به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، کتاب شناختنامه سردار شهید «محمد مرشدی» به قلم «سید حسین ولیپور زرومی» از سوی نشر «رسانش نوین» و با همکاری ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران در سال 1395 به چاپ رسید.
در فهرست این کتاب 48 صفحهای موضوعات «در فضای انقلاب»، «نشر شور و شعور»، «در سایهسار پیروزی»، «اولین لباس جنگ»، «همنشین با رزمندگان 25 کربلا»، «در مدار عشق امام»، «همواره یک بسیجی»، «خودسازی و ظرفیت ایمانی»، «بخشنده مهربان»، «خروش و شدابی»، «پیوند آسمانی»، «یک نکته از پایداری» و «لحظه دیدار» آمده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
خروش و شادابی
مرشدی انسانی پرجوش و خروش بود؛ فعال و اجتماعی و از گوشگیری گریزان: «در همۀ کارهای جمعی، فرد فعالی بود و جزو نفرات پیشقدم و برتر بود. با اینکه از افراد برجسته اطلاعات و عملیات لشکر بود، ولی همواره در تمام کارها حتی کارهای پاییندستی نیز پیشقدم بود. خیلی از مواقع، سرصبح که بچهها از گشت و شناسایی باز میگشتند و خسته بودند اما ایشان سرحال بود، سریع چای درست میکرد سفره را مرتب میکرد بچهها را برای صبحانه صدا میزد. یک حدیث جالبی هم از تیکه کلامهایش بود، از پیامبر صلی الله علیه و آله نقل میکرد: «لقمه صباح مسمار البدن»،«لقمه صبح به مانند میخی است که بدن انسان را محکم میکند». ایشان به شوخی به بچهها میگفت: «برادرها بفرمایید سر سفره، باید میخ میل کنید»
مرشدی در شوخطبعی و خندهرویی سرآمد بچههای لشکر بود و مزۀ شوخی و خندههای او هنوز هم در کام خانواده و همرزمانش باقی است بعد از گذشت ۳۰ سال وقتی از همسرش پرسیده میشود: وقتی به یاد محمد میافتی چه ویژگیهایی از شهید در نظرت میآید میگوید: «خندههاش» (زروانی:۱۳۹۳) یا خواهرانش با بازخوانی خاطرات شهید آنچه را که به خوبی به یاد دارند خندههای شهید است: «غشغش میخندید، بلندبلند میخندید»
سید مجتبی منصوری، همرزم شهید نیز میگوید«آن چیزی که بیشتر از هر چیز از این شهید بزرگوار در ذهنم نقش بسته، خصوصیات رفتاری و اخلاقی ایشان است. انسانی بود که اصلاً خستگی در او راه نداشت. چهرهای بسیار شاداب داشت، بهطوری که اگر 24 ساعت هم بیداری و خستگی میکشید، وقتی وارد مقّر میشد، با چهرهای خندان بود. بسیار هم شوخطبع بود. بهطوری که گاهی که وارد اتاق میشد، بیمقدمه با بچههای همرزم گلاویز میشد و به شوخی هم دیگر را میزدند به در و دیوار و میخندیدند. واقعاً نمونهای از افرادی بود که به بچهها همواره انرژی مثبت میداد و آنها را شاداب و خندان نگه میداشت»
شوخطبعی مرشدی که از ویژگیهای ذاتی وی و در عین حال کاملاً ارادی بود. محمود دیانی، همرزمش میگوید: «شاید اهل تخصص به من اشکال بگیرند، ولی اعتقاد دارم مرشدی آدم عارف مسلکی بود و خندههایش حساب و کتاب داشت. میخندید که بچهها بخندند. یعنی میخندید که بچهها خسته نشوند. جبهه سختیهای خاص خودش را داشت بچهها از خانوادههای خود بیخبر بودند و خبرهای واقعی نداشتند... لذا باید سر حال باقی میماندند... مرشدی آدمی بود که با اراده، این شوخیها را میکرد، ولی در عین حال یک سری چیزها هم بود که برایش در محدودۀ خط قرمز قرار داشت و اصلاً با آنها شوخی نمیکرد. یعنی به هیچوجه به آن منطقه نزدیک نمیشد... این نکته، تذکری است مخصوصاً الان به خود ما و جوانان که به انحاء گوناگون با مقدسات شوخی نکنیم»
پیوند آسمانی
شادابی و انرژیبخشی مرشدی در جبهه در حالی بود که خود نز از همه چیز دست شسته، به جبهه آمده بود. با این که سن و سالی از او گذشته بود، به دلیل درگیر بودن با شرایط جنگی، تا چندین سال از ازدواج سرباز میزد. از یک سو این تصور را داشت که ازدواج ممکن است محدودیتی برای حضور وی در جبهه ایجاد کند و از سوی دیگر نمیخواست، کسی دیگر را شریک مشکلات خود نماید. سرانجام با اصرار خانواده و براساس معرفی پدر، با دختری به نام سکینه (فریده) زروانی که در سال آخر دبیرستان تحصیل میکرد، ازدواج کرد. خطبۀ عقد آنها را در آذر 1363 خوانده شد. حاج خانم سکینه مرشدی، مادر شهید میگوید: «مجبورش کردیم که ازدواج کند. وقتی اصل ازدواج را قبول کرد، برایی موردش میگفت: مامان، بابا! شما هر چه بگویید قبول است. به پدرش خیلی احترام میگذاشت و به حرفش گوش میکرد. میگفت هرچی آقاجون بگوید... دختر شاگرد حاجی بود... ما خودمان رفتیم خواستگاری کردیم محمد فقط یک شب آمد خانۀ دختر. با همدیگر نشستند، صحبت کردند و قبول کردند.»
همسرش با یادآوری آن روزها میگوید: «نتوانستیم جشن عقد بگیریم فقط توانستیم در دفترخانهای در سرچشمه جشن عقد بگیریم، و با حضور برادرها و خواهرهای دو طرف در منزل شهید مهمان شویم. عقد ما با ۱۴ سکه و یک جلد قرآن مجید انجام گرفت... دو روز بعد از عقد رفت به جبهه اوایل هنوز به هم وابسته نشده بودیم... بعدها که میآمد و میرفت ناراحتی میکردم... گریه میکردم»
نزدیک به یک سال عقد بودند. آذر ۱۳۶۴ مراسم عروسی آنها برگزار شد. تا این زمان شهید مرشدی به همراه همرزمانش به حدود چهار ماه متوالی، در محدودۀ اروند - خط فاو، به طور شبانهروزی زحمت کشیده بودند و تقریباً تمام شناساییهای لازم را برای عملیات والفجر ۸ انجام داده بودند. با گرفتن مرخصی از لشکر و بازگشت به تهران مراسم عروسی شهید، در منزل پدری ایشان برگزار شد و بعد از عروسی نیز در طبقۀ سوم منزل پدری ساکن شدند. مرشدی از این زمان تا ۱۵ روز قبل از شهادت نزد همسرش بود. بیشترین خاطرات همسر از شهید، مربوط به همین فاصله دو سه ماهه است: «به همهجا میرفتیم مسافرت به شمال، سمنان، سبزوار، قزوین، مشهدالرضا، جز مشهد، همهجا را دسته جمعی به همراه خانوادهاش میرفتیم در منزل که بودیم مینشستیم باهم فوتبال میدیدیم، به سینما میرفتیم... به پارک میرفتیم... یک پیکان داشت، پیکان زرد قناری، ماشین مال پدر شوهرم بود که داده بود به محمد. پدر شوهرم یه جیب آهو نیز داشت که داده بود به برادر شوهرم، علی. بابا پیکان همهجا میرفتیم و میگشتیم در خانه که بودیم محمد نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم خودش جارو میکرد.
یک نکته از پایداری
محمد مجروحیتهای زیادی را تحمل کرد در عملیات رمضان به سختی از ناحیه پشت شکم و فک زخمی شد و چندین ماه با این قضیه دست به گریبان بود دو انگشت دست راستش را نیز در این عملیات از دست داد، ولی هیچکدام کوچکترین اثری بر اراد مصمم وی نگذاشته بود. دایی محمد با یادآوری خاطراتش میگوید: «محمد هر وقت که از جبهه میآمد، معمولاً با تنی مجروح میآمد، یکبار دندانهایش را از دست داده بود، یک بار دو انگشتش را... هر بار بخشی از وجودش را میداد میگفتم پسر بس است دیگر! تو دیگر ۵۰- ۶۰ درصد بدنت را از دست دادی. میگفت داییجان هر حرفی که میخواهید بزنید ولی این صحبتها را نکن. میگفت شما وظیفهات این است که صحبت کنی، تبلیغ کنی. من هم وظیفهام این است که اسلحه بگیرم و بروم خط مقدم».
انتهای پیام/