به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، رزمنده و آزاده دوران دفاعمقدس «حمیدرضا قنبری» در خاطرهای از عملیات فتحالمبین نوشت: درون سنگر «سعید تجویدی» و «رضا نیلهچی» بودند. فکر میکنم «سعید دُرَفشان» هم حضور داشت. دیگر همه میدانستیم آن شب عملیات میشود. نیروها در خط مقدم مستقر بودند و البته آماده آن عملیات. عملیاتی که قرار بود تمام اراضی اشغالی را در غرب کرخه از فکه تا چذابه! از زیر چکمه اشغالگران آزاد کند. وسعتی در حدود دو هزار و ۵۰۰ کیلومتر مربع.
ساعت دو بعد از ظهر اول فروردین ۱۳۶۱ بود. در سنگر فرماندهی همه دغدغه فرماندهان آب بود و آب. با همه جا تماس میگرفتند، به همه جا رو میزدند. قمقمه رزمندهها در یک محور بزرگ عملیاتی منطقه، خالی از آب بود. اضطراب و نگرانی همراه با ناامیدی سر همه اهالی سنگر را پایین انداخته بود. دقایقی با سکوت غمبار، سپری شد.
ناگهان صدایی همه را متوجه خودش کرد: «سلام علیکم» جوانی حدوداً ۳۰ ساله جلوی در ورودی سنگر آفتابی شد. لباس او حکایت از غیر نظامی بودنش داشت. پیراهن سفید درون شلوار سرمهای رنگ، شلواری که با کمربندی غیر نظامی مهار شده بود. کفشهای ساده کتانی هم به پا داشت. آن جوان پس از شنیدن جواب سلام از جانب همه اهالی سنگر فرماندهی، خطاب به آنها گفت: «چند روز پیش شنیدم عملیات رزمندگان اسلام نزدیک است، تانکر آب کامیونم را از آب سد کرج پر کردم تا بتوانم قبل از شروع عملیات بهترین آب ایران را به رزمندگان اسلام برسانم.»
شش هزار لیتر از آب سد کرج آوردهام. از ۱۰ تا پست ایست و بازرسی رد شدم. هیچکدام از من کارت شناسایی و برگه ماموریت نخواستند، شما هم نخواهید که ندارم، فقط بقیه راه را به من نشان بدهید.
درون سنگر ناگهان دستها را دیدم که به نشانه سپاس از عنایت خدا رو به آسمان بلند شد و قطرات اشک که از شوق نزول رحمت الهی روی گونهها نشست. یکی از افراد درون سنگر رو به من کرد و گفت: «قنبری! کار خودت است، بلند شو» به شوق ملاقات با بچههای مسجد جوادالائمه اهواز برخاستم و به عنوان راهنما همراه راننده کامیون حامل تانکر آب به خط رفتم.
در مسیر رفتن به خط مقدم، راننده که فهمیده بود افراد سنگر فرماندهی از رسیدن آب ناامید شده بودند، گفت: «شما باید امیدتان به خدا باشد توکل به خدا داشته باشید.»
جاده خاکی زیر چرخهای کامیون در تیررس آتش بعثیها بود. به راننده گفتم وصیتنامه نوشتهای؟ گفت: «من همیشه برای ملاقات با خدا آمادهام!» از آن جاده خاکی مستقیم باید به سمت راست منحرف میشدیم. به یک نهر کوچکی رسیدیم، چرخهای کامیون از آن رد نمیشدند.
یک بیل پشت صندلیاش بود. پیاده شد و آن را برداشت. من هم برای کمک به او پیاده شدم. حدود نیم ساعت او بیل میزد و من به حالت نشسته و زانو زده با دستهایم به او کمک میکردم. خاکها را جابجا و آن نهر را پر کردیم. راننده کار که میکرد همین طور عرق میریخت و لبخند میزد و ذکر میگفت.
هنوز خورشید عصر میتابید که با کامیون حامل تانکر آب به خط رسیدیم. راننده کامیون را یک راست به سمت محل استقرار تانکرهای کوچک ۵۰۰ لیتری آب هدایت کرد. در آن جا هم هیچ کس برگ ماموریت و کارت شناسایی از او نخواست.
پیاده شد، پیچشهای لوله قطور بلند متصل به پشت تانکر را باز کرد. شیر فلکه اصلی آب تانکر را چرخاند. به تنهایی سر آن لوله قطور را روی تک تک تانکرها گذاشت و همه آنها را پر از آب کرد. سپس کناری ایستاد و درحالی که دستانش را دو طرف روی کمربند شلوار گذاشته بود بچههای شادمان از آمدن آب را که گروه گروه برای پر کردن قمقمهها پشت شیر تانکرهای ۵۰۰ لیتری صف بسته بودند با ذوقزدگی وصفناپذیری تماشا میکرد. گاهی هم میرفت بازوی برخی از آنها را میبوسید.
انتهای پیام/ 141