشتم؛ نمیدانم چرا! به هر حال دیدار با وطن و دیدن زن و فرزند و خانواده و اقوام و دوستان مسرتبخش است، ولی اینکه طاقت از کف بدهیم، نبود.
بچهها استوانههای صبر و پایداری شده بودند. هیچکس ابراز نمیکرد که مثلاً خانوادهام را ببینم چه میشود! به نوعی به ایمان و یقین باطنی رسیده بودند. مطمئناً خوشحالی کسانی که میبایست عزیزان اسیر خودشان را میدیدند، صد چندان بود! حوالی ساعت دو بعدازظهر از تبعیدگاه بیرون آمدیم. اتوبوسها حرکت کردند، ولی بیشتر چشمها به دیوارهای اردوگاه خیره مانده بود؛ تا جایی که دیگر محو شدند. چندان یادم نیست از تکریت تا مرز را چگونه گذراندیم.
از بغداد نیز عبور کردیم. فقط اتوبوسهایی که از آن سمت میآمدند را یادم هست. آنها حامل اسرای عراقی بودند که از ایران برمیگشتند. ما که داشتیم آزاد میشدیم، نمیدانم آنها نیز چنین حسی را داشتند یا خیر؟! شاید شش یا هفت ساعت طول کشید و در هنگام غروب به مرز خسروی رسیدیم. تصویر بزرگی از امام در آن سوی مرز پیدا و صلوات بچهها بلند شد.
همزمان چشمها نیز بارانی شد. دو سه ساعتی در اینجا معطّل شدیم. انگار مشکلی میان دو طرف در مبادله اسرا به وجود آمده بود. بچهها به شوخی میگفتند: «حتماً جمهوری اسلامی ما را نمیخواهد و میخواهد ما را پس بفرستد!» چند ساعتی از شب گذشته بود که مشکل برطرف و مبادله انجام شد. خیلی سریع از محلهای عبور گذشتیم.
بعد از گذشت 3025 روز مشتاقی و مهجوری، بوسه بر خاک پاک و مقدس میهن عزیز بسیار لذتبخش بود. انگار هر روز جمعیت زیادی برای استقبال از بچهها در مرز جمع میشدند. آن روز بهخاطر تأخیری که به وجود آمده بود، بیشتر مردم رفته بودند. با این حال تعدادی از مردم و مسئولان بودند و از ما استقبال کردند. حلقههای بزرگ گل به گردنمان آویز شد. پیوسته خوشآمد و صلوات و سلام بود!
انتهای پیام/