به گزارش خبرنگار دفاعپرس از اردبیل، کتاب «در آرزوی دیدار» از مجموعه خاطرات مادران شهدای استان اردبیل، مادرانه 2 روایت «اکرم صفاریان» مادر شهید بهنام وفایی ارشاد است که به کوشش «اعظم شریف» نوشته شده است.
این کتاب 40 صفحهای را انتشارات «خط هشت» در سال 1398 به سفارش و حمایت ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان اردبیل چاپ و منتشر کرده است.
برشی از متن کتاب:
ساک بهنام را برداشتم و با چشمانی گریان، دلی نگران آماده کردم.
کمی نان، خرما، کشمش و نخودچی توی ساکش گذاشتم.
برای لباسش از داخل جیب دوختم و داخلش پول گذاشتم.
در حالی که زیر لب با خدا درد و دل می کردم سرم را روی بالش گذاشتم و در ذهنم به آینده نامعلوم خودم و بهنام فکر کردم.
گاهی هم ذهنم به سمت نبود بهنام میرفت اما زود خودم را جمع و جور میکردم.
نمیدانم چند ساعت از شب گذشته بود که خوابم برد. اصلاً متوجه نشده بودم که بهنام کی به خانه آمده.
سپیده صبح نزده بود که با صدای به هم خوردن در آشپزخانه بیدار شدم.
بهنام بود که سعی میکرد بی سر و صدا کارهایش را انجام دهد.
بلند شدم و برایش صبحانه آماده کردم، امّا هر کاری کردم از خوشحالی حتی یک لقمه غذا نخورد.
بغلش کردم و بوسیدمش.
ساکش را برداشتم و دادم دستش. گفت: «لازم نیست مادر، همینجوری میرم، اگه نیاز شد برمیگردم و ساکم را میبرم.»
وقتی گفتم داخل جیباش پول گذاشتهام برداشت و داد دستم. گفت: «مادر اونجا بهمون همه چی میدن. لازم نیست!»
با پدرش او را از زیر قرآن رد کردیم و من هم به دنبالش به طرف ورزشگاه تختی رفتم.
آنجا جمعیت آنقدر زیاد بود که او را ندیدم.
فقط یک لحظه موقع حرکت اتوبوس دیدم که سرش را از پنجره بیرون آورد و دستش را تکان داد و گفت: «نگران نباش مادر.»
بهنام را راهی کردم و برگشتم خانه.
نمیدانم مسیر برگشت به خانه را چطور آمدم، همه هوش و حواسم پیش بهنام بود.
به خانه که برگشتم حوصله هیچ کاری را نداشتم.
چادرم را آویزان کردم و نشستم گوشه اتاق.
از پنجره بیرون را نگاه میکردم.
مثل آدمهای بهت زده شده بودم، نه چیزی میگفتم نه چیزی میشنیدم.
فکر میکنم چند ساعتی در همان حال بودم که به خودم آمدم، دیدم وقت ناهار شده و من هنوز نشستهام.
نگاهم به پدرش افتاد که دستهایش را گذاشته بود روی زانوانش. آه بلندی کشید که صدایش قلبم را لرزاند.
کمی سیب زمینی کبابی گذاشتم و ناهار را با آن گذراندیم.
چهار پنج روز از اعزام گذشت.
داشتم حیاط را جارو میکردم که در زدند.
در را باز کردم. برادرم بود. همین که چشمش به من افتاد گفت: «آبجی مژدگانی بده!»
گفتم: «چیزی شده؟»
بهنام اومده...
بهترین خبر عمرم بود.
سرم را چرخاندم تا آن طرف در را ببینم. پسر سبزه و لاغر اندامی ایستاده بود کنار در.
با دیدن من خندید. گفتم: «اینکه بهنام نیست!»
چرا مامان منم بهنام نمیشناسی؟
در عرض چند روز آنقدر لاغر شده بود که نشناختمش. موهای سر و صورتش نامرتب بود.
میگفت: «این چند روز اونقدر غذا نخوردم که داشتم از حال میرفتم.»
پرسیدم: «چه زود برگشتی مادر؟»...
انتهای پیام/