به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، کتاب «شکوفههای درخت نارنج» روایت «زهرا رضایی» همسر سردار شهید «فیض الله بابایی» به قلم «علی اکبر خاورینژاد» و پژوهش «مهری کهنروز» از سوی انتشارات «سرو سرخ» وابسته به ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران در 210 صفحه در سال 1394 به چاپ رسید.
کتاب «شکوفههای درخت نارنج» نمایشی از مجاهدتهای ماندگار همسران شهدا را در سالهای دفاع مقدس به تصویر میکشد.
در بخشهایی از این کتاب آمده است:
یكی دیگر از خاطرات آن روزها كه هنوز هم علیرغم گذشت آن همه سال به یاد دارم، به پسر بازیگوش همسایهمان مربوط میشود كه به قول معروف، از دیوار راست مثلِ مارمولك بالا میرفت و زمین و زمان از دستش عاصی بودند. پسر همسایه، كم مانده بود زیر چرخ های قطار، خُرد و خمیر شود.
موضوع از این قرار بود كه او هر وقت چیز فلزی میخمانندی را پیدا میكرد، آن را به دور از چشم مأموران خط، روی ریلها میگذاشت و آنقدر در انتظار میماند تا قطار سر برسد تا آن شی را زیر چرخهای سنگین قطار، پرس كند و به شكل تیغ و چاقو در بیاورد. دستبرقضا، آن روز، بدون آنكه وقت رسیدن قطار را درست محاسبه كند، داشت شیطنت همیشگیاش را تكرار میكرد كه ناگهان قطار سر رسید و كم مانده بود كه او را زیر چرخهایش له کند.
پسر همسایه از ترس غش میكند و در كنار ریلهای قطار بیهوش میافتد. او را با همان حال به خانه میآورند. آن روزها از دكتر و بیمارستان خبری نبود؛ اگر هم بود، پولش نبود.
در این مواقع، باید خالهباجیها و مشتیخانمهای همسایه، با تجربههایی كه اندوخته بودند، به داد بقیه میرسیدند.
با تجویز یكی از همینها، زنجیر زنگزدهای را در آب انداختند. سپس، بعد از چند بار تكان دادن زنجیر، آبِ به رنگِ زنگ را در حلق پسربچه ریختند. عجیب آنجا بود كه دیدم، پسربچه با اولین قطره فرو رفته آب به حلقش، به هوش آمد. پیرزن باور داشت که در هنگام بروز شوك و ترس، آب حاوی زنگ، معجزه میكند.
***
نمیدانم شما هم مانند اكثر بچهها كه دوست دارند بدانند چه اتفاقی باعث آشنایی و ازدواج پدر و مادرشان شده هستید، یا نه؟
من هم مثل خیلیها، دوست داشتم از این قضیه سر در بیاورم. اصلاً برایم جالب بود كه بفهمم چه چیزهایی دست به دست هم دادند تا دو نفر، آن هم از قوم و تیرهای كاملاً متفاوت و به قول معروف، یكی در یمین و دیگری در یسار، به همدیگر رسیده و ازدواج كنند.
بهخاطر حرمتی كه برای پدر قائل بودم، رویم نمیشد كه این سؤال را از او بپرسم؛ اما با مادرم از این حرفها نداشتم.
باید به دنبال فرصت مناسبی میگشتم تا از موضوع سر در بیاورم و معمولاً روزهای بارانی که نمیتوانستیم برای بازی كردن به كوچه برویم و ناچار بودیم در خانه بمانیم، بهترین فرصت بود.
آن روز هم هوا بارانی بود و ما در خانه ماندیم. مادر مثل همیشه چادر به دوش، مشغول شستن استكان، نعلبكیها بود. پس، دلم را به دریا زدم و رفتم تا كنارش بنشینم و پاسخ سؤالی را كه مدتها در پی یافتنش بودم، از او بگیرم. ناگهان دیدم داد و هوارش بلند شد: «اِ اِ اِ ! مگه بارون رو نمیبینی؟! برو تو خیس میشی. حوصله مریضخونه بردنت رو ندارم.»
خودم را زدم به نشنیدن!
- : «مگه با تو نیستم زهرا! میگم برو توی اتاق!»
- : «مامان به این میگی بارون؟! بارون نمیزنه كه!»
- : «پس اینا چیه؟ بارون نیس؟! یادت رفته اوندفعه، چقدر خرجِ دوا و درمونت كردیم؟!»
- : «باشه میرم؛ ولی، ولی یه سؤالی ازت دارم. باید بِهِم قول بدی، وقتی كارت تموم شد، بهش جواب بدی!»
- : «باز چیه؟ چه سؤالی؟!»
- : «به خدا از اون سؤالهای سخت نیست كه نتونی جوابش رو بدی. آسونه. آسونِ آسون!»
- : «باشه. حالا تا نچاییدی برو تو، تا ببینم چی میشه!»
همین كه مادر كارش را تمام كرد و رفت برای تدارك ناهار، به سراغش رفتم.
- : «مامان! میخوام یه چیزی ازت بپرسم.»
- : «اگه میخوای بازم بپرسی كه خدا چیه؟ كجاست؟ و بهشت و جهنم كجاست؟ برو سراغ داداشت. میدونم که این سؤالهات تمومی نداره و بازم یه سؤال دیگه میكنی.»
- : «نه! به خدا از اون سؤالها نیست.»
- : «خب، بگو ببینم چی رو میخوای بدونی؟»
- : «مامان! بابا، اولین بار تو رو كجا دید؟! چی شد كه با همدیگه زن و شوهر شدید؟»
- : «دیوانه شدی دختر؟ آخه این چیزها چیه كه میپرسی؟ زده به سرت؟!»
- : «تو رو به جون بابا، تو رو به حضرت عباس، بگو دیگه!... بگو!... بگو مامان! ... .».
- : «تو كه دستبردار نیستی! عادتته! میدونم تا برات نگم، دست از سرم برنمیداری. برو اون پیازها رو پوست بكن تا برات بگم.»
برای آنكه زودتر از سر و ته قضیه سر در بیاورم، با سرعت به طرف ظرف پیازها رفتم و همزمان با پوست كردن پیاز، به حرفهای مادر گوش میدادم:
- : «اون وقتها كه پای بابات به خونهمون باز شد، اصلاً تو فكر این چیزا نبودم. یعنی اصلاً هیچی حالیم نمیشد. كارم این بود كه برم تو كوچه با دخترای همسایه خالهبازی كنم. یه پارچه كهنه میگرفتیم و پهنش میكردیم روی زمین، بعد با چند تا خِرت و پِرت، خودمون رو سرگرم میکردیم كه مثلاً داریم خونهبازی و خالهبازی میكنیم.
اون وقتها عموت رو كه نظامی بود، به ساری منتقل کردن. آقا جهانگیر اومده بود تا به برادرش سر بزنه. آخه عموت اینا توی كوچه ما مستأجر بودن. بابات داشت از كوچه رد میشد، كه اتفاقی منو میبینه.
بعدها جهانگیر بِهم گفت كه از همون لحظه اولی كه منو دید، بِهم علاقمند شد! قدّ و قواره و هیكلم طوری بود كه نشون نمیداد بچهام!»
- : «چند سالت بود مامان؟»
- : «به گمونم دوازده، سیزده سال! بعدش، جهانگیر بزرگترهاشو برای خواستگاری فرستاد. پدر و مادرش كه نمیتونستن فارسی حرف بزنن، نتونستن خانوادهام رو قانع كنن و بله رو بگیرن. پدرتو كه میشناسی! مثِّ خودته؛ اگه یه چیزی رو بخواد، تا به دستش نیاره، ولكن نیس. هی رفت و هی اومد؛ ولی ما جوابمون همون جواب اول بود. اما بابات پاش رو كرده بود تو یه كفش كه، الّا و بِالله، باید این وصلت سر بگیره.»
- : «خب بعدش! ... بعدش چی شد؟ ... .»
- : «اَمون از دست تو دختر! یعنی چی بعدش، بعدش؟ بعدش اینكه سیزده ساله بودم كه سر سفره نشستم و شدم زن جهانگیر! همین و ختم كَلوم!»
مادر آهی كشید و به پیازهایی كه پوست كَنده بودم، خیره ماند؛ سپس، بعد از بیرون دادن آهی دیگر، ردّ حرفش را گرفت: «سخت بود، خیلی سخت! رفتم توی خونهای كه از اخلاقشون، از رسم و رسوماتشون و از همه بدتر، از زبونشون، هیچی سر درنمیآوردم.
***
یك سال از تاریخ خواستگاری گذشت، اما هنوز جواب مثبت را به خانواده فیضالله نداده بودیم؛ البته، پاسخ منفی هم ندادیم. با اینکه فیضالله و خانوادهاش، یا حتی واسطههایشان، ماهی یك بار میآمدند و از ما میخواستند تا تكلیفشان را مشخص كنیم، پدر میگفت كه صبر كنند و البته به آنان اطمینان میداد كه «این دختر مال شماست و فیضالله را به دامادی پذیرفته است»؛ اما مادر همچنان متقاعد نمیشد.
از اینكه این مسئله اینقدر به درازا كشید، ناراحت بودم. مادر کمکم به این قضیه چراغ سبز نشان داد و قبول کرد من و فیضالله با هم صحبت کنیم و اگر به نتیجه رسیدیم او هم رضایتش را اعلام کند.
آن شب خواستگاری را که فیضالله و خانوادهاش به خانهمان آمده بودند، هرگز فراموش نمیكنم. همینكه صدای در زدنش را شنیدم، با آنكه دختر بی سر و زبانی نبودم، اما نمیدانم ناگهان چه آشوبی به جانم افتاد كه همۀ آنچه را كه به خاطر سپرده بودم تا در هنگام صحبت كردن به او بگویم، از یادم رفت. گُر گرفته بودم. وقتی خودم را در آینه برانداز كردم، دیدم لُپهایم سرخ شده و پیشانیام عرق کرده.
مادر، در را برای فیضالله باز كرد و من برای آنكه حالم سر جایش بیاید، به طرف شیر آب رفتم و آبی به سر و رویم زدم تا آرامش به سراغم بیاید. سورههای چهار قُل را تلاوت كردم و در انتظار نشستم، تا مادر صدایم كند. چند دقیقهای نگذشت، كه مادر صدایم كرد.
سینی چای را گرفتم و وارد اتاق شدم. فیضالله به نشانه احترام از جا برخاست و در حالیكه سرش پایین بود، با صدایی آرام ـ كه به سختی شنیده میشد ـ سلام كرد.
هنوز جواب سلامش را داده نداده بودم که مادرم از ما دعوت كرد بنشینیم.
فیضالله، پیراهن آبی كمرنگ دو جیبه به تن كرده و به رسم آن روزها، پیراهن را از شلوار بیرون انداخته بود. مو و ریشاش را هم، كوتاه و مرتب كرده بود. ظاهرش نشان میداد كه حسابی به خودش رسیده است؛ ریش آنكارد شده و خط انداخته، موهایی كه با دقت و وسواس، شانهاش كرده و شلواری كه تازه از خیاطی گرفته بود. انگار عطر ملایمی هم زده بود؛ نمیدانم چه عطری! اما حس میكردم كه اتاق از بوی خوش بهار نارنج آكنده شده است!
هر چند كه صبحت كردن پسر و دختر برای ازدواج از نظر عرف و شرع اشكالی ندارد، اما فیضالله پیشنهاد كرد برای آنكه احتیاط را رعایت كنیم، بهتر است برای صحبت كردن، صیغه محرمیت بینمان خوانده شود.
پدر از این پیشنهاد استقبال كرد، اما مشروط به آنكه مدت صیغه فقط به میزانی باشد كه برای صحبت كردن كفایت میكند.
بنابراین، برای مدت یك ساعت، صیغه محرمیت برای من و او ـ توسط خودمان ـ خوانده شد. مهریه این صیغه موقت هم، یك جلد كتاب بود؛ کتاب قلب سلیم از شهید دستغیب.
مادر به محض خوردن چای، به بهانه درست كردن غذا، بدون آنكه در اتاق را پشت سرش ببندد، اتاق را ترك كرد و ما را تنها گذاشت.
وقتی تنها شدیم، با آنكه به همدیگر محرم بودیم، اما شرممان میآمد كه نگاهی به شكل و شمایل هم بیندازیم؛ سرمان را به زیر انداخته و گُلهای قالی را میشمردیم.
طاقتم داشت تمام میشد. با خودم میگفتم: «پس كی میخواد شروع كنه؟! واسه چی حرف نمیزنه؟! اون مَرده؛ اون باید حرف رو شروع كنه.»
اما زمان همینطور میگذشت و او همچنان در حالی كه سرش را به زیر انداخته، ساكت نشسته بود.
حوصلهام سر رفته بود. بیشتر از خودم تعجب میكردم كه، آخر من چرا كم آوردم!
اما نمیدانم چه شد كه بالاخره سر حرف را باز كردم: «آقای بابایی! چاییتون سرد شد و از دهن افتاد. برم عوضش كنم؟»
- : «نه، نه؛ زحمت نكشید؛ من چایی رو سرد میخورم.»
بعد، یكدفعه انگار چانهاش گرم شد و شروع كرد به صحبت كردن:
«میدونید كه برای چی خدمت رسیدم! از وضعیت كار و شغلم هم اطلاع دارید و میدونید كه پاسدارم. الحمدلله به خاطر رفتوآمد و ارتباطی كه با سپاه دارید، بهتر از بقیه میدونید كه پاسدارها چطور زندگی میكنن و شغلشون ایجاب میكنه كه همیشه برای دفاع از انقلاب آماده باشن. باید به جبهه بِرن؛ به مأموریتهای آموزشی برن؛ اگه خطری، انقلاب رو تهدید كنه، باید برای مقابله با اون، از آسایش خودشون و خانوادهشون بزنن؛ خلاصه، زندگی و عمرشون دست خودشون نیست و اختیار زندگی خودشون رو ندارن. از شما خواهش میكنم، قبل از اینكه جواب بدید، لطف كنین همه این چیزها رو در نظر بگیرین. چون زندگی كردن با یه پاسدار، اون هم توی همچین شرایطی، راحت و بیدردسر نیست! البته اجری كه خدا برای همسر یه پاسدار در نظر گرفته، خیلی خیلی زیاده و كمتر از اجر پاسدارها نیست.»
وقتی دیدم كه فیضالله آنقدر صادقانه و صمیمی صحبت میکند، تمام تشویشها و اضطرابهایی كه بر جانم نشسته بود، فراموشم شد.
سرم را بالا گرفتم و نگاهش كردم. همزمان او هم نگاهم كرد. آنقدر كه فكرش را میكردم، آرام به نظر نمیرسید؛ از زیادی خجالت، یكریز عرق میریخت و صورتش گر گرفته بود...
***
در اولین عید زندگی مشترکمان، فیض الله از من پرسید: «زهرا! خوش داری کجا سالمون را نو کنیم؟»
اصلا لازم نبود که فکر کنم تا بعد از فکر کردن تصمیمام را بگیرم. پس، بدون درنگ پاسخ دادم: «چه جایی بهتر از مزار شهدا! اگه موافقی موقع تحویل سال، با همدیگه بریم کنار قبر شهدا.»
اینگونه بود که اولین سال نوی زندگی مشترکمان را در گلزار شهدای ملامجدالدین ساری سپری کردیم.
***
حقوقمان به دو هزار تومان هم نمیرسید. بارها از این که در طول مدت زندگی مشترکمان برایم هزینه نکرده بود، اظهار شرمندگی میکرد.
یادم میآید، سکهای را که سپاه به عنوان عیدی به او داده بود، به من هدیه کرد. وقتی که سکه را از دستش میگرفتم، برای آن که سر به سرش بگذارم، با خنده گفتم: «دیدی! آخرش این یکی رو هم خودت برام نخریدی و از کیسه سپاه به من هدیه کردی؟!»
***
در سفری که برای دیدنش به مشهد داشتم، به مناسبت اولین سالگرد ازدواجمان یک طلا که به شکل قلب کوچک بود، برایم خرید و با سلیقه تمام آن را به شکل بسیار زیبایی، کادوپیچ کرد.
من هم با خنده و شوخی گفتم: «حالا راستی راستی طلائه؟! نکنه که از دست قروشهای دور حرم خریده باشیش!»
_: «امان از دست تو زهرا! من که حریف زبونت نمیشم.»
***
سفید کاری خانه تمام شد و خانه تقریبا آماده سکونت بود. فیض الله از من خواست تا آماده شویم و به منزل نوساز برویم؛ اما من مخالفت کردم. چون به پدر و مادر و کل خانوادهاش خو گرفته بودم؛ برای همین گفتم» «حالا بذار فصل بهار بشه بعد. چه عجلهایه؟!»
انتهای پیام/