چهل‌سالگی سرو/ معرفی کتاب؛

«شهید بی سر»

«در جلوی دیدگانم یک جنازه بی سر قرار داشت با پا‌های بلند که به آن‌ها کابل بسته شده بود در حالی که صدایم می‌لرزید گفتم السلام علیک یا اباعبدالله الحسین.»
کد خبر: ۴۲۳۳۶۰
تاریخ انتشار: ۰۴ آبان ۱۳۹۹ - ۱۵:۱۵ - 25October 2020

«شهید بی سر»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از تهران، شهید ماشاءالله سلطانی پازوکی 21 دی سال 1340، در شهرستان پاکدشت به دنیا آمد. بعد از اتمام دوران متوسطه جذب آموزش و پرورش شد و با شروع جنگ تحمیلی به‌عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. وی سرانجام در هشتم اسفند 1362 در جزیره مجنون به شهادت رسید و پیکر پاکش در روستای جیتو تابعه شهرستان پاکدشت به خاک سپرده شد.  

در کتاب السابقون که توسط اداره کل حفظ آثار دفاع مقدس به چاپ رسیده به بخشی از زندگی شهید سلطانی پازوکی اشاره شده است که در ادامه می‌خوانید: 

دل تو دلم نبود. از دیروز که گفته بودند جنازه‌ی ماشاءالله پیدا شده احساس عجیبی سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود. آخر بعد از سیزده چهارده سال یاد پسرم ابوالقاسم افتادم. آخه وقتی او شهید شد ماشاءالله دیگه آرام و قرار نداشت؛ می‌گفت این خواهرزاده کوچیک ما، بر همه پیشی گرفت. می‌گفت خواهر! من معلم او نبودم بلکه او معلم ما بود. حتماً چون او مؤذن مسجد و نماز جمعه بود و با صدای خوشش برای اهل بیت علیهم السلام نوحه می خواند از ما مقرب‌تر و نزدیک‌تر به خدا بود.

سعی می کردم خاطرات آنها را از ذهنم کنار بزنم و تمام توجهم را به لحظاتی بعد معطوف کنم که قرار بود جنازه برادر عزیزم را ببینم. من باید با تمام شجاعت، مثل کوه، قوی و محکم می ایستادم؛ همان‌طور که در شهادت پسرم بودم. یعنی بعد از این همه مدت می توانستم جنازه برادرم را تشخیص دهم؟  واقعاً نمی دانم.

وقتی رسیدیم، بسم الله گفتم و به خدا توکل کردم و از ماشین پیاده شدم. سعی می کردم یاد خدا را فراموش نکنم و برای غلبه بر اضطرابم صحرای کربلا و حضرت زینب سلام الله علیها را با آن همه مصیبت در ذهنم تداعی می کردم.

ما را بالای سر جنازه ای بردند که روی آن را با یک پارچه سفید پوشانده بودند. احساس عجیبی داشتم. با خود می گفتم حتماً اشتباه کرده اند، ماشاءالله قدش خیلی از این بلندتر بود. پارچه روی جنازه را که برداشتند، دلم هری ریخت. مثل اینکه آب سردی رویم ریخته باشند، تمام بدنم مور مور شد. در جلوی دیدگانم یک جنازه بی سر قرار داشت با پاهای بلند که به آن‌ها کابل بسته شده بود . در حالی که صدایم می‌لرزید گفتم السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام. هنوز پیراهنی را که آخرین بار خودم برایش خریده بودم به تن داشت. خاطره آخرین دیدارمان را هرگز فراموش نخواهم کرد.

مثل همیشه به او اصرار می کردم که باید زن بگیری اما او می گفت تا جنگ تمام نشود، زن نمی گیرم. می گفتم برادر جان تو که درس خوانده ای و معلمی، کشاورزی هم که داری. خودت بهتر از من می دانی که باید ازدواج کنی و تشکیل خانواده دهی وگرنه معصیت می کنی؛ می گفت: اگر من زن و بچه داشته باشم و خودم به جبهه بروم و آنها تنها بمانند خوب است؟ مثل خودم که مادر ندارم و همیشه تو را در زحمت می اندازم. خلاصه آنقدر با او کلنجار رفتم تا قول داد وقتی برگشت اقدام به ازدواج کند. اما شاید او می دانست که دیگر برنمی گردد و شاید با مولایمان امام حسین علیه السلام عهدی داشت که حتی شهادتش همچون او بود؛ جنازه ای بی سر.

شهید ماشاءالله سلطانی پازوکی بعد از اتمام دوره‌ی دانشسرا همزمان با انتخاب شغل شریف آموزگاری، در دانشگاه هم ادامه تحصیل داد. او همواره در کنار درس خواندن و درس دادن از فعالیت های سیاسی هم بر کنار نبود. بعد از انقلاب به مدت پنج ماه در گشت ثارالله بود و پس از آن به جبهه رفت. هنگام عملیات به جبهه می رفت و پس از آن به خانه بازمی‌گشت و دوباره تدریس عشق و ایمان به فرزندان این مرز و بوم.

مدتی بازرس مدارس شد و به 27 مدرسه روستایی سرکشی می کرد. با وجود اینکه معلم بود و بازرس اما گاهی با شلوار وصله دار هم به مدرسه می رفت؛ زیرا معتقد بود وقتی معلم با لباس کهنه اما تمیز و مرتب به مدرسه برود، دانش اموزان فقیر نیز با دلگرمی بیشتری درس می خوانند. اکثر اوقات در منزل خواهرش خدیجه بود و با فرزندان او خصوصاً ابوالقاسم و اکرم بسیار صحبت می کرد. بسیار مهربان و خوش‌برخورد بود. با شوخی و خنده به دختر بچه ها مشق حجاب می کرد. دو برادرزاده داشت که مادر نداشتند. بسیار به آنها رسیدگی می کرد؛ البته نه تنها به آنها بلکه کلا ً به فقرا و بچه های فقیر مدرسه بسیار دستگیری می کرد.

با اینکه هم معلم بود و هم کشاورزی می کرد اما چیز زیادی از درامدش را برای خود خرج نمی کرد. بسیار با نظم و انضباط و با ادب بود. چون پدرش ازدواج کرده بود برای راحتی خانم او کمتر به منزل پدر می رفت. اما در کشاورزی همیشه به او کمک می کرد. همواره مشغول انجام کاری بود. یا در مسجد با دیگر دوستان برنامه داشتند یا به مدرسه می رفت یا دانشگاه یا جبهه و لختی که آرام می گرفت کتابی در دست مشغول مطالعه می شد.

ماشاءالله رنگی خدایی داشت. مثل اینکه خداوند در ذات او بود. همه چیزش و همه کارش خدایی بود. هر وقت محرم می شد بیرق‌دار دسته ها بود و به دنبال عَلم می رفت. وقتی امام دستور جهاد داد، او  می گفت ما باید به جبهه برویم. با اینکه بودن در خط امام و شهادت بزرگترین آرزوی او بود اما برای دلگرمی خانواده می گفت ما که شهید نمی شویم. دفاع می کنیم و دوباره برمی گردیم. با خواهرزاده اش ابوالقاسم هم در این باره زیاد صحبت می کرد. از وقتی ابوالقاسم به شهادت رسید دیگر آرام و قرار از او سلب شده بود. هرچه خواهرش می گفت ابوالقاسم که شهید شد حداقل تو دیگر نرو. می گفت ما باید برویم شما نمی دانید خواهرهای ما در آنجا چه می کشند. تا اینکه با دوست صمیمی و هم دانشگاهی اش حاج اصغر حسنی و 13 نفر دیگر عازم جبهه شدند. در بهبهه‌ی عملیات و هنگامی که تانک دشمن را هدف می گیرد و آن را شکار می کند، تانک دیگری او را نشانه گرفته و به درجه رفیع شهادت می رساند.

خواهرش در حالی که عکس او را در کنار عکس پسرش ابوالقاسم می گذاشت، می گفت خوش به حالتان، شیر مادرتان حلالتان باشد. خوب راهی را رفته اید. ان‌شاءالله ما هم بتوانیم ادامه دهنده راه شما باشیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها