به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خرمآباد، داستان زندگی برخی آدمها به رمانی بلند میماند که پر از فراز و نشیب، حادثههای هیجانانگیز، گره، اوج و فرود است و زندگی شهید سرلشکر خلبان «غلامرضا چاغروند» داستانی است از همین داستانها که از زبان خواهرش سهیلا میخوانید.
مهر سال ۱۳۵۸، آغاز جنگ تحمیلی
جنگ ایران و عراق شروع شد. غلامرضا همیشه آماده باش بود و خانمش در خانه تنها میماند. به همین دلیل تازه عروس را به خرم آباد فرستاد و قرار براین شد که هر روز ما را از حال خودش با خبر کند. در آن زمان من در یکی از بیمارستانهای تهران بستری بودم. یک شب در خواب دیدم هلیکوپتر غلامرضا زمین خورد، چنان در خواب جیغ کشیدم که داییام مرا بیدار کرد. به مادرم زنگ زدم و احوال غلامرضا را پرسیدم، گفت روله (فرزندم) خبر نداریم. یک هفته است به هوانیروز زنگ میزنیم میگویند مأموریت است. از تهران به خرم آباد برگشتم.
غلامرضا ناپدید شد
چند روزی گذشت. یک روز نشسته بودیم که مادر خانم غلامرضا با داد و ناله آمد و گفت، از هوانیروز زنگ زدند و گفتند غلامرضا اسیر شده است. مصیبت بزرگی بود. پدر و برادرم برای جستجوی حقیقت به کرمانشاه رفتند. آنجا گفته بودند غلامرضا در تاریخ ۱۲/ ۷/ ۵۹ اسیر شده است؛ یعنی دوازده روز از جنگ گذشته بود. پس از شش ماه آمدند و گفتند غلامرضا مفقودالاثر است.
غلامرضا پناهنده شد!
روزهای سختی بر ما گذشت. روزگارمان سیاه شده بود. برخی از مردم خرم آباد میگفتند غلامرضا پناهنده شده است، نمیدانستیم حرف مسئولان را باور کنیم یا حرف مردم را! بیخبری از غلامرضا، طعنههای مردم، نوعروس بیشوهر، و… زجر زیادی کشیدیم. مرتب اخبار را دنبال میکردیم تا شاید خبری بشنویم. یک روز از هوانیروز اطلاع دادند که آقای «عادل موسوی» کروچیف غلامرضا نامهای فرستاده است.
غلامرضا شهید شد
قصه نامه از این قرار بود که آقای «عادل موسوی» که اسیر شده بود نامهای به صلیب سرخ مینویسد که این نامه به دست هوانیروز میرسد. موسوی در نامه نوشته بود که چاغروند در موسیان (دهلران) شهید شده و من و مصری اسیر شدیم، اما به چگونگی و مکان شهادت غلامرضا هیچ اشارهای نکرده بود و این داستان ادامه داشت.
خبر جدید
ما در خرم آباد جنگ زده بودیم و در «دره گرم» زندگی میکردیم. سه سال وشش ماه از شهادت غلامرضا میگذشت یک روز یک هلیکوپتر آمد و در آسمان چرخید و چرخید. پس از یک ساعت آقای «سپهوند» یکی از هم دورههای غلامرضا در کرمانشاه با هیأتی از خلبانان به خانهمان آمدند و اول با پدرم صحبت کردند. پس از دقایقی پدرم با چشمان پر از اشک و خون آمد و به مادرم گفت: «حاجیه خانم تو همیشه میگفتی میخواهی غلامرضا را ببینی.» او پیدا شده است! مادرم با شوق از جا پرید و گفت: «زنده!» پدرم به هق هق افتاد و گفت :«نه.» نزدیک مادرم شد و گفت تو گفتی فقط میخواهی او را ببینی. سپس گفت که غلامرضا شهید شده است و جنازهاش را پیدا کردهاند.
تنها شاهد شهادت
مادرم را آرام کردیم. آقای «سپهوند» با خلبانان به داخل اتاق آمدند. آقای سپهوند گفت که پسری به نام «دیوان جلیلی» آمده و نشانی با خود آورده که ما از روی نشانی پیکر شهید را پیدا کردهایم.
داستان از این قرار بود که…
اوایل جنگ بود. قسمتهای زیادی از خاک ایران به دست دشمن افتاده بود و نیروهای بعثی با شتاب در حال پیشروی بودند. یک روز همه نشسته بودیم که یک پرواز داوطلبانه خواستند. بین آن همه آدم چاغروند، من که کروچیف او بودم و مصری کمک خلبان دست بالا کردیم. ماموریت ما رساندن یک تیم ۷ نفره از تعمیر کاران تانک، با یکسری قطعات تانک به لشکر ۸۴ مستقر در موسیان دهلران بود. ما از کرمانشاه به ایلام رفتیم. در ایلام سوخت گیری کردیم و نقشه را دیدیم. غلامرضا استاد خلبان بود و نقشه راه را داد. ما نزدیک به زمین پرواز میکردیم تا از تیررس دشمن در امان باشیم، آن قدر هلیکوپتر در تلاطم بود که هر سیزده سرنشین حالت تهوع پیدا کرده بودند و حالشان بسیار بد شده بود. وقتی از منطقه کوهستانی به منطقه مرزی رسیدیم، زمین صاف و هموار شد.
غلامرضا ارتفاع را پایینتر آورد که یکباره ما را به رگبار بستند و به مانند یک ماشین دوخت هلیکوپتر را به هم دوختند. همه آشقته بودیم و به هم نگاه میکردیم. سرنوشت نامعلومی داشتیم، امکان بالا کشیدن هلیکوپتر نبود نشستیم و فهمیدیم به دست دشمن گرفتار شدهایم. سربازان بعثی که کلاههای قرمز به سر داشتند، جلو آمدند و همه را از هلیکوپتر پایین کشیدند. و با ضرب و شتم به صف کردند. ما هر لحظه اشهد خود را میخواندیم. همه اسیر شده بودیم در یک لحظه مصری خواست فرار کند که با تیر به بازویش زدند. همه ما را به سمت عراق بردند و چاغروند را که خلبان بود نگه داشتند و ما از دور دیدیم که او را شهید کردند. اینها را «عادل موسوی» پس از آزادی از اسارت تعریف کرد.
مردم جلیز گفتند…
بعدها که دهلران آزاد شد، مردم موسیان «جلیز» که به دست دشمن اسیر شده بودند و در همان جا زندگی میکردند و شاهد عینی این ماجرا بودند گفتند: از خلبان هلیکوپتر خواستند به امام توهین کند. او مقاومت کرد و به صدام فحش داد. سربازان بعثی با کارد تیزی اول به پای او زدند، خلبان مقاومت کرد، بعد به کتفش زدند. باز هم صدام را فحش داد. دفعه آخر یک درجهدار بعثی با کارد سر خلبان را از تنش جدا کرد. جنازه خلبان دو روز آنجا ماند.
نشانهای از خلبان جوان
پیرمردی به نام آقای «زیارتی جلیزی» اهل جلیز موسیان در حال کشاورزی در زمینش بود که یک افسر عراقی به او نزدیک شد. افسر جوان شیعه که شاهد شهادت غلامرضا بوده است، وقتی میبیند جنازه خلبان ایرانی ۲۴ ساعت پس از شهادت روی زمین مانده است، پنهانی نزد آقای جلیلی میآید و میگوید تو را خدا بیا و تا جنازه او را حیوانات نخوردهاند او را دفن کن و نشانه بگذار. پیرمرد، شب دل از دنیا میکند و میرود تا جنازه را دفن کند. به محل شهادت که میرسد شروع به کندن خاکها میکند. کمی که خاکها را میکند عراقیها میفهمند و به سراغ او میآیند و تهدیدش میکنند که دیگر آن طرفها پیدایش نشود، وگرنه همان بلایی سرش میآید که بر سر خلبان ایرانی آمد!
