خاطره از دلاوری‌های شهید "رضا رستم زاده"

حکایت ترکشی که رضا را شهید کرد

ترکش را کف دستش گرفته بود. جور خاصی نگاهش میکرد. سبک سنگینش کرد. انداخت توی دست چپش. دوباره دست راست. گفت: این را نگه می‌دارم یادگاری برای بچه‌هام.
کد خبر: ۴۲۴۲۳
تاریخ انتشار: ۱۲ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۵:۱۶ - 03March 2015

حکایت ترکشی که رضا را شهید کرد

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از ساری، خاطرهای از محمود محمدی دوست و همرزم شهید رضا رستم زاده از شهدای شهرستان نکا در رابطه با این شهید در ادامه میآید:

از چپ شهید رضا رستم زاده

ترکش را کف دستش گرفته بود. جور خاصی نگاهش میکرد. سبک سنگینش کرد. انداخت توی دست چپش. دوباره دست راست.

گفت: این را نگه میدارم.

در حالی که توی جیب جلوی سینه بادگیر جابجایش میکرد، سرش را بالا کرد و رو به ما گفت: خدا سومیاش را بخیر کند.

در چهرهاش هم میشد خنده را دید و هم حالت خاصی را که باید میدانستی تا بفهمی یعنی چه؟

پرسیدم: چرا سومی؟

دیندار گفت: نیم ساعت قبل هم یکی خورد به شکمش. رفته بودیم خاکریزهای جلویی. چند تا از هم محلیها را ببینیم. داشتیم حرف میزدیم که یک ترکش خورد به شکم رضا. سرد بود و سرعت هم نداشت.

خودش گفت: اون هم آسیبی نزد. نگهش داشتم. یادگاری بچههام.

ترکش را که گذاشت توی جیبش، سیگارهایی را که از دوستانش گرفته بود بیرون آورد و داد به دیندار و گفت: به هر کس میخواهی بده.

تعجب کردم. قبلا برای تهیه سیگار با بچهها مسابقه میگذاشت. تهیه سیگار یک جور زرنگی حساب میشد. به خصوص اگه وینستون باشد.

چند روز از عملیات کربلای پنج گذشته بود. از منطقه حنین3 آمده بودیم اینجا خط دو و قرار بود شبش برویم خط یک. سه راه شهادت. منطقه اطراف ما را آب دریاچه ماهی فرا گرفته بود. یک جاده به طول چند کیلومتر که سمت عراقیهایش را خاکریز بلند زده بودند. جاده در انتها میپیچید سمت راست و ادامه مییافت اما ما باید از همین محل سوار قایق میشدیم. باید صبر میکردیم تا شب فرا برسد.

منطقه را دود و بوی باروت فرا گرفته بود. منطقه جنگی مثل جنگل بود. تیربارها میخواندند. صدای رگبار کلاش مثل صدای نوک زدن دارکوب بگوش میرسید. ترکش که میخورد به بچهها گویی درخت بزرگی را انداخته است. صدای سفیر گلوله و یا ترکش که از بیخ گوشت میگذشت مثل صدای بال زدن توکایی را میمانست که  پر میکشید و میرفت به اعماق جنگل.

هر چند متر به چند متر دل خاکریز را خالی کرده و با قرار دادن یک آکاسیو در جلوی آن سنگری بی سقف درست کرده بودند. آکاسیو به ابعاد تقریبی 2 متر در 4 متر مثل یک قالب مکعبی بود. یک طرف آن ورق آهنی و یک طرف دیگه پر شده بود از چوب پنبه یا چیزی شبیه آن که روی آب میماند و با وصل کردن چند تای آن میشد جاده یا پلی شناور درست کرد. و اینجا محافظ سنگر در برابر ترکشها. رضا در محل ورودی به سنگر پشت به بیرون نشسته بود. کاتیوشا که خورد داخل آب ،باران ترکش بر سر  ما باریدن گرفت . یکی خورد به کمر  رضا. تکان خورد و برگشت ببیند چی شده. کمرش را دست می کشید و بعد به دستهایش نگاه میکرد باز دوباره  به کمرش می مالید. انگار دنبال چیزی می گشت. دیندار گفت چیزی نشد. همه ما سر خم کردیم و به پشتش نگاه کردیم و بعد به ترکشی که رضا از زمین بر داشت و توی دستهایش دست بدست میکرد.

 صدای رضا کم شد .کم و کم  و کمتر. احساس می کردم دارد از ما دور می شود.رنگ چهره اش تغییر کرد .رفت توی خودش .جرأت نکردم با او حرف بزنم.امروز که از حنین3 می آمدیم ، تنها توی سنگر نشسته بود. ازش پرسیدم رضا قول می دهی شفاعتم کنی؟ چندمین بار بود که پرسیده بودم.ناراحت شد.وطوری نگاهم کرد که  من احساس کردم درخواست بی جایی کردم. کز کردم یک گوشه و مثل حالا فقط نگاهش کردم .از ابتدای آشنایی در گردان ویژه شهدا بین خودم و او فاصله احساس می کردم.تفاوت سنی داشتیم و نا آشنا به هم .او بچه دشت بود و من بچه شهر.بر خورد ها طوری بود که احساس دلتنگی می کردم. رسته هر دوی مان  هم تیربار چی بود.اما گروهان اعلام کرد هر دسته فقط یک تیربارچی . من حاضر نشدم بروم دسته دیگر.در گردان محمد باقر که بودم برای تیربار چی شدن با چند نفر رقابت کردم .اما اینجا مردد بودم. دوست داشتم با او رفیق باشم .برای همین گفتم :باشه ،من کمک تو .

چند شب بعد  با هم در یک شیفت نگهبان بودیم. با من گرم گرفت. من مثل یک دانش آموز مودب فقط  به حرفهایش گوش می دادم و کمتر حرف می زدم.گاهی سوال میکردم.

پرسیدم: قبلا هم جبهه بودی؟

گفت : سال 63 توی کردستان سرباز بودم. یک روز ماشین مان رفت روی مین.چند تا شهید شدند ومن پرت شدم بیرون. با یک سرباز دیگه خودمان را در لای کوپای گندم مخفی کردیم تا فردا.گرسنه مان شده بود و رفتیم بیرون. کردها ما را گرفتند .در یک طویله زندانی کردند. فردایش یک دختر کرد آمد پیش من. وقتی دید اعتنا نمیکنم ، بمن گفت آگه بستگانت پول بیاورند آزادت میکنیم . 16 -17 روز اسیر بودم .برادرم آمده بود دنبالم .ولی هنوز با کردها تماس نگرفته بود که آزادم کردند.  نمی دانم کسی برایم پول داده بود  یا نه. به من گفتند برو و دیگه توی کردستان پیدایت نشود.

اکثرا با بچه های دشت مثل دیندار و مظفر اصغری  و قربان ذبیحی و صادقی طوسی و زرگری  همراه بود.به خصوص بعد از آمدن ذبیحی. خنده و شادی شان بیشتر شده بود.ذبیحی صدای کلفتی داشت و و قتی داد میزد صدها متر دورتر می شنیدند. در راهپیمایی با ماسک همچنان دم صلوات می گرفت و کل دسته صدایش را از داخل ماسک می شنیدند. بعد از هر صلوات کر کر می خندیدند. با ذبیحی دم میگرفتند که "الهی بچه بی بابا نباشه   اگه باشه تو این دنیا نباشه "

یک روز دیدم گرفته است و خیلی توی فکره. پرسیدم: رضا طوری شده ؟ گفت نه  .

شب موقع نگهبانی گفت : برادرم یک سال ونیم قبل شهید شد.به خوابم آمد و گفت برای تو و قربان وشکرالهی اینجا جا گرفتم. گفتم: به خاطر علاقه به برادرت و شهادت این خواب را دیدی. گفت: نه قربان هم برادری داشت که  15 سال قبل در انفجار کوره آجر پزی کشته شد. اوهم برای اولین بار برادرش را درخواب دید که به او گفت  منتظرت هستم.

