به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، به بهانه سهشنبهای که گذشت و در آن میلاد پیام آور نور و مهربانی و سالگرد شهادت شهید روح الله قربانی متقارن شده بود، پای صحبتهای خانم زینب عبدفروتن، همسر شهید روح الله قربانی نشستیم تا بعد از پنج سال از شهادت این شهید مدافع حرم یک بار دیگر آلبوم خاطراتشان را ورق بزنیم و بیشتر از زبان ایشان درباره این شهید بشنویم. اگرچه روایت زندگی کوتاه و تأثیرگذار خانم عبدفروتن و روح الله قربانی به شکل کامل و مؤثر به قلم خانم زینب مولایی در کتاب «دلتنگ نباش» به رشته تحریر درآمده و به تقریظ رهبر انقلاب هم رسیده است، اما این گفتوگوها هیچ وقت خالی از لطف این نیست و همواره میتوان از خلال آنها دریچه جدیدی رو به شناخت این شاهدان زمان گشود. پس شما را به خواندن این مصاحبه دعوت میکنیم.
کتاب از طریق مادر و به واسطه یک بنده خدا دست حضرت آقا رسید. وقتی از بیت تماس گرفتند و گفتند حضرت آقا فرمودن سلام من را به همسر شهید برسانید و از او تشکر کنید باورم نمیشد. چهار ستون بدنم لرزید. فکرش را هم نمیکردم.
خانم عبد فروتن لطفاً کمی برای ما از خانواده، کودکی، تعداد برادر و خواهرهایتان فضای کودکی و خاطراتتان در آن زمان بفرمائید. شما در چه فضایی رشد کردید و بهترین خاطراتی که از آن دوران دارید چیست؟
سال ۱۳۷۰ در یک خانواده کاملاً مذهبی، انقلابی و پاسدار به دنیا آمدم. پدرم از ابتدا پاسدار بودند و جانباز شیمیایی. مادر هم معلم بودند و به نوعی یک خانواده نظامی فرهنگی به شمار میرفتیم. از ابتدا میدیدم که پدر مشغول کارهای نظامی و بعد از آن بسیج و مادر هم مشغول فعالیتهای فرهنگی و بسیج بودند در نتیجه با سیره و روش زندگی در خانوادههای نظامی آشنا بودم. در خانوادهای بزرگ شدم که از کودکی با سرفههای پدر که شیمیایی بودند متوجه شده بودم جنگی درافتاده است که عدهای رفتند و جانشان را برای ما گذاشتند تا من و امثال من در آن دهه به دنیا بیاییم و در بهترین شرایط زندگی بکنیم. من فرزند ارشد خانواده هستم و یک برادر و خواهر بعد از خودم دارم.
برهه نوجوانی و جوانی خانم شما چطور گذشت؟ انتخابها به خصوص انتخاب رشته تحصیلی و دانشگاهیتان بر چه مبانی استوار بود و بزرگترین دل مشغولیهایتان در آن دوران حساس چه بود؟
محل زندگی ما یک شهرک نظامی بود که ساکنان آن جملگی نظامی و همکاران پدر بودند در نتیجه دغدغههای مشترکی داشتند. بهترین خاطرات من به همان دوران شیرین زندگیام باز میگردد. زندگی کردن در کنار آدمهایی که مثل من بودند و مثل من فکر و تلاش میکردند و پدرانشان شرایط مشابهی داشتند شیرین بود و شخصیت من هم از همانجا شکل گرفت. مثل پدر و مادرم یک فرد انقلابی و مذهبی. بهترین خاطراتم به ایامی باز میگردد که پدرم برای ده یا دوازده روز ما را با ماشین شخصی خودمان به سفر راهیان نور میبرد و شهرها و مناطق مرزی را نشانمان میداد. گاهی در این سفرها نیمههای شب در نقطه صفر مرزی بودیم و در حسینیه میخوابیدیم. پدرم برای اینکه درک دقیقتری از آن روزها داشته باشیم ما را به همه این مناطق برد و در عین حال که تلاش میکرد خیلی به ما خوش بگذرد سعی داشت تا چیزهایی را که باید هم یاد بگیریم. بزرگترین شوک زندگی من هم این بود که باید در اواخر دوران نوجوانی و ابتدای جوانی از آن شهرک جدا میشدم و به محلهای میرفتم که افرادش خیلی متفاوت بودند. اوایل شانزده سالگیام از آنجا جدا شدم. ابتدا خیلی برایم سنگین بود، اما همین نقل مکان به اکباتان خیلی چیزها به من آموخت و آدمها را نشانم داد تا دستم بیاید افراد و طرز فکرهای دیگری نیز وجود دارند. به طوری که این تغییر محل سکونت به شدت باعث رشد من شد. در دوران نوجوانی بین بچههایی قرار گرفته بودم که فقط به حکم شناسنامه شیعه بودند و تقریباً چیزی را قبول نداشتند. سعی میکردم با اینها از در دوستی وارد شوم و زمانهایی که کلاس نداریم ساعتها با آنها بحث کنم. سر مسائل اعتقادی، قرآن، پیامبران و حتی ائمه. گاهی چهل تا پنجاه نفر در مقابل من موضع میگرفتند. این جور چیزها باعث رشد من شد و کمک کرد خودم را پیدا کنم و از چیزهایی که از پدر و مادرم آموختهام در دوران نوجوانی استفاده کنم. همه اینها من را به سمتی سوق داد که رشته و شغلی را انتخاب کنم که بعداً بتوانم برای جامعه مفید باشم، دستی را بگیرم و کمکی بکنم. پزشکی را دوست داشتم، اما همتم تا آن قدر نبود. دغدغهام این بود که فرد مفیدی برای خانواده و جامعه باشم. از امام رضا علیه السلام خواستم برای انتخاب بهترین مسیر از من دستگیری کنند و این سرآغاز ورودم به رشته علوم آزمایشگاهی شد.
فکر تشکیل زندگی مشترک از چه زمانی در گوشه ذهن شما جای باز کرد؟ معیارهایتان برای ازدواج چه بود و پنهانیترین لایههای ذهنی شما برای زندگی مشترک ایده آل آیندهتان بر چه محورهایی استوار بود؟
با ورود به دانشگاه و آمدن اولین و دومین خواستگار دغدغه و نگرانی هر دختری برای ازدواج بیشتر میشود. مثل همه دخترها این اتفاق برای من هم افتاد.
آشنایی شما با همسرتان، شهید روح الله قربانی چطور و کجا اتفاق افتاد؟
خواستگارهایی داشتم که هر کدام را بنا به دلایلی رد کردم تا اینکه اتفاق سختی در زندگیام افتاد و امام رضا من را ناباورانه قبول کرد. بعد از چند خواستگار که به آنها جواب منفی داده بودم امام من را طلبید و به پابوسشان رفتم و با دل شکسته از ایشان خواستم همانطور که در درسم کمک کردند و انتخابی داشتم که بسیار از آن راضی بودم، همسری را هم سر راه زندگیام قرار دهد که با او عاقبت بخیر شوم. این دعا جوری مستجاب شد که من تهران نرسیده آقا روح الله پیش آمد. خیلی اهل بیرون رفتن و تفریحات آنچنانی نبودم و بیشتر زمان را در خانه میگذراندم. وقتی ایشان آمدند و پای صحبتهای هم نشستیم احساس کردم روح الله یک نفر شبیه به خودم است، که مثل خودم در یک خانواده نظامی و انقلابی بزرگ شده است، تنها با این تفاوت که در زمانی که بیشترین نیاز را به مادرش داشت ایشان را از دست داده است. مادر آقا روح الله وقتی بیمار و در بیمارستان بستری بودند با دخترخاله مادر بنده دوست بودند و مادر ایشان به دوستشان همان زمان سفارش میکنند هر زمان خواستی برای پسر خودت آستین بالا بزنی به فکر روح الله هم باش در نتیجه دخترخاله مادر بنده روی همین حساب ایشان را به مادرم معرفی کردند.
ارزیابی اولیهتان نسبت به شخصیت ایشان چه بود؟
روح الله در نگاه اول یک پسر هنرمند و در عین حال نظامی، آرام و فوق العاده دوست داشتنی بود که با همان نگاه به دل من نشست و احساس کردم همان کسی است که منتظرش بودهام.
در نهایت چه زمان و به چه دلیل برای جواب بله دادن به ایشان به اطمینان قلبی رسیدید؟ و چه زمانی ازدواج کردید؟
بعد از صحبتهای جلسه اول احساس کردم میتوانم به او جواب مثبت بدهم و دوستش داشته باشم. از طرف دیگر معرف ایشان فرد کاملاً موجهی از نظر ما بودند. همچنین پدرم، پدر آقا روح الله را به واسطه فرمانده بودن حاج آقا قربانی در نیروی قدس میشناخت در نتیجه وقتی پدرم برای تحقیقات رفتند همگی نظر مثبتی نسبت به ایشان داشتند؛ بنابراین ما ۱۵ تیر سال ۹۱ روز نیمه شعبان عقد کردیم و ۲۷ شهرویور سال ۹۲ با جشن عروسی به خانه بخت رفتیم.
اگر بخواهید درباره بهترین یا بدترین خاطراتتان در زندگی مشترک برای ما بفرمائید ما را به شنیدن چه خاطراتی مهمان میکنید؟
این سوال اگر چهار یا پنج سال پیش از من پرسیده میشد بدون شک خاطرات دیگری را بر زبان میآوردم، اما حالا و بعد از گذشت پنج سال بهترین خاطراتم با آقا روح الله همان زمانی است که برای اولین بار دیدمش و به دلم نشست و سختترین خاطرهای که با آقا روح الله دارم به همان روز باز میگردد که خبر شهادتش را برای من آوردند.
ورود شما به حیطه آگاهی درباره فتنه بزرگی که در سوریه اتفاق افتاد به چه شکل بود؟ و اصولاً آیا کنجکاوی و دغدغهمندی خودتان باعث میشد پیگیر جریانات جاری در این کشور باشید یا از آن دست افرادی بود که از شدت قساوت حوادث ترجیح میدادید خیلی خودتان را درگیر پیگیری این امور نکنید؟
آشنایی با زمزمههایی درباره سوریه برای من با شهادت شهید رسول خلیلی اتفاق افتاد. آقا رسول از دوستان قدیمی آقا روح الله بود و در جشن ازدواج ما هم حضور داشتند. درست چند روز بعد از اینکه در جشن ازدواج ما حاضر شدند به سوریه اعزام میشوند و دو ماه بعد درست در تاریخ ماهگرد عروسی ما به شهادت رسیدند. در خانه بودم که آقا روح الله با من تماس گرفت و گفت یکی از دوستانم شهید شده است و من تازه فهمیدم روح الله قرار است جاهایی برود که امکان شهادتش وجود دارد. زمزمهها از آنجا شروع شد.
شروع زمزمههای همسرتان برای پا گذاشتن در این کارزار و اولین برخورد شما وخانوادهتان با این قضیه چطور بود؟
روح الله در زمان آشنایی ما دانشجو بود و یک سال، یک و سال و نیم طول کشید تا سر کار برود و جا بیفتد و بتواند حرفی از اعزام بزند. تا قبل از آن خودش وارد این قضیه نمیشد تا مرا نگران نکرده باشد. من هم آدم کنجکاوی نبودم و از بس به روح الله اعتماد داشتم و حرفهایش برایم سند بود خیلی سوال نمیکردم و همه چیز را به خودش واگذار کرده بودم. اما شهادت رسول پردههای زیادی را کنار زد و فهمیدم هدف روح الله چیزهای دیگری است. بعد از شهادت آقا رسول میدیدم گه گاهی روح الله اشارههایی میکند و با شنیدن اخبار جنگ منقلب میشود و احساسش بر این است که باید برود. چون تلاشهای آقا روح الله برای بهتر شدن را همیشه میدیدم هیچ وقت دوست نداشتم جلوی پیشرفت و رسیدنش به آرزوهایش را بگیرم. اگرچه هیچ وقت به من نمیگفت آرزوی شهادت دارد. نمیخواست من را نگران کند. حتی وقتهایی که حرف شهادت میزد سریع به شوخی میزد و میخندید که خیالت راحت باشد از این خبرها نیست. حرف جالبی میزد که داعش عددی نیست، داعش را ان شاءالله از بین میبریم و جنگ اصلی ما برای نابود کردن اسرائیل است. میگفت این نظام اینقدر برای ما هزینه کرده است که ما حالا حالاها باید باشیم و ریشه ظلم را بکنیم. من هم آنقدر مطمئن بودم که به همین دلخوش میشدم. نه من سوالهای بیشتری میپرسیدم و نه خودش اطلاعات بیشتری میداد. خودش میگفت هرقدر کمتر از کار من بدانی برای خودت بهتر است.
