به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «مرتضی رستمی» از آزادگان دوران دفاع مقدس در اردوگاههای رژیم بعث عراق بود که به عنوان مفقودالاثر، در اسارت به سر برد. در ادامه خاطره روزهای منتهی به آزادی وی و بازگشتش به کشور آمده است.
«وقتی که به هوش آمدم دیدم داخل یک آمبولانس هستم و سرم به دستم وصل کردهاند. آمبولانس آژیرکشان در خیابانهای شلوغ تهران برای خودش راه باز میکرد. هر وقت هم که ماشین در ترافیک سنگین متوقف میشد مردم از راننده آمبولانس میپرسیدند: «آزاده داری؟»
راننده نیز در جوابشان میگفت: «بله؛ اولین گروه از مفقودان» در یکی دو روزی که تهران بودم، کارم گریه کردن بود. زیارت مرقد مطهر حضرت امام (ره)، داغ دلم را تازه کرده بود. واقعا مسئله رحلت امام (ره) برایمان سنگین بود. خصوصا برای ما که خودمان را فرزندان او میدانستیم. صبح روز سوم با هواپیما به مشهد مقدس رفتیم. در فرودگاه مشهد نیز مورد استقبال گرم و پرشور مردم و مسوولان قرار گرفتیم. ما را سوار اتوبوس کردند تا به مقر سپاه ببرند. همین که اتوبوس از فرودگاه خارج شد، مردم ریختند دور اتوبوس. در همین اثنا عمویم مرا دید و به هر شکلی بود از شیشه اتوبوس آویزان شد و خودش را کشید داخل اتوبوس و افتاد روی من و در حالی که شدیدا گریه میکرد، سر و رویم را بوسهباران کرد.
در مقر سپاه نیز مورد استقبال مردم مسلمان و متعهد مشهد قرار گرفتیم و پس از زیارت قبر امام رضا (ع)، به وسیله یکی از ماشینهای سپاه، عازم محل شدیم. به نزدیکیهای خانه که رسیدیم، جمعیت موج میزد. واقعا مردم با این همه محبت و صفایشان، مرا شرمنده کرده بودند. به سفارش برادران همراه، درهای ماشین را قفل کردیم و شیشهها را کاملا دادیم بالا وگرنه جمعیت، بدنم را تکه تکه میکردند و میبردند. مردم روی کاپوت و سقف ماشین رفته بودند و شدیدا ابراز احساسات میکردند. به هر زحمتی بود، با حرکت لاک پشتی ماشین، تا جلوی منزل آمدیم. بچههای محل، جایگاه خیلی بزرگی درست کرده بودند و گروه سرود، این سرود را میخواندند و مردم هم با آنها همراهی میکردند:
پرستوی خستهدل خوش اومد داداش مهربونمون خوش اومد
بیا داداش عرق از روت بگیرم امید شبهای تارم خوش اومد
تا یکی دو ماه، دوستان و آشنایان و بستگان، به صورت هیئتی میآمدند و میرفتند. در این دید و بازدیدها وقتی که مادران و خانواده شهدا میآمدند، واقعا شرمنده میشدم و نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم. گاهی اوقات هم بعضی از مادران مفقودالاثرها میآمدند و عکس فرزندانشان را نشانم میدادند و از من، سراغ عزیزانشان را میگرفتند. از آن جمع ۲۲ نفری که در منطقه «کاسهای» جزیره مجنون وارد عمل شدیم، فقط من بازگشتم. تنها خدا میداند که برایم چقدر دردناک و زجرآور بود بازگو کردن شهادت مظلومانه بچهها و به جا گذاشتن پیکرهای مطهرشان در میان نیزارها و آبهای جزیره مجنون.»
انتهای پیام/ 141