خاطره‌ای از شهید "قدرت الله آهنگری"

راه اندازی کتابخانه ویژه نوجوانان با نام آیت الله صدر

تصمیم گرفتیم برای خودمان کتابخانه تأسیس کنیم. اولین مسئله مکان کتابخانه بود. ما از مادرمان رضایت گرفتیم که محل آن منزل ما باشد. اسم کتابخانه را هم گذاشتیم کتابخانه شهید آیه الله صدر.
کد خبر: ۴۲۴۲۰
تاریخ انتشار: ۱۶ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۴ - 07March 2015

راه اندازی کتابخانه ویژه نوجوانان با نام آیت الله صدر

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از ساری، خاطرهای از «محمود محمدی» دوست و همرزم شهید «قدرت الله آهنگری» از شهدای شهرستان نکا  در ادامه میآید:

تابستان سال 59 بود. آن موقع مسجد سعادت مهرآباد نکا ساختمانی داشت با گنجایش صد وبیست نفر که به صورت شمال غربی- جنوب شرقی ساخته شده بود. سمت جنوب غربی آن زنانه که با یک پرده از مردانه جدا میشد و سمت شمال غربی آن، در خارج از فضای اصلی، یک اتاقک  که سقف آن کوتاهتر از سقف مسجد و بصورت شیب دار از دیوار مسجد بطرف انتها، ساخته شده بود و با یک درب دو تکه چوبی به درون مسجد  و یک درب دیگر در سمت قبله به بیرون راه داشت. این اتاقک  در ماههای رمضان و محرم و یا در مراسم ختم و... به عنوان آبدارخانه استفاده میشد ولی بعد از انقلاب تبدیل به کتابخانه شد.   

شهید قدرت الله آهنگری

اکثر کتابها و هدف اصلی کتابخانه برای بزرگترها بود و کتابهای  محمود حکیمی و شریعتی و حجازی و.... و کتابهای سیاسی و عقیدتی دیگری که بعدا معلوم شد اصلا نمی بایست در دسترس عموم باشد موجودی آنرا تشکیل می داد. ما که بزرگترین مان 13 ساله بود، نیاز به خواندن کتابهای سبکتر و داستانی داشتیم.

به بچه ها گفتیم خودمان یک کتابخانه تاسیس کنیم. کتابهایش را هم مناسب سن خودمان بخریم. بیشتر کتابهای کتابخانه مسجد برای بزرگترهاست.

این بود که تصمیم گرفتیم برای خودمان کتابخانه تأسیس کنیم. اولین مسئله مکان کتابخانه بود. ما از مادرمان رضایت گرفتیم که محل آن منزل ما باشد. اسم کتابخانه را هم گذاشتیم کتابخانه شهید آیه الله صدر. برادرم احمد گفت یک مهر هم بسازیم و پشت کتابها را مهر بزنیم. من و برادرم چند جلد کتاب داستان و چند جلد کیهان بچهها و کودک مسلمان داشتیم. گفتیم اگر کسی کتاب دیگری دارد بیاورد. باقر گفت من دو جلد کتاب قصههای خوب برای بچههای خوب دارم میآورم.

شهید قدرت الله آهنگری

تعداد کتابها خیلی کم بود. گفتیم برویم از بزرگترها و روحانی مسجد بخواهیم به کتابخانه ما کتاب هدیه بدهند.

قرار شد احمد برود دنبال مهر و بقیه دنبال تهیه کتاب.

احمد رفت از نجاری آقای یزدانی سر خیابان مهرآباد یک قالب چوب به اندازه جعبه کبریت گرفت و آرم الله را در داخل آن نوشت و یک کادر هم دورش کشید. یک قرقره چوبی را به پشت قالب با چسب چوب، به عنوان دسته مهر، چسباند و با کارد آشپزخانه شروع کرد به خالی کردن اطراف آرم. با اینکه چوب سختی بود و کارد هم چندان مناسب کار نبود، کار تهیه مهر با سماجت احمد ادامه یافت و فردایش مهر آماده شد.

یک  دفتر هم برای ثبت نام و نام خانوادگی گیرنده، تاریخ گرفتن و پس دادن و عنوان کتاب تهیه شد.

از سمت چپ شهید قدرت الله آهنگری

بعضی از بچههایی که برای تهیه کتاب رفتند، توانستند از پدرانشان در حد خرید یک یا دو جلد کتاب یک تومانی یا 15 ریالی پول بگیرند و کتاب بخرند. برخی هم به مسجد رفتند و از کسانی که فکر میکردند درخواست هدیه و کمک کردند. با اینکه در مواردی ناچار شدند کاملا توضیح دهند که هدفشان چیست اما تهیه پول و یا کتاب، با این توجیه که مسجد خودش کتابخانه دارد، با موفقیت همراه نبود.

کتابخانه کارش را با همان تعداد کتاب شروع کرد و چند نفر از پسرها و دخترهای کوچه ما عضو شدند.

بزودی کتابهای موجود خوانده شد. پیشنهاد شد برویم از کتابخانههای مساجد دیگر کتاب قرض بگیریم و بیاوریم و به اعضای خودمان بدهیم. نزدیکترین کتابخانه در مسجد توفیق بود که هم کتاب بیشتر و هم کتابهای کودکانه و داستانی بهتری از کتابخانه مسجد ما داشت ولی عیبش این بود که چون آن طرف جاده اصلی قرار داشت و برای بعضیها هم کمی دور بود، پدر مادرها اجازه رفتن به آنجا را نمیدادند.

از سمت چپ نفر دوم شهید قدرت الله آهنگری

یکی  گفت برویم از قدرت آهنگری راهنمایی بخواهیم. او معلم قرآن بود و با تشکیل جوانان پیرو خط امام مهرآباد همه را جمع کرده بود و فعالیت فرهنگی خوبی انجام میداد. به بچههایی مثل ما هم برای اینجور کارهای خوب، کمک میکرد.

قدرت آهنگری با دو سه نفر دیگر، توی حیاط مسجد و جلوی در کتابخانه ایستاده بودند. وقتی موضوع را با او در میان گذاشتیم پس از یکی دو سوال، پولش را بیرون آوّرد و دید که یک پنجاه تومانی بیشتر ندارد. پرسید کسی پنجاه تومان خرد ندارد؟ کسی نداشت. گفت: بیست تومان کتاب بخرید و بقیه را برگردانید. خوشحال شدیم، انگار دنیا را به ما داده باشند تشکر کردیم و رفتیم بازار. سه جلد داستان راستان و یکی دو کتاب دیگر خریدیم. قیمت کتابها شد بیست تومان.

دلمان میخواست بقیه پول را هم کتاب بخریم. ولی چون قول داده بودیم رفتیم پیش قدرت آهنگری و با خجالت و خنده گفتیم "بیست تومان چهار پنج جلد بیشتر نشد." او فهمید که دلمان میخواهد باز هم کتاب بخریم، خندید و گفت پس من چی؟ پولی برام نمونده. و قبل از اینکه ما چیزی بگوییم گفت: خوب باشه قابل شما رو نداره. بروید همش مال شما. ما که انگار از چله کمان در رفته باشیم، داشتیم از در مسجد بیرون می رفتیم که با صدایی همراه با خنده گفت : فقط کتاب بخرید. کیک و نوشابه نخورید!

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها