به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، سید ولی هاشمی متولد سال ۱۳۴۵ در شهر ساری است که در سن ۱۷ سالگی در سال ۱۳۶۲ به جبهه اعزام شد و پس از آن هفت مرحله دیگر به جبهه رفت. پس از پایان جنگ وارد دانشگاه شد و تا مقطع کارشناسی ارشد رشته ادبیات فارسی خواند.
وی تاکنون چندین جلد کتاب در حوزه ادبیات دفاع مقدس به چاپ رسانده است. در ادامه خاطرهای از این نویسنده دفاع مقدس درباره حضورش در جبهههای جنگ را میخوانید.
فروردین سال ۱۳۶۵ در جبههی فاو بودم. گردانی که در آن بودم گردان سیدالشهدا (ع) از لشکر ۲۵ کربلا بود. این گردان نیروهای شجاعی داشت؛ تنها گردانی بود که اگر عراقیها یک گلوله به سمتشان شلیک میکردند، این بچهها با ۱۰ گلوله جوابشان را میدادند. بههمین خاطر وقتی این گردان در خط بود، خیلی از طرف عراقیها تهدید نمیشدیم. یکی از روزها یادم هست یکی از بچههای اطلاعات لشکر به نام «حجتالله عبوری» که بعداً توسط منافقین و در سال ۱۳۶۵ در شهر ساری ترور شد با یک عرب زبان و با یک دستگاه آمپلی فایر و دو عدد شیپور و بلندگو و باتری بیسیم آمدند. بلندگوها را در دو گوشهی خاکریز کار گذاشتند و حجت به فرد عرب زبان گفت: یالا عراقیها را تهدید کن و بگو اگر بیایند تسلیم بشوند ما این کار را میکنیم و آن کار را میکنیم!
من و بچههای دیگر تعجب کردیم که حجت دارد به عراقیها چه میگوید؟! چراکه ما این طرف خط بودیم و آنها در آن طرف خط. آنها که در محاصره ما نبودند تا تهدید شوند. عراقیها پس از این اتفاق عصبانی شده، سیل تیراندازی را به سمت ما گسیل کردند. شیپورهای بلندگو سوراخ سوراخ شد و حجت با فرد عرب زبان سریع به عقب رفتند. از این ماجرا ۲۴ ساعت گذشت؛ موقعیت سختی بود حجم آتش عراقیها بیشتر شده بود. حالا دیگر آب و غذا به سختی به ما میرسید و تشنگی ما را اذیت میکرد. هوای منطقه کارخانه نمک فاو، روزها گرم و شبها سرد میشد. عراقیها تنها مسیر مواصلاتی ما را به شدت میکوبیدند. مسیری که ما به آن سه راه مرگ میگفتیم. برای رساندن غذا هیچ ماشینی جرأت تردد نداشت. یک دستگاه نفربر زرهی آمد و مهمات و آب و غذا با همین نفربر به ما میرسید؛ حتی مجروحان و شهدا هم با همین نفربر به عقب منتقل میشدند. اما ظاهرا کار تهیه غذا جهت گرفت و فردایش از سنگر کمین اطلاع دادند دو نفر عراقی میخواهند خودشان را تسلیم کنند. ما اول به هوای تله بودن در آمادهباش کامل قرار گرفتیم. یکی از آن دو نفر از میدان مین گذشت و به ما رسید. در همین حین یکی فریاد زد: «چه کسی عربی بلد است؟»
رفتم جلو گفتم: «من» بلندگو که هنوز صدای خرخرش در میآمد را دادند به من و از فرد عراقی که از میدان مین عبور کرده بود پرسیدم: «ما اسمه؟» یعنی اسم رفیقت چیه؟ گفت: «سمیر محمد جواد.»
با بلندگو فریاد زدم: «سمیر محمد جواد! ارجع ارجع!» چندین بار تکرار کردم. فرد پناهنده چشمهایش گرد شده نگاهم میکرد. یک وقت فرد عرب زبان پیدایش شد، میکروفن را از دستم قاپید و گفت: «چی میگی؟» گفتم: «بهش میگم بیا.» گفت: «در عربی بیا میشه تعال و یا جئنا. تو داری میگی برگرد!» تازه فهمیدم چه گندی زدم. به جای اینکه بگویم بیا گفته بودم برگرد.
انتهای پیام/ 141