از چگونگی و روز شهادت ایشان برایمان بفرمائید؟
اوایل آبان بود و تازه سر کار رفته بودم، ولی احساس میکردم هرقدر در آزمایشگاه کار میکنم و برایم توضیح میدهند کار دستم نمیآید. توسط سرپرست گروه هم زیر فشار قرار گرفته بودم. حال عجیبی داشتم. مدتها درس خوانده و کار کرده بودم، اما در آن برهه چیزی در ذهنم نمیماند. تلفن همراه روح الله هم پیش من مانده بود. تا اینکه شب هنگام سیزدهم آبان منزل مادرم پای تلویزیون نشسته بودیم که تلفن زنگ زد و یکی از اقوام از پدرم خواست لباس بپوشد و برود. متوجه چیز بیشتری نشدم. پدرم سریع رفت و من و مادرم چند کلمهای با نگرانی با هم حرف زدیم. مادر میگفت حنما حال مادربزرگت بد شده است. چند دقیقه بعد دیدم برادرم هم از خانه بیرون رفت. باز از مادرم پرسیدم چی خبر شده؟ و باز مادر گفت چیزی نشده است. خدا هم انگار نمیخواست من چیزی متوجه شوم. شاید هم خود آقا روح الله میخواست یک شب دیگر آرام بخوابم. برخلاف همیشه آن شب بدون اینکه تلفن همراهم را چک کنم خوابیدم. به محض اینکه صبح بلند شدم متوجه شدم ساک پدرم که برای مأموریت جمع شده بود گوشه اتاق مانده و ایشان نرفته است. پرسیدم بابا چرا نرفتی؟ گفت کاری پیش آمده است، میروم. بعد با اصرار زیاد از من خواست سر کارم بروم. من آماده شدم و رفتم. در حال بیرون رفتن از خانه متوجه شدم تمام مخاطبان آقا روح الله به او زنگ زدهاند. از برادرم پرسیدم چرا؟ گفت من گوشی روح الله را ریست کردهام و اطلاعات قبلیاش بالا آمده است. من هم باور کردم، ولی برایم سوال شد چرا این کار را کرده است. از خانه بیرون زدم و طبق معمول که برای آقا روح الله حدیث کساء میخواندم در طول راه حدیث کساء را خواندم و بعد در محل کارم مشغول کار شدم. در عین حال منتظر روح الله بودم تا وقتی تماس گرفت به او بگویم چه اتفاقاتی افتاده است. اما به جای خودش پدرش زنگ زد و گفت زینب میگویند روح الله مجروح شده است. بلافاصله جیغ زدم و با پدرم تماس گرفتم. پدرم هم گفت روح الله مجروح شده است و الان برادرت میآید تا برویم دیدنش. باز هم باورم نشد ماجرا چیز دیگری باشد و مثلاً شهادتی در کار باشد. همه فکرم بود میآوریمش خانه و از او مراقبت میکنم تا دوباره سر پا شود. توی راه هرقدر پرسیدم چی شده همه طفره رفتند. تا به خانه رسیدیم و وارد پارکینگ شدیم. دیدم همه اقوام توی پارکینگ ایستاده و منتظرم هستند. از ماشین که پیاده شدم مادرم پیش از همه بغلم کرد و گفت روح الله شهید شده است.
دلم میخواهد برای ثبت در تاریخ کمی برایمان از سختیهایی که در این دوران با آن مواجه بودید بفرمائید. در این مدت هیچ وقت با قضاوتهای ناعادلانه و کنایههای غیر منصفانه مثل عاملیت پول برای کشیده شدن امثال همسر شما به این سمت و سو چیزی شنیدید؟ عکس العملتان به آن چه بود؟
سختترین صحبتها این بود که بین عدهای پخش شده بود اینها برای پول میروند. خیلی دل من میشکست که عدهای بودند و اطراف من دیدند چطور از جوانی و بهترین فرد زندگیام گذشتم و این حرفها را میزنند. چطور میتوانند این گذشت را با پول مقایسه کنند. این حرفها برای من خیلی گران تمام میشد. در کنار اینها سال اول دوری از آقا روح الله برای من خیلی سخت بود. نگاههایی که به من شد، تهمتهایی که به من زدند. خیلی خیلی برام زجرآور بود. من سعی کردم محکم و مقاوم بایستم و مثل او که رفت و جهاد اصغر کرد بمانم و جهاد اکبر کنم و با نفسم بجنگم.
برایمان از حکایت تقریظ کتاب خاطرات شهید روح الله قربانی به دست رهبر انقلاب و دیدارتان با ایشان بفرمائید؟
بعد از شهادت آقا روح الله پیش خودم گفتم روح الله کاش یه جوری اسمت خیلی بزرگ میشد و حضرت آقا میآمدند خانه ما. جوری که حضرت آقا را ببینم و برایشان از بالا و پایینهای زندگی، از سختیهایی که کشیدم، از شیرینی زندگی با تو برایشان بگویم. من همیشه خیلی رمان خواندن را دوست داشتم و به خانم مولایی (نویسنده کتاب دلتنگ نباش) گفتم همیشه دوست داشتم قصه زندگیام به شکل رمان نوشته شود، اما هیچ نکته و حکمتی در آن نمیدیدم که بخواهم آن را بزرگ کنم تا شهادت روح الله که برجستگی زندگی من بود. وقتی مینوشتیم هیچ وقت فکر نمیکردم کتاب به حضرت آقا برسد و کتاب را بخوانند. کتاب از طریق مادر و به واسطه یک بنده خدا دست حضرت آقا رسید. وقتی از بیت تماس گرفتند و گفتند حضرت آقا فرمودند سلام من را به همسر شهید برسانید و از او تشکر کنید باورم نمیشد. چهار ستون بدنم لرزید. فکرش را هم نمیکردم. آنجا من برای چندمین بار به روح الله گفتم خوب شد شهید شدی! من خیلی چیزهای بزرگی دیدم. همین که حضرت آقا داستان زندگی من و تو را خواندند برای من آبی روی آتش دلم هست و بعد از آن دیدار با حضرت آقا که هیچ وقت باورم نمیشد ایشان یک روز من را دعوت بکنند به صورت اختصاصی زیارتشان کنم آن هم در شرایطی که تمام قصه زندگی من را میدانند. این خیلی برای من شیرین بود. از دیدن ایشان زبانم بند آمد. هنوز وقتی فکر میکنم به خودم میگویم چرا آن روز گریه کردم تا نتوانم بقیه حرفهایم را بزنم. خیلی ملاقات شیرینی بود. شیرینترین لحظهاش هم زمانی بود که به آقا گفتم روح الله میگفت صدای پای امام زمان میآید و آقا با یک معصومیت خاصی سرشان را پایین انداختند و گفتند خوشا به حالشان. آنجا دوباره به حال روح الله غبطه خوردم. درست است از دست دادنش برای من خیلی سنگین بود، اما من جایگزینهای دنیایی زیبایی هم در قبالش دیدم، دیدن حضرت آقا، تقریظ کتاب، زیارت حضرت زینب که اینها بهترین تسکینها برای من بود.
درد و دل امروز شما و خانواده شهدا چیست؟
خواهشی که من و فکر میکنم همه خانواده شهدا داریم این است که الان زمان فتنه است، زمانی است که خوب و بد از هم جدا میشوند، مردم محکم بایستند با تقوی و توکل زندگی بکنند و گوششان حقیقتاً به دهن حضرت آقا باشد و با حرفهای ایشان زندگیشان را پیش ببرند. بچههایی با ایمان و اخلاص تربیت بکنند. واقعاً از نسل جوانی که در این دوره بچهدار میشوند عاجزانه میخواهم بچههایی تربیت کنند که به درد آینده ما و اسلام بخورد، به درد امام زمان بخورد. با ایمان باشند و تقوا که ان شاءالله ما جامعهای باشیم که انشاءالله به ظهور حضرت مهدی برسیم.
منبع: مهر
انتهای پیام/ 341