چهل‌سالگی سرو/ یک رزمنده گردان «کمیل» روایت کرد؛

واکنش شهید «محمد زندی» به خوابیدن خنده‌دار یک رزمنده در اتاق ارکان گروهان

«مصطفی ایمانی» در خاطره‌ای می‌گوید: «علی عربعلی» به من گفت: «اونی که کنارت بود، برادر «زندی» فرمانده گروهان «مدنی» بود. الان گردان بسته شده و دیگه نیرو نمی‌گیره؛ اما «زندی» رفته ستاد دعوا کرده تا تو بیای گردان ما، فقط به‌خاطر این شیرین کاری‌هایت»؛ تازه فهمیدم چه‌کار کردم!
کد خبر: ۴۱۶۱۰۷
تاریخ انتشار: ۲۸ شهريور ۱۳۹۹ - ۰۴:۴۰ - 18September 2020

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، گاهی‌وقت‌ها آن‌قدر از داستان‌های حماسی و معنوی هشت سال دفاع مقدس گفته می‌شود که نسل‌های جدید می‌پندارند؛ فضای جبهه‌ها، صرفاً فضایی بود که رزمندگان مدام در حال عبادت و جنگیدن در آن‌جا بودند؛ اگرچه که راز و نیاز‌های نیمه‌شب رزمندگان، نماز‌های شب آن‌ها در سنگر‌ها یا در حسینیه شهید «همت» پادگان «دوکوهه»، توسل به اهل بیت (ع) پیش از آغاز عملیات‌ها و مسائل این‌چنینی، فضای معنوی حاکم بر جبهه‌ها را روایت می‌کند؛ اما در کنار آن، فضای جبهه‌ها را رفاقت، برادری، شوخی‌ها و خنده‌ها هم دربرگرفته بود؛ البته در سایه معنویت.

«مصطفی ایمانی» یکی از رزمندگان گردان «کمیل» از لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) است که خاطره‌ای را درباره یکی از روز‌های حضورش در پادگان «دوکوهه»، روایت کرده است؛ خاطره‌ای که با خواندن آن، درخواهید یافت که دلاورمردان میدان‌های نبرد، همان جوانانی بودند که از کوچه‌پس‌کوچه‌های محله خود، به جبهه‌ها رفتند و شهدا هم اگرچه برگزیده خدا شدند؛ اما افرادی دست‌نیافتنی نیستند و می‌شود مانند بچه‌محله‌های دیروز خود که امروز نام آن‌ها بر سر کوچه‌ها و خیابان‌های شهرهای‌مان است، زیست و برگزیده خدا شد.

واکنش شهید «محمد زندی» به خوابیدن خنده‌دار یک رزمنده در اتاق ارکان گروهان

سال ۶۶ بود؛ آن‌زمان هرشب هرجا که بودیم، نماز مغرب خودمان را می‌رساندیم به مسجد محل و بعد نماز هم حلقه‌حلقه بچه‌ها دور هم جمع می‌شدند و باهم صحبت می‌کردند؛ چراکه آن‌روزها این‌همه وسیله ارتباطی و اخبار در دسترس نبود و همه خبرها در مسجد بود.

بعضی بچه‌ها از جبهه به مرخصی آمده بودند، بعضی‌ها هم خداحافظی می‌کردند که بروند. چندتا از بچه‌های مسجد ما از رزمندگان گردان «کمیل» بودند؛ از جمله «علی عربعلی» که اتفاقا داشت برمی‌گشت به جبهه. با هم که صحبت می‌کردیم، متوجه شد که من هم قصد دارم به جبهه برم؛ بنابراین گفت اگر آمدی به لشکر ۲۷، بیا گردان «کمیل» پیش ما. من در ارکان گروهان «مدنی» هستم.

