از شام تا مدینه ـ 3؛

اذانی که سبب رسوایی یزید شد

وقتی در مسجد شام امام سجاد (ع) مشغول خواندن خطبه بودند، یزید موذن خود را فرستاد تا اذان بگوید و به این وسیله سخن آن امام را قطع کند اما همین اذان بی‌وقت سبب رسوایی یزید شد.
کد خبر: ۴۲۰۴۲۹
تاریخ انتشار: ۱۷ مهر ۱۳۹۹ - ۰۲:۲۵ - 08October 2020

اذانی که سبب رسوایی یزید شدبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، اربعین حسینی همیشه یادآور رجعت کاروان اسرا به مدینه طیبه است، مدینه‌ای که دیگر صدای امام حسین (ع) در آن شنیده نمی‌شود. از طرفی ایام اربعین حسینی مرور مصائبی است که خواهران و دختران سیدالشهدا (ع) متحمل شدند.

در آستانه اربعین حسینی در حالی که عزاداران حسینی از سعادت پیاده روی اربعین محروم هستند، مرور حوادث شام و روزهای بعد از آن خواندنی خواهد بود. قسمت سوم این نوشتار را که بر اساس کتاب منتهی‌الامال تنظیم شده است در ادامه می‌خوانید.

خطبه‌اذان

يزيد را موافق نمى‌افتد كه جناب زينب (ص) را بدين سخنان درشت و كلمات شتم‌آميز مورد غضب و سخط دارد خواست كه عذرى بر تراشد كه زنان نوائح بيهُشانه سخن كنند و اين قسم سخنان از جگر سوختگان پسنديده است. آنگاه يزيد با حاضرين اهل شام مشورت كرد كه با اين جماعت چه عمل نمايم گفتند تمام را با تيغ بگذران.

نعمان بن بشير كه حاضر مجلس بود گفت: «اى يزيد ببين تا رسول خدا (ص) با ايشان چه صنعت داشت آن كن كه رسول خدا (ص) كرد.»

وقتى كه اهل مجلس يزيد اين كلام را گفتند حضرت باقر (ع) شروع كرد به سخن، و در آن وقت پنج سال و چند ماه از سن مباركش گذشته بود پس حمد و ثنا گفت: «اهل مجلس تو در مشورت تو رأى دادند به خلاف اهل مجلس فرعون در مشورت كردن فرعون با ايشان در امر موسى و هارون؛ چه آن‌ها گفتند اَرْجِهْ وَاَخاهُ و اين جماعت رأى دادند به كشتن ما و براى اين سببى است.»

يزيد پرسيد: «سببش چيست؟»

فرمود: «اهل مجلسِ فرعون اولاد حلال بودند و اين جماعت اولاد حلال نيستند و نمى‌كشد انبيأ و اولاد ايشان را مگر اولادهاى زنا.»

پس يزيد از كلام باز ايستاد و خاموش شد.

از مردم شام مردى سرخ رو نظر كرد به جانب فاطمه دختر حضرت حسين (ع) پس رو كرد به يزيد و گفت: «يا اميرالمؤمنين اين دخترك را به من ببخش.»

جناب فاطمه  چون اين سخن بشنيد بر خود بلرزيد و گمان كرد كه اين مطلب از براى ايشان جايز است. پس به جامه جناب زينب (ص) چسبيد و گفت: «عمه يتيم شدم اكنون بايد كنيز مردم شوم.»

جناب زينب (ص) روى با شامى‌كرد و فرمود: «دروغ گفتى واللّه و ملامت كرده شدى به خدا قسم اين كار براى تو و يزيد صورت نبندد و هيچ يك اختيار چنين امرى نداريد.»

يزيد در خشم شد و گفت: «سوگند به خداى دروغ گفتى اين امر براى من روا است و اگر خواهم بكنم مى‌كنم.»

حضرت زينب (ص) فرمود: نه چنين است به خدا سوگند حق‌تعالى اين امر را براى تو روا نداشته و نتوانى كرد مگر آن‌که از ملت ما بيرون شوى و دينى ديگر اختيار كنى.»

يزيد از اين سخن خشمش زيادتر شد و گفت: «در پيش روى من چنين سخن مى‌گويى همانا پدر و برادر تو از دين بيرون شدند.»

جناب زينب (ص) فرمود: «به دين خدا و دين پدر و برادر من، تو و پدر و جدت هدايت يافتند اگر مسلمان باشى.»

يزيد گفت: «دروغ گفتى اى دشمن خدا.»

حضرت زينب (ص) فرمود: «اى يزيد اكنون تو امير و پادشاهى هر چه مى‌خواهى از روى ستم فحش و دشنام مى‌دهى و ما را مقهور مى‌دارى.»

يزيد گويا شرم كرد و ساكت شد، آن مرد شامى‌ديگر باره سخن خود را اعاده كرد، يزيد گفت: «دور شو خدا مرگت دهد.»

آن مرد شامى از يزيد پرسيد: «ايشان كيستند؟»

يزيد گفت: «آن فاطمه دختر حسين و آن زن دختر على است.»

مرد شامى گفت: «حسين پسر فاطمه و على پسر ابوطالب؟»

يزيد گفت: «بلى.»

آن مرد شامى گفت: «لعنت كند خداوند تو را اى يزيد عترت پيغمبر (ص) خود را مى‌كشى و ذريه او را اسير مى‌كنى؟ به خدا سوگند كه من گمان نمى‌كردم ايشان را جز اسيران روم.»

يزيد گفت: «به خدا سوگند تو را نيز به ايشان مى‌رسانم.»

پس امر كرد كه او را گردن زدند.

پس يزيد امر كرد تا اهل بيت (ع) را با على بن الحسين (ع) در خانه‌ای كه متصل به خانه خودش بود جاى دادند خانه‌ای خراب كه نه دافع گرما بود و نه حافظ سرما چنان‌که صورت‌هاى مباركشان پوست انداخت و در اين مدتى كه در شام بودند نوحه و زارى بر حضرت حسين (ع) مى‌كردند.

يزيد امر كرد سر مطهر امام (ع) را بر در قصر نصب كردند و اهل بيت (ع) را امر كرد كه داخل خانه او شوند، چون مخدرات اهل بيت عصمت و جلالت (ع) داخل خانه شدند زنان آل ابوسفيان زيورهاى خود را كندند و لباس ماتم پوشيدند و صدا به گريه و نوحه بلند كردند و سه روز ماتم داشتند و هند دختر عبداللّه بن عامر كه در آن وقت زن يزيد بود پرده را دريد و از خانه بيرون دويد و به مجلس آمد در وقتى كه مجمع عام بود گفت: «اى يزيد سر مبارك فرزند فاطمه دختر رسول خدا (ص) را بر در خانه من نصب كرده‌‎اى.» ي

زيد برجست و جامه بر سر او افكند و او را برگرداند و گفت: «اى هند نوحه و زارى كن بر فرزند رسول خدا (ص) و بزرگ قريش كه پسر زياد لعين در امر او تعجيل كرد و من به كشتن او راضى نبودم.»

پس از آن یزید حضرت امام زين العابدين (ع) را با خود به مسجد برد و خطيبى را طلبيد و بر منبر بالا كرد آن خطيب ناسزاى بسيارى به حضرت اميرالمؤمنين (ع) و امام حسين (ع) گفت و يزيد و معاويه را مدح بسيار كرد، حضرت امام زين‌العابدين (ع) ندا كرد او را و گفت: «واى بر تو اى خطيب كه براى خشنودى مخلوق، خدا را به خشم آوردى، جاى خود را در جهنم مهيا بدان.»

پس حضرت على بن الحسين (ع) فرمود: «اى يزيد مرا رخصت ده كه بر منبر بروم و كلمه‌اى چند بگويم كه موجب خشنودى خداوند عالميان و اجر حاضران گردد.»

يزيد قبول نكرد، اهل مجلس ‍ التماس كردند كه او را رخصت بده كه ما مى‌خواهيم سخن او را بشنويم.

يزيد گفت: «اگر بر منبر برآيد مرا و آل ابوسفيان را رسوا مى‌كند.»

حاضران گفتند: از اين جوان چه بر مى آيد.»

يزيد گفت: «او از اهل بيتى است كه در شيرخوارگى به علم و كمال آراسته‌اند.»

چون اهل شام بسيار مبالغه كردند يزيد رخصت داد تا حضرت بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى ادد كرد و صلوات بر حضرت رسالت پناهى و اهل بيت (ع) او فرستاد و خطبه‌اى در نهایت فصاحت و بلاغت ادا كرد كه ديده‌هاى حاضران را گريان و دل‌هاى ايشان را بريان كرد.

پس فرمود: « ايهاالناس حق‌تعالى ما اهل بيت (ع) رسالت را شش خصلت عطا كرده‌‎است و به هفت فضيلت ما را بر ساير خلق زيادتى داده و عطا كرده‌‎است به ما علم و بردبارى و جوانمردى و فصاحت و شجاعت و محبت در دل‌هاى مؤمنان و فضيلت داده است ما را به آن‌که از ما است نبى مختار محمد مصطفى (ص) و از ما است صديق اعظم على مرتضى (ع)، و از ما است جعفر طيار كه با دو بال خويش در بهشت با ملائكه پرواز مى‌كند و از ما است حمزه شير خدا و شير رسول خدا (ص) و از ما است دو سبط اين امت حسن و حسين (ع) كه دو سيد جوانان اهل بهشت‌اند.

هر كه مرا شناسد شناسد و هر كه مرا نشناسد من خبر مى‌دهم او را به حسب و نسب خود. ايهاالناس منم فرزند مكه و مِنى، منم فرزند زَمْزَم و صَفا.»

و پيوسته مفاخر خويش و مدائح آبا و اجداد خود را ذكر كرد تا آن‌که فرمود: «منم فرزند فاطمه زهرا (ص)، منم فرزند سيده نسأ، منم فرزند خديجه كبرى، منم فرزند امام مقتول به تيغ اهل جفا، منم فرزند لب تشنه صحراى كربلا، منم فرزند غارت شده ‌اهل جور و عنا، منم فرزند آن‌که بر او نوحه كردند جنيان زمين و مرغان هوا، منم فرزند آن‌که سرش را بر نيزه كردند و گردانيدند در شهرها، منم فرزند آن‌که حَرَم او را اسير كردند اولاد زنا، ماییم اهل بيت محنت و بلا، ماییم محل نزول ملائكه سما، و مهبط علوم حق‌تعالى.»

پس چندان مدائح اجداد گرام و مفاخر آبا عظام خود را ياد كرد كه خُروش از مردم برخاست و يزيد ترسيد كه مردم از او برگردند مؤذّن را اشاره كرد كه اذان بگو. چون مؤ ذّن اللّهُ اكبرُ گفت، حضرت فرمود: «از خدا چيزى بزرگتر نيست.»

چون مؤذّن گفت: «اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ الا اللّهُ.»

حضرت فرمود: «شهادت مى‌دهند به اين كلمه پوست و گوشت و خون من.»

چون مؤذن گفت: «اَشْهَدُ اَنَّ مُحمداً رَسُولُ اللّه (ص).»

حضرت فرمود: «اى يزيد بگو اين محمد (ص) كه نامش را به رفعت مذكور مى‌سازى جد من است يا جد تو؟ اگر مى‌گويى جد تواست دروغ گفته باشى و كافر مى‌شوى و اگر مى‌گويى جد من است پس چرا عترت او را كشتى و فرزندان او را اسير كردى؟»

آن ملعون جواب نگفت و به نماز ايستاد.

يزيد از انگيزش فتنه بيمناك شد و از شماتت و شناعت اهل بيت (ع) خوى برگردانيد و به طريق رفق و مدارا با اهل بيت (ع) رفتار مى‌كرد و حارسان و نگاهبانان را از مراقبت ایشان برداشت و ايشان را در حركت و سكون به اختيار خودشان گذاشت و گاه گاهى حضرت سيد سجاد (ع) را در مجلس خويش مى‌طلبيد قتل حسين (ع) را به ابن زياد نسبت مى‌داد و او را لعنت مى‌كرد بر اين كار و اظهار ندامت مى‌كرد و اين همه به جهت جلب قلوب عامه و حفظ ملك و سلطنت بود نه اينكه در واقع پشيمان و بدحال شده باشد.

زيرا كه نقل كرده‌‎اند كه يزيد مكرر بعد از قتل حضرت سيدالشهدا (ع) در هر چاشت و شام سر مقدس آن سرور را بر سرخوان خود مى‌طلبيد.

روزى رسول سلطان روم كه از اشراف و بزرگان آن بلاد بود در مجلس آن مَيشوم حاضر بود از يزيد پرسيد: «اى پادشاه عرب اين سر كيست؟»

يزيد گفت: «تو را با اين سر حاجت چيست؟»

گفت: «چون من به نزد ملك خويش باز شوم از هر كم و بيش از من پرسش مى‌كند مى‌خواهم تا قصه اين را بدانم و به عرض پادشاه برسانم تا شاد شود و با شادى تو شريك گردد.»

يزيد گفت: «اين سر حسين بن على بن ابى طالب است.»

گفت: «مادرش كيست؟»

یزید گفت: «فاطمه دختر رسول خدا (ص).»

فرستاده روم گفت: «اُف بر تو و بر دين تو، دين من از دين شما بهتر است؛ چه آن‌که پدر من از نژاد داود پيغمبر است و ميان و من داود پدران بسيار است و مردم نصارى مرا با اين سبب تعظيم مى‌كنند و خاك مقدم مرا به جهت تبرك برمى‌دارند و شما فرزند دختر پيغمبر خود را كه با پيغمبر يك مادر بيشتر واسطه ندارد به قتل مى‌رسانيد پس اين چه دين است كه شما داريد.»

پس يزيد فرمان داد كه اين مرد نصارى را بكشيد كه در مملكت خويش مرا رسوا نسازد.

نصرانى چون اين بدانست گفت: «اى يزيد آيا مى‌خواهى مرا بكشى؟»

گفت: «بلى.»

گفت: «بدان كه من در شب گذشته پيغمبر شما را در خواب ديدم مرا بشارت بهشت داد من در عجب شدم اكنون از سِرّ آن آگاه شدم.»

پس كلمه شهادت گفت و مسلمان شد پس برجست و آن سر مبارك را برداشت و به سينه چسبانيد و مى‌بوسيد و مى‌گريست تا او را شهيد كردند.

روزى حضرت زين‌‎العابدين (ع) در بازارهاى دمشق عبور مى‌كرد كه ناگاه منهال بن عمرو، آن حضرت را ديد و عرض كرد: «يابن رسول‌اللّه چگونه روزگار به سر مى‌برى؟»

حضرت فرمود: «چنان‌که بنى اسراییل در ميان آل فرعون كه پسران ايشان را مى‌كشتند و زنان ايشان را زنده مى‌گذاشتند و اسير و خدمتكار خويش  مى‌کردند، اى منهال عرب بر عجم افتخار مى‌كرد كه محمد از عرب است و قريش بر ساير عرب فخر مى‌كرد كه محمد (ص) قرشى است و ما كه اهل بيت آن جنابيم مغضوب و مقتول و پراكنده‌ايم پس راضى شده‌ايم به قضاى خدا و مى‌گوییم اِنّاللّه وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ. بعد از پيغمبر (ص) در بالاى منابر ايشان را لعن مى‌كنند و كار دشمنان به آنجایی رسيده كه مال و شرف به آن‌ها عطا مى‌شود و اما دوستان و محبان ما حقير و بى‌بهره‌اند و پيوسته كار مؤمنان چنين بوده است.»

منهال گفت: «اكنون كجا مى‌رويد؟»

فرمود: «آن جایی كه ما را منزل داده‌اند که سقف ندارد و آفتاب ما را گداخته است و هواى خوبى در آنجا نمى‌بينيم. الحال به جهت ضعف بدن بيرون آمده‌ام تا لحظه‌اى استراحت كنم و زود برگردم به جهت ترسم بر زن‌ها.»

زنان خاندان نبوت در حالت اسيرى حال مردانى كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مى‌داشتند و هر كودكى را وعده مى‌دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى‌آيد تا ايشان را به خانه يزيد آوردند، دختركى بود چهار ساله شبى از خواب بيدار شد گفت: «پدر من حسين (ع) كجا است؟ اين ساعت او را به خواب ديدم سخت پريشان بود.»

زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست. يزيد خفته بود از خواب بيدار شد و حال تفحص كرد، خبر بردند كه حال چنين است. آن در حال گفت: «بروید و سر پدرش را بياورید و در كنار او نهید.»

پس آن سر مقدس ‍ را بياوردند و در كنار آن دختر چهار ساله نهادند. «پرسيد اين چيست؟»

گفتند: «سر پدر تو است.»

آن دختر بترسيد و فرياد برآورد و رنجور شد در آن چند روز جان به حق تسليم كرد.

چون مردم شام بر قتل حضرت سيدالشهدا (ع) و مظلوميت اهل بيت او و ظلم يزيد مطلع شدند و مصائب اهل بيت پيغمبر (ص) را بدانستند آثار كراهت و مصيبت از ديدار ايشان ظاهر شد.

يزيد اين معنى را تفرس كرد پيوسته مى‌خواست كه ذمت خود را از قتل حضرت حسين (ع) برى دارد و اين كار را به گردن پسر مرجانه گذارد و نيز با اهل بيت بناى رفق و مدارا نهاد و در پى آن بود كه التيام جراحات ايشان را تدبير كند. لاجرم روزى روى با حضرت سجاد (ع) كرد و گفت: «حاجات خود را مكشوف دار كه سه حاجت شما بر آورده مى‌شود.»

حضرت فرمود: «حاجت اول من آن‌که سر سيد و مولا و پدرم حسين (ع) را به من دهى تا او را زيارت كنم و از او توشه بردارم و وداع بازپسين گويم. دوم آن‌که حكم كنى تا هر چه از ما به غارت برده‌اند به ما رد كنند. سوم آن‌که اگر قصد قتل من دارى شخصى امين همراه اهل بيت رسول خدا (ص) كنى تا ايشان را به حرم جدشان برساند.»

يزيد گفت: «اما ديدار سر پدر هرگز از براى تو ميسر نخواهد شد و اما كشتن تو را پس من عفو كردم و از تو گذشتم و زنان را جز تو كسى به مدينه نخواهد برد و اما آن‌چه از شما به غارت ربوده شده من از مال خود به اضعاف قيمت آن عوض مى‌دهم.»

حضرت فرمود: «ما از مال تو بهره نخواسته‌ايم مال تو از براى تو باشد، ما اموال خويش را خواسته‌ايم از بهر آن‌که بافته فاطمه دختر محمد (ص) و مقنعه و گلوبند و پيراهن او در ميان آن‌ها بوده.»

يزيد امر كرد تا آن اموال منهوبه را به دست آوردند و رد كردند و دويست دينار هم به زياده از مال خود داد. حضرت آن زر را بگرفت و بر مردم فقرا و مساكين قسمت كرد.

ادامه دارد...

 

نظر شما
پربیننده ها