معرفی کتاب؛

«آتش روی اروند»

کتاب «آتش روی اروند» به خاطرات رزمنده غواص «ارسلان بهاری» اختصاص دارد که به قلم «منوچهر نظمی تبار» به رشته تحریر درآمده است.
کد خبر: ۴۲۵۶۰۵
تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۹ - ۱۲:۳۶ - 09November 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از آذربایجان‌شرقی، کتاب «آتش روی اروند» به خاطرات رزمنده غواص «ارسلان بهاری» اختصاص دارد که به قلم «منوچهر نظمی تبار» به رشته تحریر درآمده است.

این کتاب 128 صفحه‌ای خاطرات رزمنده غواص «ارسلان بهاری» را در برمی‌گیرد که به اهتمام اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس آذربایجان‌شرقی، توسط انتشارات «صریر» به شمارگان 1000 جلد در سال 1396 چاپ شده است.

قسمتی از کتاب، «روایت اروند»:

18 شهریورماه 1364 برای پنجمین بار عزم رفتن به جبهه جنوب را کردم. با وجود مجروحیتی که از عملیات خیبر داشتم، چون خدمت در یگان‌های رزمی و عملیاتی در توانم نبود پس از سازماندهی مرا به واحد تبلیغات معرفی کردند.

برادر علی اکبر پورجمشیدیان، مسئول تبلیغات لشکر 31 عاشورا کارهای تبلیغاتی از قبیل پخش روزنامه به واحدها و یگان‌های تابعه لشکر، پخش اذان، نظافت و نگهداری حسینیه را به من سپرد. ایشان بعد از مدتی مرا به عنوان مسئول تبلیغات اردوگاه آموزشی شهید جوادی دزفول به آن‌جا فرستاد.

برخلاف میل باطنی، چند هفته‌ای را مجبورا آن‌جا ماندم و تمام سعی‌ام این بود که خودم را به یکی از گردان‌های عملیاتی برسانم. به دست و پای برادر پورجمشیدیان افتادم و التماسش کردم که مرا به گردان سیدالشهدا معرفی کند. ایشان هم بزرگ‌منشی کرده و بنده را با عنوان مسئول تبلیغات گردان سیدالشهدا فرستادند.

با حضور در گردان، کم کم با بچه‌های گردان آشنا شدم. بین بچه‌ها یکی از رفقای رزمنده را دیدم و خیلی خوشحال شدم. هادی نقدی حالا فرماندهی یکی از گرون‌های گردان را برعهده داشت و آشنایی‌ام با او برمی‌گشت به دوره آموزش سال 1361 که در پادگان علی‌بن‌ابی طالب مرند که مربی آموزش نظامی بود.

با پا درمیانی همین رفیقم شدم نیروی رزمی تبلیغاتی، یعنی زمانی که عملیات نداشتیم در تبلیغات کار می‌کردم و حین عملیات هم حضورم برای نبرد بلامانع بود. روزهای خاطره‌انگیزی سپری می‌شد چون به آن‌چه می‌خواستم رسیده بودم.

در این مدت با تمام بچه‌های گردان سیدالشهدا به فرماندهی برادر «جمشید نظمی» صمیمی شدم که اکثرا اهل تبریز بودند. جمشید نظمی، سه گروهان عملیاتی داشت. سیدمحسن موسویان فرمانده گروهان یکم، هادی نقدی فرمانده گروهان دوم و رمضان فتحی فرمانده گروهان سوم.

سه برادر به نام‌های جعفر، رضا و باقر داروئیان نوحه‌خوانان گردان، محمدحسین سهرابی‌فر، معاون گروهان یکم (بعد از والفجر 8 و طی بمباران پادگان دزفول شهید شد) از بچه‌های باحال و علی مناف‌زاده و علی حاجی بابایی همه کاره این گردان بودند.

 

«آتش روی اروند»

من که اهل روستا و تبریزی نبودم البته به واسطه زرنگی و کاربلد بودن، هوایم را داشتند و از من خوششان می‌آمد. یک روز فرمانده گردان آمد و دستور داد آماده شده و برای آموزش شنا به سد دز برویم. داخل دریاچه پشت سد با ورق‌های آهنی و تکه‌های کائچو اسکله و استخر درست کرده بودند و شنا آموزش می‌دادند.

ساعات آموزش که تمام می‌شد دوباره برمی‌گشتیم پادگان شهید باکری دزفول و مدتی مرخصی دادند تا حال و هوایمان عوض شود.

بالای سنگر پر بود از سرباز و درجه‌دار عراقی که مسلح بودند بالای سرشان رگبار زدم و همه تفنگ‌ها را زمین انداخته دست‌هایشان را به نشانه تسلیم بالا بردند و شروع کردند به التماس و گفتند انا مسلم الدخیل الخمینی و الموت‌الصدام. با لوله کلاش اشاره کردم از بالای سنگر پائین بیایند و بعد گفتم صفوف واحد! با ناله و زاری پائین آمدند و چنان ترسیده بودند که فکر می‌کردند همان‌جا می‌خواهم تیرباران‌شان کنم.

گریه‌کنان عکس زن و بچه‌هایشان را نشانم می‌دادند و هی التماسم می‌کردند. چند جمله‌ای به عربی حفظ کرده بودم که آن‌جا یادم افتاد و گفتم شکرا یا اخی، لا تخف، فی امان الاسلام. احساس کردند خطر رفع شد، زیر چشمی تعدادشان را شمردم، 18 نفر بودند برایم عجیب است که در آن لحظات و مقابل آن تعداد بعثی بخت برگشته ترسی به دل نداشتم.

چند صد متری مانده به ساحل، برادران «امین شریعتی» فرمانده لشکر و «مصطفی مولوی» را با موتور دیدم، مرا با آن سر و وضع برانداز کرده و باتعجب به صف طویل اسرا نگاه کردند. آقا مصطفی پرسید اینا رو کجا گرفتی!؟ اسمت چیه؟ خودم را معرفی کردم و گفتم که غواص گردان سیدالشهدا هستم و جریان اسیر شدن عراقی‌ها را توضیح دادم.

احسنت و آفرین نثارم کردند و چون عجله داشتند بروند خط مقدم، سپردند که مراقب باشم، کمی بعد برادر «جمشید نظمی» با «جعفر داروئیان» و جلوتر هم «هادی نقدی» با «اکبر سبزی» سوار موتور جلوی ما را گرفتند.

برادر بهاری، ماشاءالله، لشکر اسیر کردی؟ اینارو تنهایی نمی‌تونی ببری، بعثی‌ها خطرناک‌اند. فورا دو نفر رزمنده کمکی برای من پیدا کردند تا در ادامه مسیر تا تحویل اسرا به قرارگاه مشکلی پیش نیاید. حالا هر رزمنده‌ای که برای ادامه عملیات می‌رفت جلو و کنار صف دراز اسرا رد می‌شد، روحیه می‌گرفت و سلام و صلوات می‌فرستاد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها