به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تهران، شهید جانعلی محمودی، سوم فروردین 1339، در شهرستان دماوند به دنیا آمد. پدرش شمسعلی و مادرش ساراخاتون نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند و سپس سرایدار سازمان آموزش و پرورش شد. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد و به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.
این شهید گرانقدر در هفتم مرداد 1361، در کوشک بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر پاکش در روستای ده امام تابعه شهرستان پاکدشت به خاک سپرده شد.
در کتاب السابقون به بخشی از زندگی شهید محمودی اشاره شده که در ادامه میخوانید:
دقیقه ها به سرعت از پی هم می آمدند و می رفتند اما عذرا تاب تحمل گذر زمان را نداشت. از وقتی که به رفتنش رضایت داده بود، دلشوره عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفته بود. بالاخره جان علی که با پسر خاله اش ابوالقاسم برای شنا و کوه نوردی رفته بودند، برگشتند. مثل همیشه لبخند از لبانش جدا نمی شد. اما اینبار برق عجیبی در چشمانش وجود داشت. برقی که به چهره پاک و معصومش جذابیتی بیش از پیش داده بود. موقع خداحافظی آرام و مهربان گفت: «خوب حاج خانم من می خوام برم» با این جمله بغض عذرا شکست و اشک از چشمانش سرازیر شد. اشکی غیر قابل کنترل و بسیار دلخراش.
آقای ابو القاسمی گفت حالا نمی شود که یک بار هم به حرف من و برادرانت گوش کنی؟ آخه تو خیلی جوونی و تازه ازدواج کردی. جان علی گفت: ای بابا من که قبلاً هم بهتون گفتم؛ طاقتم دیگه تموم شده دلم همش شور می زنه. برای بچه هایی که تو جبهن، برای آب و خاکمون که بهش تجاوز شده، برای اسلام و دین و آیینمون. من با خانمم هم صحبت کرده بودم. ایشون هم راضی بود حالا نمی دونم چرا... عذرا حرف او را قطع کرد و گفت: من که چیزی نگفتم. اجازه گریه کردن هم ندارم؟جان علی دوباره گفت: چرا خانم اختیار دارید. اصلاً اجازه ما هم دست شماست. ولی نمی گی اگر گریه کنی من رو ناراحت می کنی و دشمنا را شاد؟ عذرا بلند شد و در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت راضیم به رضای خدا. من هم برای پیروزی اسلام و مسلمین دعا می کنم.
جانعلی وقتی این جمله را از همسرش شنید خوشحال شد و لبخند شیرینی بر لبانش نشست و بعد از دقایقی کوتاه با پسر خاله اش به طرف ورامین راه افتادند.
شهید جان علی محمودی فرزند آخر خانواده و ساکن در روستای توچال بود که از کودکی هم درس می خواند و هم کار می کرد. بسیار خوش اخلاق و خوش رفتار و مردم دار بود. ایمان و تقوای او هم زبانزد خاص و عام بود.
سن زیادی نداشت که ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد. اما بعد از گذشت مدت کوتاهی دست از همه چیز کشید و عازم جبهه های نبرد شد. هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست او را از عمل به وظیفه ی شرعیش باز دارد. نه همسر و زندگی نوپایش و نه پدر و مادر عزیزش که از جان بیشتر دوستشان می داشت. حتی خبر مسرت بار پدر شدنش هم نتوانست او را مجبور به ماندن کند. ابتدا به تهران رفت و از آنجا راهی کردستان شد. سه ماه در جبهه آرپیچی زن بود تا اینکه در حمله رمضان بعد از 12 روز جنگیدن در خط مقدم ندای حق را پاسخ گفت و به دیدار یار شتافت.
همسرش خانم عذرا صفری می گفت: «وقتی فرزندمان به دنیا آمد وقتی در بیمارستان بودم، وقتی مرخص شده به خانه برگشتم، حضور جان علی را در کنار خود احساس می کردم. آری او آنقدر مهربان بود که در سخت ترین شرایط مرا تنها نگذاشت و همواره به خواب من می آمد و مرا به صبر و پایداری دعوت می نمود».
انتهای پیام/