واکنش شهید «محمد زندی» به خوابیدن خنده‌دار یک رزمنده در اتاق ارکان گروهان

جمعی از رزمندگان گروهان «شهید مدنی» گردان «کمیل»

بعد از مدتی، من هم کارهایم جور شد و یک اعزام انفرادی گرفتم و رفتم به پادگان «دوکوهه». قبل نماز صبح بود که رفتم حسینیه «حاج همت» و نماز صبح را خوندم و همان‌جا خوابیدم تا هوا روشن شود. حدود ساعت ۷ صبح بود که رفتم ساختمان گردان «کمیل». عجیب بود، انگار کسی داخل ساختمان نبود. وقتی وارد هر اتاق می‌شدم با کمال تعجب می‌دیدم که همه خوابیده‌اند. گفتم «خدایا چرا این‌ها اول صبح همه با هم خوابند». بالاخره یک برادر بیدار را پیدا کردم و از او اتاق ارکان گروهان «مدنی» را سوال کردم و گفتم «چرا همه خوابند»، گفت: «این‌ها تا نماز صبح رزم شب بودند و تازه خوابیده‌اند.

رفتم در زدم؛ اما کسی جواب نداد؛ بنابراین آرام درب را باز کردم و دیدم که چند نفر خوابیده‌اند، دقت که کردم، دیدم بچه محل‌مان «عربعلی» هم خوابیده است و من هم رفتم کنارش و خوابیدم. هنوز مدتی نگذشته بود که یک برادری که به پهلو خوابیده بود و پشتش به من بود، پهلو به پهلو شد به سمت من. تو حالت خواب و بیداری فهمید که یکی کنارش خوابیده است که او را نمی‌شناسد. چشم‌هایش را یک کم بازتر کرده و به من بیشتر دقت کرد. منم بِر و بِر داشتم نگاهش می‌کردم و هیچی نمی‌گفتم، سرش را از روی پتوی تا شده یک مقدار بلند کرد و با تکان دادن صورتش بدون کلام و کمی اخم و جدی گفت «تو کی هستی؟»، منم بدون این‌که جواب مستقیم بهش بدهم، روی خود را کردم سمت «عربعلی» که  آن طرفم خوابیده بود و گفتم «برادر «عربعلی» بلندشو به این برادر بگو من کی هستم. بعضی‌ها ظاهراً تازه آمدند جبهه و ما را نمی‌شناسند!». آن برادر هم همه این حرف‌های من را که کمی هم لات‌منشانه بود، شنید و هیچی نگفت. منم دیگر خوابم برد.

واکنش شهید «محمد زندی» به خوابیدن خنده‌دار یک رزمنده در اتاق ارکان گروهان

شهید «محمد زندی»

بعد مدتی بیدار شدم، سرم زیر پتو بود که متوجه شدم همه بیدارند و دور اتاق نشستن و می‌خندند. «عربعلی» می‌گفت «این بچه محل ماست و از «مسعود نعمتی» هم تخص‌تره. نیومده، به «محمد زندی» گفته که تازه اومدی جبهه منو نمیشناسی!». خلاصه هی می‌خندیدند، سرم را که از زیر پتو آوردم بیرون، خنده‌های‌شان شدیدتر شد. به «عربعلی» که ساکم را باز کرده بود و داشت تکه ران مرغی که مادرم برای شام برایم گذاشته بود را می‌خورد، گفتم «چی شده که آن‌قدر می‌خندید؟» گفت «اونی که کنارت بود، برادر «زندی» فرمانده گروهان «مدنی» بود»؛ تازه فهمیدم چی‌کار کردم. «علی عربعلی» گفت «الان گردان بسته شده و دیگه نیرو نمی‌گیره. زندی رفته ستاد دعوا کرده تا تو بیای گردان ما، فقط به‌خاطر این شیرین کاری‌هایت». من دیگر از اتاق ارکان بیرون آمدم تا «زندی» من را نبیند، بعد هم «عربعلی» گفت «برو دسته اباعبدالله کارِت درست شد». بعد هم منو به برادر «رضا امینی» معرفی کردند.

انتهای پیام/ 113

نظر شما
پربیننده ها