به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، علی یعقوبی با حضور نسبتا طولانی در جبهههای دفاع مقدس، خاطرات زیادی را با خود به یادگار آورده که هر از چند گاهی با بیان یکی از آنها، ما را از روزها و ماههای دهه ۹۰ به دل میدان جنگ در دهه ۶۰ میبرد. خاطراتی که همهاش تلخی و ناراحتی نیست، یعنی با وجود رزمندگانی مثل علی آقا که در سال ۶۱، فقط ۱۵ سال داشتند، طبیعی است که شیطنتهایشان گاهی خنده به لب آدم بنشاند.
علی یعقوبی در بیان خاطرهای که از عملیات بیتالمقدس به خاطر دارد، اظهار داشت: «به لحاظ صعبالعبور بودن مسیر، مجروحان را با بالگرد به عقب میفرستادیم. من و حبیب باباخانی شدیم مسئول و مجروحان را بر حسب شدت مجروحیت سوار بالگرد میکردیم. آن روز مجروح کم بود. خلبان گفت که بیا با من برویم و برگردیم. مجروحها را سوار کردیم و بالگرد با سلام و صلوات بلند شد. از بلند شدن بالگرد خیلی نگذشته بود که با بیسیم به خلبان اطلاع دادند بعثیها خط هوایی تردد بالگرد را پیدا کردهاند!
وسط راه بودیم که سروکله یکی از میگهای عراقی پیدا شد. خلبان بلافاصله حالت اضطراری اعلام کرد و با مهارت شروع کرد به مانور دادن میان شیارها و درههایی که اطرافش را صخرههای بلند گرفته بودند.
شرایط آنقدر ترسناک شده بود که فکر میکردم هر آن ممکن است ملخ بالگرد با دیواره شیارها برخورد کند. بالگرد کلی پیچ و تاب خورد تا بالاخره میگ عراقی نتوانست موشک را روی بالگرد قفل کند و ما از آن معرکه جان به در بردیم. میگ عراقی هم دست از سر ما که برایش مثل یک لقمه چرب بودیم، برداشت.
مجروحها را پیاده کردیم و برگشتیم. تعدادی مجروح هجوم آورده بودند که زودتر سـوار شوند. من زمین هموارتری را به خلبان نشان دادم و گفتم که لطفا آنجا بنشین که زمین صافتر است. بنده خدا باشهای گفت و کمی اوج گرفت. ۲۰ - ۳۰ تا توالت صحرایی که سه طرفش پلیت (ورقه) آهنی بود و جلوی درش پتو آویزان کرده بودند، کنار محوطه بود. نگاهم ناخودآگاه از بالا به پایین افتاد. حدود ۱۰ نفر در توالتها نشسته بودند و از روی حیا نیمنگاهی به بالگرد داشتند. کمکم ارتفاع را کم کردیم. باد بالگرد آنقدر زیاد بود که این توالتهای صحرایی به اینطرف و آنطرف پرت میشدند. بیچاره بچهها نیمخیز نیمخیز از توالتها پا به فرار میگذاشتند.
زمین که نشستیم، صدای اعتراض بچهها بلند بود. خلبان هم در عین خونسردی مرا نشانشان داد و گفت که برادر یعقوبی دستور دادند. بچهها را که نگاه کردم، از نگاهشان آتش میبارید. خودم میدانستم دنبال فرصتی هستند تا با یک جشن پتو از خجالتم دربیایند. من هم که دستشان را خوانده بودم، با کشیدن کلاه بادگیر روی سرم و بستن چفیه به صورتم، دو سه روزی فراری بودم تا غضبشان فروکش کند.»
انتهای پیام/ 112