به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تهران، شهید «غلامحسین رزاقی» یکم دی ۱۳۴۳، در تهران چشم به جهان گشود. وی پس از وقوع جنگ تحمیلی عازم جبهه حق علیه باطل شد و سرانجام ۲۱ فروردین ۱۳۶۶ در شلمچه در نبرد تن به تن به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
خاطرهای از سيد محمد ميرهاشمى، همرزم شهید
چشم تو چشم بعثیا بودیم. درگیرى شدید شد. اونا تک زدن که خط رو از ما بگیرند، نوبتى بلند میشدیم تیراندازى میکردیم. من چندبار ایستادم و سمت بعثىهایی که وحشیانه و هلهلهکشان هجوم میاوردن و کمین رو رد کرده بودند و از پهلویی که ازمون گرفته بودند، وارد اول خاکریز میشدن، تیراندازى کردم. حسن سرمدى (مجتبى رفیعى یادم نیست تو این صحنه بود یا نه) و مرحوم حیدرعلى حیدرى منو میگرفتن و فریاد میزدن سید بشین میزننت، اما غلامحسین رزاقی بهم روحیه میداد؛ نعره میزد: سید اونا رو میزنه؛ ایوالله بزن سید.
در هیاهوى همین کش و قوسا بودیم دیدم غلام گفت آخ. برگشتم سمتش، فاصلهمون نیم متر هم نبود. شاهد عینى شهادتش شاید فقط من بودم. خیلىها بعدها گمان کردن تیر به گردنش اصابت کرده، اما با چشماى خودم دیدم دو تا دستش را گذاشت روى پهلوى راستش همونجا که تیر نشسته بود با چشماش رّدِ دستهاشو و با دستهاش ردِّ تیر رو از پهلو و بعد سینه تا زیر گلو دنبال کرد.
یا سیدالشهدا تو شاهدى که من با دو چشم خودم شاهد این صحنه بودم تیر با فواره خون از گلوى غلام رزاقى زد بیرون. دستهامو باز کردم؛ غلام افتاد توى بغلم؛ حالا میخاستیم زخم گلو رو ببندیم و جلوى فوران خونو بگیریم، اما چفیه رو چطور میبستیم که راه نفسش بند نیاد؛ واقعاً لحظهای به چکنم چکنم افتاده بودیم. غلام دست و پایی زد و حسین نامفهومى رو خِرخِر کرد و چشمهاش رفت.
فاصله بعثیها با ما شاید کمتر از ٢٠ متر شده بود. خیلى وقت بود گردان عقبنشینی داده بود. ما با غلام مونده بودیم که بچهها جا نمونن. حالا میدیدم الانه بدن خود غلام جا بمونه. سه نفرى دست و پاهاى غلام رو گرفتیم و به هر زحمتى بود، زیر آتیش سنگین دشمن عقب آوردیم این اولین باره که من بعد از جنگ این خاطره را بازگو میکنم هرکسی خوند، دعا کنه ما هم زودتر به رفقامون برسیم.
انتهای پیام/