به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تهران، «حمیدرضا ذوالفقاری» فرزند آدینهمحمد دهم دی سال 1348، در شهرستان تهران به دنیا آمد. دانش آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم بهمن 1365، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. و در گلزار شهدای روستای ده امام تابعه شهرستان پاکدشت به خاک سپرده شد.
در کتاب السابقون به بخشی از زندگی شهید ذوالفقاری اشاره شده که در ادامه میخوانید:
«مادر شهید میگفت: شب اول خواب دیدم که پرچم به دست داشت. میرفت و جمعیت زیادی هم به دنبال او. نگاهی به من کرد و گفت ببین مادر جان من رئیس کاروانم. گفتم پس چرا من در کاروان شما نیستم؟ گفت، چون شما اعتقاد ندارید.
شب دوم خواب دیدم که با پدر و مادرم در حیاط نشسته بودم که دو نفر خانم وارد شدند و دسته گلی به دستم دادند که روی آن چیزی نوشته بود، چون سواد نداشتم رفتم که از حمیدرضا بپرسم، اما او در اتاق داشت نماز میخواند. صبر کردم تا نمازش تمام شود. گفتم رضا این دو خانم برایمان گل آوردند ببین رویش چه نوشته شده؟ گفت نوشته یا زینب! مگر آن خانم را نشناختی؟ گفتم نه. لبخندی زد و گفت حضرت زینب علیها السلام است که آمده به خانه ات. اضطراب سرتاسر وجودم را فرا گرفت. گفتم نه! نه! من این دسته گل را قبول نمیکنم. میدانستم که قبول این گلها یعنی...
مادرم سریع آنها را از دستم گرفت و با تندی گفت قبول نمیکنی؟ تو هدیه خانم زینب سلام الله علیها را قبول نمیکنی؟ ولی من قبول میکنم و بر چشمهایم میگذارم وقتی از خواب بیدار شدم نگاهی به حاجی کردم خواستم خوابم را برایش تعریف کنم، اما او پیش دستی کرد و گفت حمیدرضا دیگر برنمیگردد. او شهید میشود. خوابی دیدم که دلم گواهی به شهادت او میدهد. رنگ از رخم پرید و در حالی که صدایم میلرزید آهسته گفتم میدانم حاجی، خودم میدانم.
شهید حمیدرضا ذوالفقاری به بازی فوتبال بسیار علاقه داشت و گاه بعد از بازی اسلحه پدرش را بر دوشش میگذاشت و به دوستانش نشان میداد میگفتند آخر تو را چه به اسلحه؟ این که از خودت بزرگتر است با افتخار میگفت پدر من یک رزمنده است. تازه من وقتی اسلحه را میبینم به ذوق میآیم و احساس بزرگی میکنم. هنوز خیلی هم بزرگ نشده بود که درس خواندن را رها کرد و به جبهه رفت در طول دو سال در بسیاری ازعملیاتها همچون والفجر ۱ تا ۴، کربلای ۴ و کربلای ۵ شرکت کرد و در آخرین عملیاتش که کربلای ۵ بود، بعد از تحمل روزها خستگی و گرسنگی و تشنگی ترکشی به سر او اصابت کرد و یکی از چشمهایش از حدقه بیرون پرید دوستش رضا سیری به دنبال امدادگران رفت و در این فرصت حمیدرضا پیراهنش را پاره کرده و به سر و چشمش بسته بود. سپس او را به بیمارستان امداد مشهد فرستادند، اما او لبخند بر لب داشت و با خود میاندیشید که بعد از سالها به دوش کشیدن نام ذوالفقاری، تقدیر او را، چون مولایش امیرالمومنین علیه السلام که ازسر ضربت دید، از ترکشی در سر به شهادت میرساند. آری حمیدرضا، چون امام علی (ع) زیست و، چون او به شهادت رسید؛ و چه خوب میگفت پدر شهید که خود ۲۶ ماه سابقه جبهه داشت که: «همه شهدا زیارتگاه همه ما هستند.»
او همواره حمیدرضا را میستود که با این سن و سال کم، همیشه از پدر و مادرش اطاعت میکرد و با تمام کودکی علم و معرفتی بس عمیق داشت. یک لحظه بیکار نمیماند و از برادر کوچکترش که درس طلبگی میخواند میخواست که به او نیز یاد بدهد.
مادرش وقتی برای عزیز کرده اش دلتنگ میشود عکس او را میبوسد و در آغوش میفشارد و مدام ذکر صلوات میفرستد و برایش هدیه میکند. خدا را شکر میکند که پسرش این راه را برای خود انتخاب کرد. راه رفتن و برای همیشه ماندن.»
انتهای پیام/