گفتم از اینکه شاید شهید شوی ناراحتی؟

گفت: نه. چه سعادتی بالاتر از شهادت.ناراحتی من این است که کاری نکردم لیاقت شهادت داشته باشم.در محل آدم معمولی بودم.اگر شهید شوم و بچه های آینده از بزرگسالان بپرسند او چه جور آدمی بود ،هم می ترسم بزرگ نمایی کنند و هم میدانم که چیزی ندارم که قابل ذکر باشه.

گفتم:یعنی همین که بگویند برای آزادی وطن و حفاظت دین و ناموس جنگیدی و جانت را دادی کم کاری هست؟

توی تاریکی از  صداش فهمیدم بغض  گلویش را گرفته. گفت : ما را طوری معرفی کنید که برای آیندگان قابل قبول و درک باشه. بپذیرند که ما فرشته نبودیم که شهید شدیم.ما کار درست کردیم وبه وظیفه خود عمل کردیم. بر اساس عقیده حرف امام خود را اطاعت کردیم و خالصانه جنگیدیم و پاداش گرفتیم.

حالا دیگه توی گروهان پیچیده بود.خیلی ها درخواست شفاعت داشتند.هر چه به عملیات نزدیکتر می شدیم تغییرات رفتار انها زیادتر می شد.دعا و مناجاتشان بیشتر می شد.مهربانتر شده بودند و کمتر می خندیدند و بیشتر توی کارهای جمعی شرکت می کردند. مشتری تمام دعا های کمیل و توسل و زیارت عاشورا بودند.قرآن می خواندند و گاهی دم نوحه می گرفتند.

در خط یک شلمچه خمپاره ها امان ما را بریده بودند.فرماندهان گروهان ودسته که برای شناسایی رفته بودند ، برگشته  و کنار قایق ایستاده بودند. یک خمپاره خورد به قایق . دست باز فرمانده گروهان و درخشانی جانشینش و بامتی و چند نفر دیگه  مجروح شدند.هوا کم کم تاریک می شد.منورها آسمان را روشن نگه داشته بودند.گلوله های رسام دشمن نشان میداد فاصله ما با انها زیاد نیست. 2- 3 کیلومتر. یکی اعلام کرد هر کسی می ترسد برای وضو بیاید کنار آب می تواند تیمم کند.بیشتر بچه ها رفتند کنار آب.رضا لبخندی زد و نشست کنار آب .گفت مگه بی وضو میشه؟ قبلا بار ها و بارها وضو گرفتنش را دیده بودم . این بار ذکر های بیشتری می گفت .آرام آب می ریخت روی صورتش .خمپاره ها توی آب و خشکی بیداد می کردند.دل من هم همراه آب بالا و پایین می رفت .دلشوره داشتم .رضا لبخند می زد. خدایا چرا وضویش تمام نمی شود؟ بعد از وضو پاهایش را شست . انگار اطرافش خبری نیست. پیش از اذان نشست برای نماز . بیرون سنگر . ذکر می گفت و فارسی با خدا راز و نیاز می کرد.بعضی از کلماتش را می شنیدم.از برادرش می گفت .از پدر و مادر و فرزندانش . می گفت خدایا خجالت می کشم درخواست کنم مواظبشان باشی.از همسرش حلالیت می طلبید و کم کم و آرام گریه می کرد. حالت روحانی مناجاتش به  او صدای ملکوتی داده بود . یک حالت معنوی خاصی که کمتر دیده می شد کسی داشته باشد. دائم زیر لب ، گاهی آهسته و گاهی با صدایی همراه آه و ناله خفیف ذکر میگفت .استغفر الله ... سبحان الله ... العفو العفو العفو...

من دیگر صدای انفجار را نمی شنیدم.دعا و تضرع از خیلی کسان دیده بودم اما نه اینطوری.پیش خودم فکر می کردم الان حتما پرده ها از کنار چشمش کنار رفته . چرا که نه؟ وقتی خمپاره  ها منفجر میشدند و ترکشها آسمان را می شکافتند  تو گویی پرد های اسرار این عالم در چشم اهلش دریده میشود  و آن سوی راز هستی برایشان بر ملا میشود. حتم داشتم  رضا درپیش چشمش  چیزی را میدید که ما نمی دیدیم. طولانی ترین نمازش را خواند و تا وقتی صدا یش نزدند از جایش بر نخواست.

سوار قایق شدیم .تا رسیدن به خاکریز بعدی طولی نکشید. وقتی پیاده شدیم  گفتند تویوتای لند کروزی می آید که هم نفر جابجا میکند هم آمبولانس است. سریع سوار شوید. راننده آمبولانس گفت سر سه راه پشت  کانال باید زود پیاده شوید.روی تانکها نور افکن دارند اگر ببینند مستقیم شلیک می کنند.موقع پیاده شدن سر اسلحه گیر کرد به جایی. رضا گفت سریعتر بپر پایین . یک خمپاره خورد کنار آمبولانس. راننده نگاه نکرد که همه پیاده شدند یا نه. حرکت کرد و من خودم را انداختم پایین. رضا دستم را گرفت .وقتی پشت تپه بلند پناه گرفتیم گفتند اینجا باشید تا فرمانده گردان به ما بگوید که محل استقرارمان کجاست؟ شکر الهی نبود. یکی گفت آن سمتی بود که خمپاره منفجر شد. صدای بچه های مازندرانی از  پنجاه شصت متر جلوتر می آمد .گاهی نور افکنی از سمت عراقی ها روشن می شد .برای شناسایی محل دوری در اطراف تپه زدیم .سمت عراقی  ها جلوی تپه یک بولدوزر بود  .آن طرف ترش خاکریزی دیگر.

بخشی از بولدوزر را عراقی ها می دیدند و اینجا را با خمپاره می زدند ..چند نفر از مهندسی رزمی بوشهر بین تپه و بولدوزر توی شیاری که کنده بودند نشسته بودند.به بچه ها که گفتم ،آمدند ببینند چه خبره.من پشت بولدوزر نشستم نزدیک چنگک پشتش . رضا هم با یک نفر دیگه کنار بیل جلو.رضا دراز کشید و به کوله پشتی اش تکیه داد.پاهایش نیمه دراز نیمه جمع. جلویش هم یک نفر به همین حالت. من به رضا نگاه می کردم که چشمش توی آسمان بود.منور ها یکی پس از دیگری مثل ستاره بخت دشمن روشن می شدند و خیلی زود خاموش . تانک عراقی از صد متر آن طرف تر نور افکن انداخته بود و همین طور داشت دور می داد به سمت ما .جایی که رضا نشسته بود خیلی روشن شد .فکر کردم رضا چقدر نورانی شده؟ یک لحظه همه جا را سفید دیدم . هیچ صدایی نمی شنیدم . بعد توی گوشم انگار صدای صوت ممتدی می آمد .کم کم صدای صوت جایش را به  صدای ناله هایی داد که  زیاد و زیادتر می شدند .چشمم که باز شد همه جا را تاریک دیدم .کم کم نور منور ها همه جا را روشن  کرد.در پشتم درد شدیدی احساس کردم .خواستم  بلند شوم  دیدم نمی توانم  دستهایم را به زمین حائل کردم ونشستم . به رضا نگاه کردم. خوابیده بود ولی چرا اینجوری ؟ به زحمت خودم را کشاندم به طرفش.صورتش از حالت عادی خارج شده بود اما آرام به نظر می رسید.دستها و پاهایش طوری رها شده بودند که انگار مال بدن خودش نیستند .صدا زدم" رضا" .

 یکی گفت :رضا شهید شد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها