به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «رضا حسنی» سنش کمتر از آن بود که بتواند خود را در صف اعزامیهای به جبهه قرار دهد؛ بنابراین چندبار تا پای اتوبوس اعزام هم رفت؛ اما او را برگرداندند. عاقبت شناسنامه خود را دستکاری کرده و آذر سال ۱۳۶۱ در حالی که ساک خود را بسته بود، مادرش به خواهرها و برادرها زنگ زد و آنها را برای شام دعوت کرد؛ چراکه قرار بود «رضا» فردا به جبهه اعزام شود.
برادرش «محمود حسنی» گفته است: ما آنشب سر به سر او میگذاشتیم که «فردا هم میروی و برمیگردی»، موقع شام که شد، «رضا» شام خود را زودتر از همه خورد و وقتی میخواست از سر سفره کنار برود، به اعضای خانواده گفت که «منتظر بازگشت پیکر من نباشید». اخم کردم و به او گفتم که این حرف را نگو؛ اما بلندتر گفت: «میگویم که آب پاکی را روی دستتان بریزم؛ منتظر نباشید، پیکر من برنمیگردد». رفتم کنار او و گفتم که «این چه حرفی است میزنی؟ گیرم که فردا اعزام شدی، میروی؛ اما دل تو دل پدر و مادر نیست! اصلاً تو از کجا میدانی که میروی، شهید میشوی و در آخر هم مفقودالاثر خواهی شد؟»؛ رضا سر خود را پایین انداخت و گفت: «من شب عملیات میخواهم پلاک خود را بکنم و بیاندازم دور؛ چون دلم میخواهد همچون حضرت زهرا (س)، نه نام و نشان و نه قبری داشته باشم».
رضا رفت؛ البته (بهواسطه دستکاری شناسنامهاش) دیگر سن او برای رفتن به جبهه قانونی شده بود؛ دلم از این میسوزد که ما همه اعضای خانواده فکر میکردیم که رضا میرود و او را برمیگردانند؛ بنابراین کسی برای بدرقه او نرفت. آذر سال ۱۳۶۱ رضا رفت و از بهمن همان سال در عملیات «والفجر مقدماتی»، در منطقه «فکه» دیگر هنوز برنگشته و ۳۸ سال است که از رضا خبری نیست.
راوی: محمد پارسا
انتهای پیام/ 113