پیرمرد میرود و در تاریکی فکر میکند و با خود میگوید من که عمرم را کردهام. پس یک بار دیگر امتحان کنم. روز دیگر آن افسر شیعه دوباره در کنار چاه به سراغ او میآید میگوید، امشب هم بیا، من کشیک میدهم و اگر خبری شد علامت میدهم. پیرمرد آن شب بدون هیچ ترسی از کشته شدن دوباره میرود و قبری میکند و غلامرضا را دفن میکند و آب روی قبر میریزد.
داستانی که گرهاش به دست پسر پیرمرد باز شد
پیرمرد جلیزی پسری به نام «دیوان جلیزی» دارد که در کویت زندگی میکرد، وقتی میشنود در ایران جنگ شده و خانوادهاش در مرز به محاصره دشمن در آمدهاند نگران میشود و به ایران میآید، وقتی میخواهد از راه «آبدانان» به «موسیان» برود، نیروهای خودی اجازه ورود به منطقه اشغال شده را نمیدهند؛ اما او نگران از احوال پدر و مادرش میگوید، اجازه دهید بروم یا پیش خانوادهام میمانم و میمیرم و یا دوباره برمیگردم. دیوان جلیزی میرود و موفق به دیدار پدر و مادرش میشود. خودش برای سپهوند تعریف کرده بود که: «من با سختیهای زیاد خود را به جلیز رساندم. دیدم پدر و مادرم زنده هستند، ساعتی با آنها دیدار کردم، خواستم برگردم که پدرم گفت ساعتی دیگر بمان که کار مهمی دارم و با حالت اضطرار یک چادر به سر من کرد و مرا به محلی برد که نزدیک مقر عراقیها بود، در آنجا محلی را نشانم داد و گفت: اینجا را خوب به خاطر بسپار من اینجا یک خلبان جوان ایرانی را دفن کردهام که به دست دشمن شهید شده بود، ممکن است من بمیرم و نتوانم نشانی را بدهم. من آن محل را خوب به خاطر سپردم و شبانه به مرز برگشتم و به کویت رفتم. مدت زمان زیادی در هر حال یاد قولی بودم که به پدرم دادم. سه سال و شش ماه گذشته بود که عملیات فتح المبین و محرم انجام شد، وقتی شنیدم دهلران آزاد شد، دوباره به ایران برگشتم و به پایگاه چهارم شکاری دزفول رفتم و ماجرا را گفتم.
مادرم نشانهها را تأیید کرد
وقتی «دیوان جلیزی» داستان را به مسئولان پایگاه دزفول میگوید، آنها تمامی خلبانان شهید پایگاهها را بررسی میکنند، سرانجام کرمانشاه جواب میدهد که ستوان سوم خلبان «غلامرضا چاغر وند» در آن مکان مفقود شده است. مسئولان پایگاه با امام جمعه و فرمانده سپاه و فرماندار و دکتر پزشک قانونی «باقریان» با دیوان جلیزی به منطقه مورد نظرمی روند.
سر از بدن جدا بود
سپهوند به پدر و مادرم گفت: «وقتی ما آنجا را خاکبرداری کردیم، هر چه بیل زدیم چیزی پیدا نکردیم».
دیوان گفت: «نکند من جای نشانی را یادم رفته باشد، اما دوباره پس از تأمل زیاد گفت همین جا بود دستش را داخل خاک کرد و دستش به لباس خلبانی خورد وقتی پیکر شهید را بیرون آوردیم، جای دو تا کارد روی کتف و پاهایش دیده میشد. جنازه را به دزفول منتقل کردیم و خدمت شما آمدیم تا بیایید و تأیید کنید».
پدر و مادرم و بستگان به دزفول رفتند. مادرم به تازگی از مکه برای غلامرضا آب زمزم و کفن آورده بود؛ آنها را هم با خودش برد. مادرم جنازه را که میبیند، سر از بدن جدا و همه نشانهها درست بوده است. در دزفول مراسم باشکوهی گرفتند و پیکر شهید را به خرم آباد آوردند و مردم زیادی در تشییع جنازهاش شرکت کردند. چهارم اسفند سال ۶۲ جنازه غلامرضا پیدا شد و امروز کلاهش در هوانیروز کرمانشاه کنار کلاه شهید کشوری، گویای قهرمانیهای خلبانان شجاع ایرانی است.
انتهای پیام/