به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس فصلهایی از زندگی شهید «عبدالعلی آهنگران» از شهدای شهرستان چالوس را از نظر میگذرانیم.
زندگینامه شهید:
«وقتی از جبهه برگشت، به او گفتم: نمیدانستم كه به منطقه رفتی. گفت: اینجا در اَمن و اَمان هستید. به اهواز و آبادان بروید و ببینید چه خبر است؟ آیا درست است كه من اینجا باشم و ناموس مردم در خطر حمله دشمنان باشند؟! آنان نیز چون خواهران ما هستند. مادر! هرگز از رفتن من نگران نباشید. گفتم: برو. تو را به خدا میسپارم.»
دلگفتههای «هنده»، ما را به تقویم سال 1343 میبرد. آنگاه كه صدای نوزادی با نام «عبدالعلی» در كاشانه او و «صفرعلی» طنینانداز شد. زوج سختكوشی كه با پیشه دامداری، روزگار میگذراندند.
چهار سال ابتدایی تحصیلش را در زادگاهش «اَنگوران»، از توابع «مرزنآباد» چالوس سپری کرد. سپس، نزد خواهرش در كرج مهاجرت كرد و پایه آخر دبستان را در آنجا گذراند. با اتمام مقطع راهنمایی در همین شهر، به دلیل عزیمت به جبهه، از ادامه تحصیل باز ماند.
در مورد اوصاف اخلاقی او، همین بس که به لحاظ ادب و خوشروئی، محبوب همگان بود. او در برخورد با والدین، در نهایت احترام و تواضع رفتار مینمود.
خواهرش «مرضیه» روایت میکند: «مادامی كه در منزل بود، نمازش را به جا میآورد و قرآن تلاوت میكرد. با حضور در مراسم یادبود شهدا، به ما سفارش میكرد كه با حفظ حجاب، ادامهدهنده راه شهدا باشیم.» در شانزده سالگی، با عضویت در بسیج كرج، راهی جبهههای مریوان و قصر شیرین شد.
به استناد سخنان خانواده، «عبدالعلی میگفت: ما نباید در خانه بمانیم. باید راهی جبهه شویم تا بتوانیم از ناموس، اسلام و مملکتمان دفاع کنیم. در نامههایش میگفت: فقط دعا کنید که اسلام همیشه پیروز باشد و شهادت نصیب ما شود.»
او در كردستان از ناحیه دست و پا آسیب دید كه منجر به بستری شدنش در بیمارستان لقمان حكیم تهران، كرج، مشهد شد.
مادر، در خاطرهای در این خصوص، از فرزندش اینگونه روایت میكند: «روزی برای باز كردن گچ پایش راهی بیمارستان شدیم. آنجا زنی به او گفت: الهی مادرت بمیرد! چرا این بلا را سر خود آوردی؟ پسرم پاسخ داد: خاله! من از این حرف شما ناراحت شدم. پایم كه چیزی نشده است. جوانان مردم را در جبههها نگاه كنید كه چگونه به شهادت میرسند! قلب شما برای كشورتان نمیتپد؟ مگر شما مال این خاك نیستید!؟ میخواهم گچ پایم را بشكنم و راهی جبهه شوم. آن زن گفت: غصّه مادرت را نمیخوری؟ عبدالعلی جواب داد: مادرم زنی استوار است. او باید زنده باشد تا روزی در كنار جنازهام حاضر شود.»
در 18/3/1360 به عنوان دیدهبان، دوباره رهسپار كردستان شد. سپس، به عضویت سپاه كرج در آمد و در جامه پاسداری نیز، خدمات ارزندهای از خود به یادگار گذاشت. ناگفته نماند كه عبدالعلی، از بنیانگذاران هیئت «خاتمالانبیا»ی مسجد اَنگوران بود.
و سرانجام، او در 29/2/1363، در كرج ترور شد و به فیض عظیم شهادت نائل آمد. سپس، با همراهی اهالی قدردان انگوران، در گوشهای از گلستان شهدای این روستا به خاك آرمید.
و اما «شهلا» از برادرش نقل میكند: «با کمک او، توانستم در هفت سالگی، سوره جمعه را حفظ كنم. نماز و قرآن را هم از عبدالعلی آموختم. همیشه سفارش میكرد كه نمازمان را اول وقت بخوانیم. ارتباطش با قرآن زیاد بود. حتّی سه روز پایانی عمرش را كه در مجروحیت به سر میبُرد، با دهان روزه به شهادت رسید.»
وصیتنامه شهید:
هرکسی که باشید اگرچه در کاخهای دربسته و محکم هم باشید مرگ شما را فرا میخواند.
...خدایا! تو میدانی که من چقدر مشتاق شهادتم و نیز میدانی که هدف من شهادت یا پیروزی میباشد.
خدایا! مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده تا حقایق وجودت را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.
خدایا! کوچک و ضعیفم، ناچیزم. ذره پر کاهی در مقابل طوفان هستم. به من دیدهای عزت بین ده تا ناچیزی خود را ببینم. عظمت و جلال تورا به راستی بفهمم و تسبیح کنم...
به جهانخواران شرق و غرب و منافقین داخلی بگویید اگر خانه و کاشانهام را به آتش بکشید، اگر گلولههایتان قلبم را سوراخ کند آرزوی شنیدن یک کلمه ضعف و زبونی و آرزوی فروختن میهنم را به گور خواهید برد.
انتهای پیام/