به گزارش خبرنگار دفاعپرس از آذربایجانشرقی، شهید «محمدرضا باصر» در سیزدهمین روز از بهمنماه سال 1338 شمسی در شهر تبریز در خانوادهای مذهبی و متوسط دیده به جهان گشود. او اولین فرزند خانواده بود. پدر و مادرش نامش را «محمدرضا» گذاشتند. هوش سرشار، متانت خاص و تیزبینی محمدرضا او را از همان کودکی ازدیگر کودکان همسن وسال خود متمایز کرده بود. بیشتر از سن خود میفهمید و با حرفهایی که پر از استدلال و منطق بود همه را شگفتزده میکرد.
در سال 1345 وارد دبستان «جهان شاهی» شد و با نمرات عالی دوران ابتدایی را به سر رساند و در مدرسه راهنمایی پناهی درسش را ادامه داد. در همین سالها بود که اخبار مخالفین رژیم وابسته به آمریکا از دور شنیده میشد. در سال 1355 وارد دبیرستان نجات شد که مصادف بود با شروع مبارزات حقطلبانهی ملت ایران. او از همان سنین نوجوانی هر کجا زمینه را فراهم میدید به سخنرانی میپرداخت و با حرفهای منطقی خود جوانان را آگاه میساخت و از تهدید وابستگان به رژیم هراسی در دل نداشت.
در سال 56-1355 پس از قبولی در کنکور سراسری در رشتهی فیزیک دانشگاه علوم کاشان پذیرفته شد. اوج مبارزات ملت ایران همزمان بود با شروع تحصیلات محمدرضا و مبارزات او علیه رژیم پهلوی. با پیروزی انقلاب اسلامی ایران او که در همهی عرصهها حضوری پررنگ داشت، با پیروی از خط ولایتفقیه پشت سر روحانیت قدم بر میداشت. در همان ماههای آغاز تحصیل با انسجام دادن به دانشجویان پیرو خط امام، انجمن اسلامی دانشکده را راه اندازی کرد تا در مقابل حرکات مذبوحانهی گروهکهای مزدور شرق و غرب موضعی مشخص و قاطع داشته باشد.
محمدرضا که از هر فرصتی برای شناخت بهتر اسلام استفاده می کرد در جلسات اخلاق آیت الله امامی کاشانی در کاشان شرکتی فعال داشت و معتقد بود که اگر پشت سر علما حرکت نکنیم گمراه میشویم چنانچه در وصیتنامه پربار خود نیز با اعتقاد قلبی به این موضوع این طور نوشته: همیشه و در همه حال پیروان صدیق ولیفقیه زمان رهبر کبیر انقلاب اسلامی، مرجع بزرگ تقلید و فرمانده کل قوای اسلام حضرت امام روح الله خمینی روحی فداه باشید.
بزرگترین نشانه خط امام بودن هر شخص میزان اطاعتش از امام میباشد. حزب اللهی و خط امامی باید اطاعت بیچون و چرا و محض از امام نماید. اطاعت از امام اطاعت از امام زمان(عج) میباشد. در جریان انقلاب فرهنگی که دانشگاهها موقتا تعطیل شده بود به تلاشهای شبانهروزی خود افزود. به طوری که شبها تا دیر وقت به برنامهریزی و انجام مسئولیتهای خود در قبال مسائل فرهنگی دانشگاه میپرداخت. درکنارهمهی فعالیتهایی که داشت همراه با جهاد سازندگی به روستاهای کاشان میرفت و در ساختن مدرسه، حمام ،جاده و ... به آنها کمک میکرد.
پس از گذشت چند ماه از تعطیلی دانشگاهها به شهر تبریز بازگشت و به خاطر علاقه خاصی که به سپاه پاسداران داشت به عضویت سپاه درآمد و در همین مکان مقدس بود که روحش تا رسیدن به ملکوت اوج گرفت و تلاشهای خالصانهاش زبانزد عام و خاص شد برای او که خالصانه کار میکرد شب و روز معنی نداشت. با توجه به اوضاع سیاسی آن سالها و حضور برخی از وابستگان گروهکها در مدارس، مدیر مدرسه نیز مخالفت شدیدی با فعالیتهای فرهنگی و انقلابی میکرد.
تا پاسی از شب در سپاه کار میکرد و با وجود این که کم غذا میخورد اما انرژی زیادی داشت. او که خود مداح و دلسوختهی اهل بیت(ع) بود از جمله پایهگذاران هیاتهای حسینی و پایگاههای مقاومت تبریز به حساب میآمد. یکشنبههای هر هفته بعد از نماز مغرب و عشاء در یکی از مساجد محله با حضور تعدادی از سپاهیان و مردم شهر، به ویژه نسل جوان، جلسههای هیات را تشکیل میداد.
بیگمان زحماتی را که او در طی آن سالها کشید هرگز دوستان و هممحلهایهایش فراموش نخواهد کرد و قلم نیز با کلماتی محدود قادر به توصیف آن روزها نخواهد بود. خاطرهای که در دفترش به یادگار مانده خود گویای این حقیقت است که او در پشت جبهه نیز رسالت خطیر خود را فراموش نکرده بود. محمدرضا باصر در یکی از دستنوشتههایش مینویسد: یکی از شبهای سرد زمستان است. هیات پایگاهی در یکی از محلات پایین شهر در دامنه کوه عینالی قرار دارد. سخنران جلسه من هستم. موتوری را برمیدارم تا خود را به هیات برسانم، هوا سرد است و زمین لغزنده.
برفی که از چند روز پیش باریده هنوز روی زمین مانده. لباس فرم سپاه را پوشیده و اورکت سپاه را محکم بستهام. در یکی از پیچهای تند که ورودی کوچه است میخواهم رد شوم که متوجه میشوم جوی آب زیر برفها پنهان است. موتور برمیگردد و من در جوی آب میافتم. تا کمر میان برفها و آب یخ زدهی جوی آبگیر افتادم، با هر بدبختی که هست موتور را از زمین بلند میکنم. خدایا حالا با این وضع چگونه به مسجد بروم حالا تکلیفم چیست با خودم میگویم حالا میتوانم با این بهانه که در جوی آب افتادهام برگردم و برنامهی هیات را مختل کنم.
اما مطمئن هستم تکلیف چیزی غیر از این است موتور را روشن میکنم و راه را ادامه میدهم تا به مسجد برسم آب شلوارم یخ زده و پاهایم از شدت سرما بیحس شدهاند وارد مسجد میشوم. مردم با صلوات استقبالم میکنند. حاج صادق کمالی از ذاکرین اهل بیت که در سپاه نیز همکارم میباشد کنار تریبون نشسته و مرا دعوت میکند که سخنرانی را آغاز کنم شروع به صحبت میکنم.
کم کم هوای گرم مسجد باعث میشود یخ پاهایم آب شود و آب چکه چکه از لباسهایم به زمین بریزد. زیر چشمی حاج صادق را میبینم که با کمال تعجب به شلوارم نگاه میکند. بعد از هیات جریان را برایش تعریف میکنم. میگوید باصر هر کس دیگری جای تو بود به مسجد نمیآمد. تو از کجا آمدهای که این چنین خودت را آزار میدهی میگویم حاجی جان این بسیجیها با هزار امید بعد از یک هفته انتظار در مسجد جمع شدهاند تا من برایشان سخنرانی کنم مگر میتوانستم یا اجازه داشتم که به خاطر این مشکل کوچک رهایشان کنم.
شهید محمدرضا باصر در عملیات بدر مردانه جنگید و رشادتهای بسیاری در محوری که تنها چند قدم با دشمن فاصله داشت بر جای گذاشت با قامتی استوار و مصمم با ندای الله اکبر بر لشکرخصم حمله کرد و در نبردی بی امان در میان رگباری از گلوله و آتش به آرزوی دیرینهاش رسید و پیکر پاکش با اقتدا به سالارشهیدان حضرت حسین بن علی (ع) سالها روی خاک تفتیدهی کربلای ایران ماند و پس از گذشت سالها در 21 ماه مبارک رمضان سال 1372 به آغوش خانواده بازگشت و در کنار یاران شهیدش در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز آرام گرفت.
خاطرات، مادر شهید:
آخرین بار که با قطار میرفتند آمد و ما را با ماشین برد. در ماشین روح الله کم کم او را میشناخت و میخندید. هر چه قدر گفتم رضا با این روح الله حرف بزن و او را بغلش کن! گفت: نه مامان نمیخواهم مرا بشناسد همیشه میگفت نمیخواهم به من عادت کند. من شهید خواهم شد.
در وصیت نامهاش هم نوشته که اگر انشاءالله شهادت نصیب ما بشود ومن شهید شوم فضیلت بزرگی است. ( نوار کاست هم دارد) و ادامه میدهد اگر جنازه من نیاید و مفقود شوم سعادت بزرگی است. چون قبر خانم فاطمهی زهرا(س) هم معلوم نیست. همیشه میگفت: به روح الله از اول کودکی بگویید که چرا بابات شهید شد. هدفاش چه بود. خیلی به امام خمینی(ره) علاقه داشت روزی محمدرضا همراه پدرش به قم رفته بود.
به پدرش میگوید اینجا شلوغ است شما اینجا بمانید من باید بروم و دست امام را ببوسم. او بعد از مدتی آمد در حالی که خیلی خوشحال بود توانسته بود دست امام (ره) را ببوسد انگار خودش هم باورش نمیشد.
روز عید بود. دامادها برای عید دیدنی آمده بودند. داماد کوچکمان که خودش هم جانباز است پیراهن سیاه پوشیده بود گفتم آقا ابراهیم چرا سیاه پوشیدی گفت مامان الان که این همه شهید میآید چه عیدی آدم باید سیاه بپوشد. من هم پا شدم و پیراهن سیاه پوشیدم و رفتم عید دیدنی خانهی اقوام، یکی دو جا که رفتم برگشتیم خانه ،تا پنجرهها را با نایلون سیاه بپوشانیم تاهواپیماهای دشمن در بمباران روشنایی را متوجه نشوند.
نزدیک اذان عصر بود رفتم بالای نردبان تا به پنجره نایلون بزنم دیدم بچهها آرام صحبت میکنند. پایین آمدم وگفتم چی شده؟ برای رضا اتفاقی افتاده گفتند نه. گفتم شما را به خدا اگر رضا شهید شده به من هم بگویید من خودم هم آرزویم شهادت اوست. ازخودم خجالت میکشم وقتی دیگران را تشویق میکنم تا فرزندانشان را به جبهه بفرستند آرزو میکنم من هم مادر شهید باشم. حیف است در این زمان حداقل یک شهید نداشته باشیم. اگر شهید شده به من هم بگویید.
گفتند مثل اینکه زخمی شده میرویم بگردیم ببینیم چه طور شده خانه را جمع و جور کردیم. خانواده شهیدان «آقایی»، «سروری» و خانم حسینی آمدند و خبر آوردند که شهید «تجلایی» و «اصغر قصاب عبداللهی» در عملیات بدر شهید شدهاند. میگویند جنازههایشان در شرق دجلهی عراق مانده و امکان آوردن نیست سپس خبر شهادت باصر را هم دادند، خدا را شکر کردم که به آرزویش رسید تعزیه گرفتیم. الحمد الله ناراحتی نکردیم. از اول صبور هستم. کمی هم خداوند به مادر شهیدان صبر عطا کرده.
خواهر شهید «میر ابوالفتح میراحمدیان» که با آنها دوست هستیم بعد از شنیدن خبرشهادت باصرخیلی گریه کرده بود میگفت چهلم شهادت آقا محمدرضادرخواب دیدم که با لباس سپاه تشریف آوردهاند و در دستش هم شیشهای پر از آب زلال بود. سلام و احوال پرسی کردم.
گفتم آقا رضا این چیه داخل شیشه گفت این آب چشمان شماست. امروز که زیاد گریه کردهاید اینها ذخیره شدهاند گفتم آخه ما آنقدر گریه نکردیم. گفت نه خیلی گریه کردهاید از ته دل گریه کردهاید هر کس برای امام حسین(ع) یاشهیدان از ته دل گریه کند اشک چشمانش این گونه ذخیره میشود.
فرازی از وصیتنامه شهید:
جبهه واقعا دانشگاه بزرگ کسب معنویت و ایمان و تعهد و ایثار است. امید دارم بتوانم در این دانشگاه الهی تحصیلی لایق آن بنمایم خدایا تو خود شاهدی که از دوری و فراق شهیدان عزیز و همسنگران نازنینم که به لقاءالله پیوستهاند غصه میخورم، میخواهم به پیششان برگردم.
همیشه و در همه حال از پیروان صدیق ولی فقیه زمان خود، رهبر کبیر انقلاب باشید. هیچوقت این سخن با عظمت امام یادتان نرود که شکست روحانیت شکست اسلام است. در مقابل چهرههای مختلف ضد انقلاب هیچ گونه سستی به خرج ندهید آنهایی که در هر لباس، گروهکهای ضد انقلاب، گرانفروش، سلطنت طلب، خلق مسلمان، بیحجابی، احمقانه میخواهند در مقابل سیل خروشان انقلاب عزیز اسلامی بایستند بگویید و بفهمانید که ای مگس عرصهی سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود میبری و زحمت ما میداری و آنها بدانند که در روز قیامت شهدا در پیش خداوند تعالی همان معامله را با آنها خواهند کرد که با صدام و شرق و غرب جنایتکار میکنند.
چند کلمه هم با خانوادهام صحبت کنم. پدر و مادر عزیز و مهربانم، واقعا شما باید افتخار کنید به اینکه خداوند به بنده حقیر و روسیاهش، فرزند شما، افتخار شهادت را نصیب میکند. شما واقعا پدر و مادر مومن، متعهد، پاک و مهربانی برای من بودهاید. مسلما شما میخواستید که زحماتتان در مورد حقیر به نتیجه برسد و نیز در مورد سایر فرزندانتان.
و اما همسر گرانقدر و مومنم «فاطمه» از این که نتوانستم به آن صورت در خدمتتان باشم و حق شوهری را نسبت به شما که همسری نمونه از هر جهت و بسیار عزیز برای حقیر بودهاید ادا کنم شرمندهام، شما آنقدر عظمت روحی و استقامت مکتبی داشتهاید که همه را به حیرت واداشته است.
همسر گرامیام سعی کنید روح الله را از اول با مکتب اسلام آشنا کنید. با عظمت اسلام و مکتب شهادت آشناتر شود. روحالله باید یک سرباز تمام عیار امام زمان(عج) وانقلاب اسلامیمان باشد حسینچی و عاشق اباعبدالله الحسین(ع) باشد.
وصیت مهم دیگری که دارم این است همیشه خودتان را خادم خانوادههای شهدا بدانید. همیشه به آنها سر بزنید و از آنها دلجویی بنمایید و بگویید خادمتان به نزد عزیزان شما رفت.
انتهای پیام/