چهل‌سالگی سرو/

معجزه زنده ماندن گروهی از اسرای ایرانی در لحظه اول اسارت

علیرضا جولا از آزادگان دفاع مقدس است که با خاطره‌ای به بیان رفتار وحشیانه سربازان بعثی و از طرفی لطف و عنایت حضرت حق به اسرای ایرانی پرداخت.
کد خبر: ۴۱۱۲۵۴
تاریخ انتشار: ۲۸ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۴:۳۷ - 18August 2020

معجزه زنده ماندن گروه اسرا در لحطه اول اسارت/ شهادت رزمنده زخمی با لب تشنهبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «علیرضا جولا» از آزادگان دوران دفاع مقدس ماجرای لحظه اسارت خود به دست نیرو‌های بعثی را روایت کرد که در ادامه می‌خوانید.

«تانک عراقی ایستاد. چند نفر از آن پیاده شدند و زخمی‌هایی مانند من را کشان‌کشان بردند داخل تانک. وضعیت پایم را دیدند که به گوشتی آویزان است. دیدند پایم کج و معوج می‌شود و نعره ام درآمده، اما عین خیالشان نبود. با همین وضعیت، دست و پایم را بستند و داخل تانک انداختند. صحنه‌های فجیع و دردناکی بود.

عراقی‌ها شنی‌های تانک را جوری هدایت کردند تا از روی همان گودال‌هایی رد شوند، که بچه‌های ما در آن تیر و ترکش خورده و افتاده بودند. می‌خواستند که اگر کسی هم در بین کشته‌ها هست که زخمی شده و شهید نشده، زنده نماند. خودم با این چشم‌های عاصی دیدم که راننده تانک، عمداً راهش را کج کرد تا از روی جسد‌های پراکنده در بیابان عبور کند و بدن‌های شهیدان ما را تکه و پاره کند.

من و چند نفر دیگر را آن شب به پشت جبهه بعثی‌ها بردند. در سنگر خیس و گِلی کم کم تعدادمان به ۳۷ نفر رسید. بچه‌ها اکثراً زخمی بودند و آه و ناله می‌کردند. درد زیادی داشتند. هوا خیلی سرد بود. محل زخم‌ها ورم کرده بود. به علت خونریزی زیاد، آب می‌خواستند. صدای آب... آب از میان بچه‌ها بالا گرفته بود و بعثی‌ها هیچ توجهی نمی‌کردند. چند نفر از بچه‌های عرب‌زبان در میان ما اسرا بودند. یکی از بچه‌ها با وجود آن که می‌دانست به احتمال زیاد، هم عرب زبان بودنش و هم این اعتراض برایش گران تمام خواهد شد، طاقتش تمام شد و به زبان عربی به سرباز بعثی بالای سرمان اعتراض کرد: «چرا از چند جرعه آب دریغ می‌کنید؟» آن سرباز بعثی هم به آهستگی جواب داد: «به همه بگو سر و صدا نکنند. وضعیت را تحمل کنند و حرفی نزنند.» آن رزمنده عرب زبان هم رویش را به ما کرد و گفت: «این سرباز می‌گوید اگر چیزی بخواهید و تحمل نکنید، ممکن است به سرنوشت دو گروه ۳۰ نفره از اسرای ایرانی دچار شوید که نیم ساعت پیش اتفاق افتاد.» آن عراقی می‌گفت: «نیم ساعت پیش، پشت همین تپه ها، دو گروه ۳۰ نفره از شما‌ها را اعدام کردند و تکرار آن برایشان مثل آب خوردن است.»

چند نفر از بچه‌ها یا حسینی گفتند و صحنه‌های عاشورا و تشنگی امام حسین (ع) را یادآوری کردند. بعد از آن بچه‌ها بی تابی شان را در دلشان ریختند و قدرت تحملشان در برابر بی آبی و سختی‌های دیگر را بالا بردند.

در همان زمان، صحنه عجیبی هم برایمان پیش آمد. یک نفربر زرهی آمد نزدیکمان و ایستاد. دو افسر عراقی در داخل نفربر بلند بلند صحبت می‌کردند. همرزم عرب زبان ما که آن صحبت‌ها را شنیده بود، به همه گفت: «شهادتین بخوانید.» ذکرش را خواند و به حالت منقلب گفت: «آن‌ها دارند به هم می‌گویند وضعیت طوری شده که همه اسرا را باید اعدام کنند.» البته که این مسائل برای بچه‌ها عادی بود. همه، آن صحنه‌های سخت بعد از ظهر و شهادت بچه‌ها را به چشم خود دیده بودند. خیلی راحت آمادگی شهادت داشتند. همگی داشتیم زیر لب شهادتین می‌گفتیم که در یک لحظه، گلوله توپ یا خمپاره‌ای آمد و نفربر زرهی آن‌ها را زیر و رو کرد. جسد یکی از همان افسر‌ها افتاد روی زمین. آتش گرفته بود و شعله هایش زبانه می‌کشید. یک عراقی با یک اسلحه کلاشینکف از راه رسید و گریه کنان نشست بالای سر آن جسد آتش گرفته. بی آن که کاری برای خاموش کردنش بکند، به شدت گریه می‌کرد. یک دفعه دیدیم دست به اسلحه اش برد. با خشم از جایش بلند شد. رو به بچه‌ها ایستاد. حالا دیگر بچه‌ها از ته دل شهادتین می‌گفتند و منتظر شهادت بودند. آن عراقی خشمگین، گلنگدن کشید تا همه را به رگبار ببندد. اما وقتی گلنگدن را کشید، تنها تیری هم که داخلش بود به روی زمین افتاد. با وجود این، ماشه را چکاند و صدای چکاندنش را همه شنیدیم. همانطور مات و مبهوت نگاهش می‌کردیم که به سر و صورت خودش می‌زد و به دنبال خشاب دیگری می‌گشت. اما وقتی فهمید خشابی همراهش نیست، وحشت‌زده از پیشمان رفت. رفت و خدا را شکر، دیگر برنگشت. آن وقت بود که با تمام وجود فهمیدیم؛ اگر خدا بخواهد جمعی را نگه دارد، به هر وسیله که هست نگه می‌دارد.

تا صبح علی الطلوع در آن سرمای شدید دی ماه، در همان سنگر گِل نگهمان داشتند. یکی از برادر‌ها که از تهران آمده بود و تیر به نزدیک قلبش خورده بود، بسیار اظهار تشنگی می‌کرد. چاره‌ای جز صبر نداشتیم. سرباز عراقی رسید. قرار بود سوارمان کنند. یکی از بچه‌ها که از شب تا صبح کنار آن رزمنده تهرانی و تیرخورده بود، رو به بچه‌ها گفت: «بچه‌ها قبل از این که برویم بیایید فاتحه‌ای برای این دوست شهیدمان بخوانیم.» آن رزمنده تهرانی همان نیمه‌های شب در بغلش جان داده بود. به خاطر این که روحیه بچه‌ها تضعیف نشود، آن دوست عزیزمان هیچ دَم نزده بود. حالا که به ناچار می‌خواستیم او را ترک کنیم، شهادتش را اعلام می‌کرد. بعد از آن بود که با حسرت و اندوه، آن شهید جمع مان را گذاشتیم و راهی مسیر سرنوشت شدیم. یکی یکی بچه‌ها را داخل ماشین انداختند تا به پشت خط؛ یعنی شهر «العماره»، منتقل مان کنند.»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها