به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تهران، شهید حسن جعفری دوم بهمن 1335، در شهرستان پاکدشت به دنیا آمد. بعد از اتمام دوران متوسطه جذب آموزش و پرورش شد و با شروع جنگ تحمیلی با عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. و سرانجام در 10 تیر 1365 در مهران به شهادت رسید و پیکر پاکش در روستای ده امام تابعه شهرستان پاکدشت به خاک سپرده شد.
در کتاب السابقون به بخشی از زندگی شهید جعفری اشاره شده که در ادامه میخوانید:
از شدت عصبانیت چهره اش برافروخته و چشمهایش سرخ و آتشین شده بود. از وقتی خبر را شنیده بود آرام و قرار نداشت. خیلی سعی می کرد خودش را کنترل کند تا در مقابل خانواده صدایش بلند نشود آخر همسرش هیچ وقت حسن را به این شدت ناراحت و عصبانی ندیده بود. بالاخره صدای زنگ در شنیده شد و حاج علی آمد. با سرعت به طرف حیاط رفت. وقتی داشت ماجرای آن دستگاه را برای حاج علی تعریف می کرد رگهای گردنش از عصبانیت متورم شده بوند. با فریاد می گفت:آخر چطور جرات کرده؟ همین الان باید برویم و حسابش را کف دستش بگذاریم مگر چند وقت از پیروزی انقلاب گذشته که کسی به این راحتی بخواهد تمام دستاوردهای ما را زیر پا له کند. پس خون شهدا چه می شود؟ کی جواب این همه شهید را می دهد؟
و حاج علی مظفر هم تمام حرفهای او را تایید کرد و با هم برای فروپاشی یک لانه جاسوسی کوچک هم قسم شدند. ساعتی نگذشت که تمام وسایل منافقان در وسط کوچه ریخته شد. یک دستگاه تایپ کوچک، اعلامیههای بنی صدر و منافقین و کلی وسیله به همراه خود صاحب خانه که از ترس نمی دانست باید چکار کند؟ حسن بعد از اینکه با همراهی حاج علی و بقیه بچههای انقلابی حسابی آن منافق را ترسانده بود نفس راحتی کشید و کمی برای بچه های کم سن و سال تر صحبت کرد و دوباره تاکید و تاکید که باید هوشیار باشیم و با تمام وجود از این انقلاب پاسداری کنیم.
شهید حسن جعفری فرزند اول از یک خانواده 7نفره بود . از همان ابتدا بسیار کتاب می خواند به خصوص شهید مطهری و شهید دستغیب را بسیار دوست می داشت. از 21سالگی ازدواج کرد. اما اکثر اوقاتش سرکار بود. هم دیپلم دانسرا داشت و هم دیپلم آزاد گرفت بود. هنوز یک سالی از ازدواجش نمی گذشت که انقلاب به پیروزی رسید. اما روز به روز مسئولیت او بیشتر و بیشتر می شد.
سه شنبه های هر هفته جلسه داشتند گاهی با مسئول آموزش و پرورش و گاهی برای کارهای اداری و یا کمک به مردم و به همین منوال ادامه داشت تا جنگ آغاز شد. او در همه جا حاضر بود در جمع مساجد، در درگیری ها، در کمک به مجروحان و... مدتی در مدرسه ای در پیشوا تدریس داشت و بعد مدیر مدرسه شد. کم کم عضو یک هیئت بدوی در استان تهران شد و بعد به کردستان اعزام شد.
وقتی با همسر و پسرش به کردستان رفتند، درشرایطی که جو آنجا بسیار آلوده بود، شهید حسن با شجاعت تمام مسئولیت پاکسازی را در کل استان کردستان بر عهده گرفت. از طرفی کوموله، دموکرات و منافقین جو داخلی را بسیار بر هم ریخته و جنگهای داخلی به وجود آورده بودند و از طرفی حملات عراق هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
وقتی عملیات می شد تعداد زیادی مجروح می شدند و گاهاً جنازه شهدای سپاه را مُثله می کردند. شبها از یک طرف صدای تیرها آرامش شهر را برهم می زد و از طرفی هواپیماهای عراقی که دیوار صوتی را میشکستند. و در این هیاهو همسر شهید با پسر کوچکش اغلب تنها بودند. شاید حتی تصور زندگی در چنین شرایطی بسیار سخت باشد. اما خدیجه خانم همواره راضی بود و خشنود. او همیشه می گفت شهید چیزی برای ما کم نگذاشت.
ولی این زندگی پر از فراز و نشیب و در عین حال لذت بخش بیشتر از 7سال طول نکشید. تا اینکه در منطقه مهران در عملیاتی با رمز یا اباالفضل (ع)، شاهرگ اصلی از سفید ران پای چپ حسن با یک خمپاره 60 نشانه گرفته شد و ترکش دیگری بر شکمش اصابت کرد. در همان لحظات بود که این خط شکن شجاع و فداکار، یا ابالفضل گویان به لقای پروردگارش شتافت.
شهیدحسن جعفری بسیار قد بلند و چهار شانه بود و مادر شهدای مظفر همیشه او را «اباالفضل زمان» صدا می زد و شاید بی حکمت نبود که او در عملیاتی با رمز یا اباالفضل شهید شود.
دوست صمیمی و نزدیکش شهید حاج علی مظفر قسمتی از وصیتنامهی او را روی سنگ قبرش نوشت :
«خدایا ما را از یاران واقعی امام زمان علیه السلام قرار بده.»
انتهای پیام/