به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، شهید «سید حسن دوستدار» در 31 تیر 1344 در روستای ریاب از توابع شهرستان گناباد، متولد شد.
سردار «سید حسن دوستدار» مسئول معراج شهدای قرارگاه کربلا و برادر سردار شهید شهید «سید حسین دوستدار» مسئول تعاون قرارگاه سوم قدس، در یکم تیر 1364 در هورالهویزه به شهادت رسید.
شهید دوستدار در خصوص نحوه مجروحیت و شهادت همرزمانش به دست عمال رژیم بعث عراق خاطرهای را بیان کرده است که در ادامه میخوانید.
مجروح و خون آلود با عدهای از رزمندگان با موج انفجار به داخل گودالی سقوط کردیم . یادم است که با دوستانم به هوا پرتاب شدیم زخمهای مهلکی بر تن داشتیم از شدت ضربه موج و ضعف ناشی ازخونریزی بیهوش شدم. نمیدانم چقدر در حال بیهوشی بودم وقتی به خود آمدم که از بالای سرم، صدای گفتوگوی چند نفری را شنیدم ولی چشمهایم باز نمیشدند. گویا از اختیار من خارج بودند. مدتی گذشت تا بالاخره توانستم به زحمت کمی پلکهایم را باز کنم. عدهای که لباسهای کردهای عراقی بر تن داشتند لبه گودال ایستاده بودند.
هر چند لباسهایشان کردی بود ولی فارسی را روان و بدون لهجه صحبت میکردند. یکی از آنها وارد گودال شد و سر یکی از برادرانی که در کف گودال در حال شهادت بود و لباس سپاه پاسداران را بر تن داشت، از بدنش جدا کرد. منظرهای موحش که خبر از شقاوت و الحاد جلادان بعثی میداد. آنهم رزمنده دلاوری که از شدت زخم و خونریزی و ضربه سقوط در گودال آخرین لحظات حیات خود را میگذراند و در حال اغما بود و توان هیچگونه دفاعی از خود نداشت اما کفتارها که شیر شرزه را خسته و ناتوان یافته بودند دلیر شده و سر میبریدند.
حالی داشتم که توان توصیف آن را ندارم. نه قدرت حرکت داشتم و نه ذهنم توان فهم صحیح از مسائل را داشت مثل اینکه کوهی از غم و ناامیدی را بر سینهام نهاده بودند. سخت است که آدمی سالها دلاورانه با این اراذل بجنگد و خرمن عمرشان را درو کند و بالاخره در ناتوانترین و بیپناهترین شرایط، کفتارهایی اینگونه قسیالقلب و ملحد، ناجوانمردانه مثل گوسفندی دست و پا بسته ذبحش کنند.
خون به صورت و چشمهایم دویده بود پلکهایم به زحمت به اندازه آسمان فراز سرم باز شده بود. بیحس و حرکت بودم با نفسهایی آنقدر آهسته و سخت که خودم هم آن را حس نمیکردم. میان شهدای گودال افتاده بودم یکی از ملحدان، نگاهی به من کرد و به دوستش که سر را بریده بود گفت: «سر این یکی را بیجهت جدا نکن. میبینی که ریش ندارد. سر بیریش را نمیخرند.»
دومی جواب داد: «بله همینطور هست. تازه مگه چقدر پول میدهند؟ برای هر سر ۱۰۰۰ تومان. شش سر بیشتر جدا نکردیم. شش هزار تومان هم شد پول؟»
سر بریده را داخل گونی انداختند و به خیال این که من مردهام از من گذشتند. بُغضی کشنده پنجه در گلویم انداخته بود. ای کاش زودتر مرده بودم و این ستم بیخدایان بعثی را نمیدیدم. دوباره بیهوش شدم، وقتی چشم گشودم دیدم در بیمارستان هستم. رزمندگان من را پیدا کرده و به بیمارستان منتقل کرده بودند.
انتهای پیام/