عاشقانه ‎های یک پدر با عکس فرزندانش

به‎ سرعت دست بردم و از داخل جیبش، کیفی را بیرون آوردم؛ ناخودآگاه آن را گشودم؛ عکس سه فرزند خردسالش بود، با علامت به من فهماند که عکس را جلوی صورتش ببرم.
کد خبر: ۴۲۹۶۸
تاریخ انتشار: ۱۹ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۰:۵۰ - 10March 2015

عاشقانه ‎های یک پدر با عکس فرزندانش

به گزارش دفاع پرس، رزمندگان و غیورمردان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس حماسهای کمنظیر از خود به یادگار گذاشتند که از این میان میتوان عملیات والفجر هشت را نگینی از این رشادتها دانست، به همین منظور خاطراتی از چند تن از رزمندگان این لشکر خط شکن در ادامه تقدیم به مخاطبان میشود.


* به جیب پیراهنش اشاره کرد

محمد هاشمی میگوید: برادر مجروحی را به اورژانس مستقر در فاو آوردند، ترکش در چند سانتیمتری قلب او خانه کرده بود، او داشت آخرین لحظات عمر خود را سپری میکرد، دیدن لحظات جان کندن او برایم سخت و ناگوار بود، هیچ وسیلهای برای جراحی نداشتم و انتقال او به پشت جبهه، نیاز به صرف زمان داشت، دیوانهوار دور او میچرخیدم، بغض گلویم را چنگ میزد، کاری از دستم ساخته نبود، آن برادر لحظهای چشمانش را باز کرد، مرا که دید با دست به جیب پیراهنش اشاره کرد.


بهسرعت دست بردم و از داخل جیبش، کیفی را بیرون آوردم، ناخودآگاه آن را گشودم، عکس سه فرزند خردسالش بود، با علامت به من فهماند که عکس را جلوی صورتش ببرم، صورتی که پر از خاک و خون بود، شهادتینش را گفت و پرگشود، من عکس را در دستم گرفتم و با صدای بلند گریه کردم.


* به جای اینکه دور قبرم جمع شوید، به راه و هدفم فکر کنید

محمدمهدی مسلمیعقیلی میگوید: یکی از بچهها به شهید علی یوسفزاده ـ فرمانده گروهان سه از گردان مالکاشتر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا ـ گفته بود: «تو که خودت تهرانی هستی و همسرت اهل رامسر، بعد از شهادت دوست داری کجا دفنت کنند؟» علی جوابش عاقلانه بود، گفت: «من موقع زنده بودنم معلوم نیست که کجا هستم؟ یک روز غرب، یک روز هم جنوب، یکبار تهران و یکبار هفتتپه، حالا غصه قبرم را هم بخورم؟ دوست دارم بهجای آن که عدهای دور قبرم جمع بشوند، به راه و هدف من فکر کنند.»


قبل از عملیات بعضی از دوستان به او سفارش کردند که لباس سپاه خود را عوض کرده، لباس بسیج بپوشد، چون در صورت اسارت، عراقیها با پاسدارها رفتار ناجوانمردانهای میکردند، اما علی به این حرفها گوش نمیداد، میگفت: «راهی است که انتخاب کردهام، این لباس رنگ تفکر من است، وقتی زندهام، این آرم مقدس روی سینهام قرار دارد، دوست دارم هنگام مردن نیز با همین ظاهر، از دنیا بروم، بهویژه آیهای که روی آرم نوشته شده، خیلی برایم ارزش دارد.»


وقتی به طرف منطقه عملیاتی حرکت کردیم، علی پشت سر هم از بچهها میخواست، ذکر بگویند، هر از گاهی پیغام میداد که پنج تا صلوات ... پنج تا تکبیر ... پنج تا قلهوالله تا آخر ستون همه مشغول ذکر میشدند.


موقع درگیری، آرام و قرار نداشت، اینطور نبود که چون فرمانده است، یک گوشه بایستد و فقط دستور بدهد، نارنجک میانداخت، آرپیجی شلیک میکرد، میدوید و جستوخیز میکرد و دشمن را به رگبار میبست، رفتار او شور و حال بچهها را بیشتر میکرد.


یکی از سنگرهای دشمن بهشدت مقاومت میکرد، علی پرید و نارنجکی داخل آن انداخت، راه تقریباً باز شد و بچهها توانستند وارد پایگاه شوند، در همین حین او با چند گلولهای که از سوی یک بعثی شلیک شد، به زمین افتاد.


وقتی بالای سرش رسیدیم، هنوز نفس میکشید، تیر به چند جای بدنش اصابت کرده بود، از جمله گلولهای کنار آرم سپاه، روی سینهاش.


علی چشمان معصومش را باز کرد، ما را که دید لبخند زد، شهادتینش را کامل خواند، به حضرت اباعبدالله (ع) و امام عصر (عج) به زیبایی سلام داد و سپس چشمانش را بست، رفتنش نیز رنگ عقیدهاش بود.


* آن روز بچهها تا توانستند تانک شکار کردند

علیاکبر محمدعلیتبار میگوید: تانکهای دشمن آنقدر به ما نزدیک شده بودند که لولههایشان از پایین خاکریز دیده میشد، درگیری بهشدت ادامه داشت، بچهها بعد از چند روز عملیات، تازه داشتند استراحت میکردند که عراقیها با نیروهای تازهنفس، برای چندمین بار پاتک زدند.


من کمک آرپیچیزن بودم، با هیجان میدویدم، مهمات میآوردم و به بچهها میرساندم، پریشان و مضطرب به این سو و آن سو میرفتم.


در همان گیرودار چشمم به برادر مجروحی افتاد که دو دستوپایش قطع شده بود و خون بهشدت از بدنش فوران میکرد، رنگش به سفیدی گرایید، دیگر کارش تمام بود، با دیدن او حالم دگرگون شد، اما خودش با درد کنار آمده بود، تبسم بر لب داشت و ذکری را زیرلب زمزمه میکرد، خیلی برایم عجیب بود، گاهی هم به زور صدایش را بلند میکرد و به بچههایی که در کنارش بودند، روحیه میداد.


حالت او باعث شد که احساس کنم چند برابر قدرت پیدا کردهام، آن برادر مجروح به ما نشان داد که تا آخرین نفس رزمنده بودن یعنی چه؟ آن روز بچهها تا توانستند تانک شکار کردند.


* بچهها یکییکی پرپر میشدند

وی همچنین نقل میکند: داخل یکی از شیارها بدجوری گیر افتادیم، نه میتوانستیم جلو برویم نه کسی حاضر به عقبنشینی بود، پشت شیار، مقر فرماندهی بعثیها قرار داشت، آنها با تمام توان ما را زمینگیر کرده بودند، خیلی از بچهها همانجا داخل شیار، شهید و مجروح شدند.


ما هم میدانستیم در صورت از بین نبردن فرمانده بعثیها، نمیتوانیم نیروهای عراقی فعال در آن نقطه را فلج کنیم.


آتش سنگین دشمن به فاصله کمی از بالای سرمان عبور میکرد، وضعیت سخت و طاقتفرسایی بود، دوستان و همرزمان ما یکییکی پرپر میشدند، یکی از برادران که خون زیادی از او رفته بود، ناگهان فریاد یا حسین (ع) سر داد و با تمام قدرت فریاد زد: «برادرها ! راه امام را ادامه بدین ... برید جلو، انقلاب خون میخواد ... یا حسین (ع) ...»


اینها را که گفت چشمانش بسته شد و دیگر صدایی از او بلند نشد، بچهها روحیه حماسیشان دوچندان شد، با صدایی بلند یا حسین (ع) گفتند و جلو رفتند، این روزها هم هر وقت که سر یک دوراهی گرفتار میشوم، یاد حرفهای آخر آن شهید بزرگوار میافتم.


* حالا دیگر خستگیام از بین رفته بود

حسن کیانی میگوید: بچهها خسته اما پرشور، کارشان را ادامه میدادند، سه هزار کیسه شن را باید آماده کرده و به خط انتقال میدادیم، بهدلیل وضعیت خاص زمین، نیسان تا حد معینی میتوانست جلو بیاید، کیسهها را بعد از پر کردن، دستبهدست از آب عبور میدادیم تا پشت نیسان چیده شود، نیمههای شب داخل نخلستان، به دلیل ابری بودن هوا، خیلی تاریک بود، با این که خسته بودم، اما بهعنوان مسئول لجستیک هم کار میکردم و هم به بچهها روحیه میدادم.


باد سردی که میوزید سرمای سخت زمستان را تا عمق استخوانهایمان نفوذ میداد، دلم برای بچهها میسوخت، از بچههای کمسنوسال گرفته تا پیرمردهای گردان، دست در دست هم، با آن همه خستگی در دل شب مشغول کار بودند.


در همان حال ذهنم رفت پیش آن دو نفری که در این سوز و سرما داوطلبانه داخل آب ایستاده بودند و کیسهها را به آن طرف میبردند، گفتم بروم به آنها هم خدا قوتی بگویم.


لب آب که رسیدم اولش باورم نشد، اما خوب که دقت کردم، هر دویشان را شناختم: «شهید صلبی ـ فرمانده گردان ـ و حاج کمیل کهنسال ـ جانشین لشکر ویژه 25 کربلا ـ تا سینه داخل آب ایستاده بودند، پوست صورتشان از سرما میلرزید، برای لحظهای هم استراحت نمیکردند، انگار نه انگار که همه روز را در خط مقدم با دشمن درگیر بودند، حالا دیگر خستگیام از بین رفته بود.


* عملیات پیش رو عین حج میماند!

وی همچنین خاطرهای از عملیات کربلای 10 را چنین نقل میکند: شهید حاج حسین بصیر ـ قائممقام لشکر ویژه 25 کربلا ـ که بعدها در عملیات کربلای 10 به شهادت رسید را قبل از عملیات، با سری تراشیده و پایی برهنه مشغول کار دیدم، رو به او کردم و گفتم: «حاجی! جریان سر تراشیدن چیه؟!» جواب داد: «عملیات پیش رو عین حج میماند!»


* تهدید و تشویق آقامرتضی

در خاطرهای دیگر این رزمنده بیان میکند: سردار مرتضی قربانی ـ فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا ـ آمده بود، برای سرکشی، میدانست بچهها چقدر خسته هستند اما کلی کار روی زمین مانده بود، باید آن همه کیسه را جابهجا میکردیم، عدهای آنقدر خسته بودند که به زور خودشان را حرکت میدادند.


آقامرتضی مانده بود که تهدید کند یا تشویق، هر دو را انتخاب کرد، کمیقدم زد و کاغذ و خودکاری را از جیبش درآورد، با لهجه اصفهانیاش گفت: «بچههای بسیج! هرکس کم کار کند اسمش را این جا مینویسم که در عملیات، خطشکن نباشد، تا پنج صبح کارها باید تمام شده باشد.» نیمهشب بود، وقتی برگشت خودش از انجام شدن کارها، تعجب کرده بود.


* روحانیونی که لباسهای رزمندهها را میشستند

حسین جعفری میگوید: در کنار بچههای بسیج، طلبهها و روحانیون هم در گردان آنها حضور داشتند، اگرچه وظیفه اصلی آنها کار فرهنگی و پرورش معنوی نیروهای رزمنده بود، ولی عشق به جهاد و شهادت باعث شده بود که آنها در همه میادین، حضوری چشمگیر داشته باشند، با چشم خود، روحانیونی را دیده بودم که لباسهای بچهها را میشستند، برای آنها آب و غذا میبردند و به مجروحان رسیدگی میکردند.


در شب عملیات بچههای طلبه هم بیکار نبودند، یکی سنگر میساخت، یکی هم با تیربار، دشمن را هدف میگرفت، در همان حال طلبهای را دیدم که تا زیر خاکریز دشمن پیش رفت و نارنجکی آن طرف خاکریز انداخت و روحانی پرشور دیگری نشسته پشت لودر، رو در روی آتش مستقیم دشمن، برای بچهها خاکریز میساخت.

 

منبع:فارس

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار