چهل‌سالگی سرو/ یاران خراسانی 1

سر بی‌ریش نمی‌خرند

سردار شهید سید حسن دوستدار مسئول معراج شهدای قرارگاه کربلا در خاطرات خود آورده است: میان شهدای گودال افتاده بودم یکی از ملحدان، نگاهی به من کرد و به دوستش که سر را بریده بود گفت: «سر این یکی را بی‌جهت جدا نکن. می­‌بینی که ریش ندارد. سر بی­‌ریش را نمی­‌خرند.»
کد خبر: ۴۲۵۵۴۸
تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۹ - ۰۸:۵۴ - 09November 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از مشهد، شهید «سید حسن دوستدار» در 31 تیر 1344 در روستای ریاب از توابع شهرستان گناباد، متولد شد.

سردار «سید حسن دوستدار» مسئول معراج شهدای قرارگاه کربلا و برادر سردار شهید شهید «سید حسین دوستدار» مسئول تعاون قرارگاه سوم قدس، در یکم تیر 1364 در هورالهویزه به شهادت رسید.

شهید دوستدار در خصوص نحوه مجروحیت و شهادت همرزمانش به دست عمال رژیم بعث عراق خاطره‌ای را بیان کرده است که در ادامه می‌خوانید.

مجروح و خون آلود با عده‌ای از رزمندگان با موج انفجار به داخل گودالی سقوط کردیم . یادم است که با دوستانم به هوا پرتاب شدیم زخم‌های مهلکی بر تن داشتیم از شدت ضربه موج و ضعف ناشی ازخونریزی بیهوش شدم. نمی‌دانم چقدر در حال بیهوشی بودم وقتی به خود آمدم که از بالای سرم، صدای گفت‌وگوی چند نفری را شنیدم ولی چشم‌هایم باز نمی‌شدند. گویا از اختیار من خارج بودند. مدتی گذشت تا بالاخره توانستم به زحمت کمی پلک‌هایم را باز کنم. عده‌ای که لباس‌های کردهای عراقی بر تن داشتند لبه گودال ایستاده بودند.

هر چند لباس­‌هایشان کردی بود ولی فارسی را روان و بدون لهجه صحبت می‌کردند. یکی از آنها وارد گودال شد و سر یکی از برادرانی که در کف گودال در حال شهادت بود و لباس سپاه پاسداران را بر تن داشت، از بدنش جدا کرد. منظره‌ای موحش که خبر از شقاوت و الحاد جلادان بعثی می‌داد. آنهم رزمنده دلاوری که از شدت زخم و خونریزی و ضربه سقوط در گودال آخرین لحظات حیات خود را می­‌گذراند و در حال اغما بود و توان هیچ­گونه دفاعی از خود نداشت اما کفتارها که شیر شرزه را خسته و ناتوان یافته بودند دلیر شده و سر می‌بریدند.

حالی داشتم که توان توصیف آن را ندارم. نه قدرت حرکت داشتم و نه ذهنم توان فهم صحیح از مسائل را داشت مثل اینکه کوهی از غم و ناامیدی را بر سینه­‌ام نهاده بودند. سخت است که آدمی سال­‌ها دلاورانه با این اراذل بجنگد و خرمن عمرشان را درو کند و بالاخره در ناتوان‌ترین و بی‌پناه‌ترین شرایط، کفتارهایی اینگونه قسی‌­القلب و ملحد، ناجوانمردانه مثل گوسفندی دست و پا بسته ذبحش کنند.

خون به صورت و چشم‌هایم دویده بود پلک‌هایم به زحمت به اندازه آسمان فراز سرم باز شده بود. بی­‌حس و حرکت بودم با نفس‌هایی آنقدر آهسته و سخت که خودم هم آن را حس نمی­‌کردم. میان شهدای گودال افتاده بودم یکی از ملحدان، نگاهی به من کرد و به دوستش که سر را بریده بود گفت: «سر این یکی را بی‌جهت جدا نکن. می­‌بینی که ریش ندارد. سر بی­‌ریش را نمی‌­خرند.»

دومی جواب داد: «بله همین­‌طور هست. تازه مگه چقدر پول می‌­دهند؟ برای هر سر ۱۰۰۰ تومان. شش سر بیشتر جدا نکردیم. شش هزار تومان هم شد پول؟»

سر بریده را داخل گونی انداختند و به خیال این که من مرده‌­ام از من گذشتند. بُغضی کشنده پنجه در گلویم انداخته بود. ای کاش زودتر مرده بودم و این ستم بی­‌خدایان بعثی را نمی­‌دیدم. دوباره بیهوش شدم، وقتی چشم گشودم دیدم در بیمارستان هستم. رزمندگان من را پیدا کرده و به بیمارستان منتقل کرده بودند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها