به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس و در سالروز شهادت شهید «حجتالله بابازاده شاره» وصیتنامه و زندگینامه این شهید را از نظر میگذرانیم.
زندگینامه شهید:
تقویم سال ۱۳۳۸ به طلوع تیر ماه رسیده بود که صدای گریه نوزادی که «حجتالله» نام گرفت، در کاشانه «مرتضی و شمسه» طنینانداز شد. زوج متدین و زحمتکشی که با پیشه کشاورزی در روستای «شاره» بابلسر روزگار میگذراندند.
دوره ابتدائی حجت در دبستان روستای «دوغیکلا» طی شد. سپس به جهت مهاجرت خانواده، مقطع راهنمایی را در مدرسه «اسلامی» بابل از سر گذراند. او با اخذ دیپلم ریاضی در دبیرستان «دانش» این شهر، تحصیلاتش را تا مقطع فوق دیپلم فنی در بابل ادامه داد.
حجتالله که هماره خود را به زیور فضائل نیک میآراست، در ادب و تواضع نسبت به والدین، زبانزد بود و در اطاعتپذیری از آنان، پیشتاز. گذشته از آن، به سبب ملاطفت در رفتار و صدق گفتار نزد همگان، از محبوبیتی فراوان برخوردار بود.
مرتضی بُعد دیگری از شخصیت فرزندش را اینگونه به تصویر میکشد: «در دوران مدرسه، هر وقت برایش لباس میخریدیم، آن را به فقرا میداد و خودش لباسهای قدیمی برادرانش را میپوشید.»
با گلگفتههای «سیدعلی عشقیان»، گذری به فصل انقلاب دوست دیرینش میزنیم؛ «در جلسات مسجد محله آهنگرکلای بابل که چهل نفر بودیم، او فردی شاخص و اهل مطالعه بود. اگر روزی استاد دیر میرسید یا اصلا نمیآمد، او جلسه را به خوبی پیش میبرد. علاوه بر آن، به دلیل کمبود رساله امام خمینی، در عرض یک هفته ۲۸۴۰ مسئله از رساله را با دست در یک دفتر نوشت که به راحتی به آن دسترسی داشته باشد.»
توزیع اعلامیه و نوار، حضور در تظاهرات، برپایی جلسات سیاسی و دینی در مسجد کاظمبیک بابل (در کسوت مسئول فرهنگی)، ارتباط فکری و سیاسی با شهید هاشمینژاد در مشهد، و ایراد سخنرانی در راستای بیداری فکری مردم، از دیگر اقدامات حجتالله در روزهای پرشکوه انقلاب به شمار میرود. ناگفته نماند که او به خاطر مبارزات سیاسیاش، به مدت سه ماه در زندان بابل و ساری به سر برد.
با پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج و کمیته، او فعالیتهایش را در جهت حراست از دستاوردهای انقلاب از سر گرفت. او همچنین به عنوان فرمانده بسیج دوغیکلا، با هدف ترغیب جوانان به مطالعه کتابهای دینی و ارتقای سطح آگاهی و علمی آنان، به تاسیس کتابخانه در این محل همت گماشت.
حجتالله همزمان با آغاز پاسداری در ۴/۵/۵۸، به سمت معاونت فرماندهی پایگاه بابل منصوب شد. او در ۱۲/۸/۱۳۶۰، به عنوان جانشین گروهان، راهی مناطق عملیاتی شد و دوشادوش دیگر سربازان وطن به نبرد با دشمن پرداخت. همچنین وی در کسوت قائم مقام سپاه بابل نیز، خدمات ارزندهای از خود ارائه نمود.
آقای عشقیان در گذر از آن روزها خاطرهای دیگر را روایت میکند: «گاهی قرآن به دست، در بیابانهای اطراف گیلانغرب مشغول نماز و مناجات میشد. من از پشت تپهها برای او سنگ پرتاب میکردم و میگفتم: حواست هست؟ از چهرهات نور میبارد! حجت هم تکههای جالبی به من میانداخت. میگفت: بادمجان بم آفت ندارد.»
مرتضی در ادامه از خاطره اولین اعزام پسرش میگوید: «یک روز با ذوق و شوق به خانه آمد و من و مادرش را با خوشحالی در آغوش گرفت. وقتی مادرش را بوسید، چیزی از رفتن خود به جبهه به او نگفت؛ ولی من میدانستم که میخواهد اعزام شود. به مادرش گفتم: شمسه! حجت میخواهد به جبهه برود. اگر از تو اجازه خواست، هیچچیز نگو و ناراحت نشو! فقط بگو: برو! خدا به همراهت.»
و شمسه نیز از آن روز چنین روایت میکند: «شانهام را بوسید و برای رفتن از من کسب اجازه کرد. گفتم: مادرت حضرت زهرا و خواهرت حضرت زینب است. برو به سلامت.».
اما شوق به شهادت، چنان دل از دُردانه مادر ربوده بود که هیچ مانعی او را از رفتن به جبهه باز نمیداشت. لذا، اذعان خواهرش «صدیقه»، خود گواه این مدعاست: «یک روز به او گفتم: حالا که میخواهی ازدواج کنی، به جبهه نرو! اما او با دلخوری گفت: خواهر من! الان زمان جنگ است. ما نباید در خانه بمانیم. جبهه به حضور ما نیاز دارد.»
و سرانجام، حجتالله در ۲۰/۹/۱۳۶۱، طی عملیات مطلعالفجر در گیلانغرب به فیض عظیم شهادت نائل آمد. اما پیکر پاکش هفت ماه بعد، با وداع همسرش «منصوره نقوی»، در بوستان شهدای دوغیکلا آرام گرفت.
وصیتنامه شهید:
بسمه تعالی
از: حجت بابازاده، فرزند مرتضی، شماره شناسنامه ۲۸۶ متولد ۱۳۳۸ در شاره
«وَ مَن یُهَاجِرْ فِی سَبِیلِ اللّهِ یَجِدْ فِی الأَرْضِ مُرَاغَمًا کَثِیرًا وَسَعَةً وَ مَن یَخْرُجْ مِن بَیْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلى اللّهِ وَ کَانَ اللّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا» (نساء - ۱۰۲)
و کسی که هجرت کند در راه خدا بیابد در زمین هجرتگاههای بسیار و گشایشی، و کسی که بیرون آید از خانهاش در حالی که هجرت کننده است بسوی خدا و پیغمبرش، پس (در پس آن) مرگ را دریابد در حقیقت مزد او از طرف خدا واقع شده و خدا بسیار پاک کننده (آمرزنده) مهربان است.
پدر و مادر! سلام علیکم. نمیدانم از کجا شروع کنم، آخر بهشت را از هر دری که وارد شوی، بهشت است. از انقلاب اسلامیمان میگویم. ما شاهد بودیم که این انقلاب در بهمن ۵۷ با به جا گذاشتن هفتاد هزار شهید و هزاران زخمی و معلول به پیروزی مقدماتی دست یافت.
میخواهم بگویم، چون خودم در جریان این حرکت مقدس شاهد بودم، همیشه این فکر مرا رنج میداد که چرا فضل خدایی شامل حالم نشده است. آیا لیاقتش را ندارم؟ آیا نمیتوانم در امتحان خدایی تحمل داشته باشم؟ و... پس چیست که هنوز زنده، ولی پر مدعا پا بر جایی میگذارم و قدم بر خیابانهایی مینهم که خون پاکشان نقش بسته است؟ باری این موضوع همیشه مرا مشغول میداشت و خود را شرمنده و سرافکنده میدیدم و اصلاً خود را عقب افتاده از قافله شهیدان حس میکردم.
در این انقلاب شهرهای ایران همانند کربلای حسین (ع) خون هدیه میکردند و میکنند (هم آنانی به زمین میافتادند و به خاک و خون میغلتیدند که دارای پدر و مادر بودند، دارای همسر بودند، احیاناً دارای فرزند خردسال بودند یا تنها نان آور خانواده بودند) و هستند. ای چه بسا از هر لحاظ (ایمان، تقوی، شجاعت، کارآیی و...) از من خیلی خیلی در نزد خدا با ارزشتر بودند، ولی همه آنها اکنون زیر خاک آرام گرفتند.
پدر، مادر، برادران و خواهران، آنچه که من درباره این از جان گذشتگان میاندیشم و سؤالاتی که برایم مطرح میگردد، این است که انگیزهشان چه بود؟ چطور در مقابل زندگی مادی، دنیا، کار، زن و فرزند، خانه و دارایی، مرگ را انتخاب نمودند؟ آنها با این کارشان دنبال چه چیزی بودند؟ مگر آنها که بودند و چه میگفتند که این چنین خونشان بر خاک ریخته شد و بدنشان با زمین هم آغوش گشت؟
من دنبال جواب این سؤال هایم که به عقیدهام بهترین جوابگوی آن قرآن و معصومان میباشند، همان مراجعی که همه شهیدان انقلاب ما فریاد میزدند.
این قرآن ماست که این چنین میآموزد:
«ای کسانی که مؤمن شدهاید، آیا دلالت کنم شما را بر تجارتی که نجات دهد شما را از عذابی دردناک؟ ایمان بیاورید به الله و رسول او و جهاد کنید در راه او با مالهایتان و وجودهایتان، این برای شما خیر است، اگر آگاه باشید، پاک میسازد شما را از گناهانتان، داخل میکند شما را در جناتی که در زیر آن نهرها جاری است و جایگاههای پاکیزه در جنات عدن واقع است، این است فوزی بزرگ» (آیات ۱۳-۱۰ از سوره صف)
پس بیجهت نیست که علی (ع) وقتی که شمشیر منافق (مشرک پنهانی) بر فرق مبارکش فرود میآید، اولین جملهای که اظهار میکند، این است که (به خدای کعبه من به فوز رسیدم)
و حسین (ع) مرگ را در مقابل زندگی توأم با ظلم، سعادت میداند و زیباتر از گردنبند در گردن زن جوان تلقی میکند. اینهاست که به حرکت، مبارزه، مرگ در راه هدف مقدس، معنی میبخشد و راه میگشاید.
آری ایمان و جهاد در راه ایمان (به خدا و رسولش) رستگاری است بزرگ و در اینجاست که انسان باید انتخاب کند. انتخاب چه چیز را؟ ایمان را یا زندگی دنیایی را، ایمان را یا مظاهر بیارزش و زودگذر شهوت و مال و متاع را، جهاد را یا ذلت و ظلم را، آن کس که ایمان و جهاد را انتخاب کند، پس زن، مال، فرزند، خویشان، قدرت ظالم، سختی و شکنجه، مرگ، نمیتواند مانع او باشد. زیرا انسان مؤمن به الله، گذشتن از همه آنها را رهایی و رستگاری میداند. این منطق قرآن ماست. یک مسلمان معتقد، مال و جان (این دو نعمت خدا داده را) وسیله رستگاری برای خویش قرار میدهد، چیزی که در مقابل دادن مال و جان خود میگیرد، رهایی از عذاب و رسیدن به رستگاری است.
پدر و مادر، گر چه من فرزند ناقابل شمایم و از این نظر (پدر و مادر بودن من) بر من ولایت دارید و (ولی من) به حساب میآیید، ولی قبل از هر چیز من مخلوق و بنده خدایم و او «نعم المولی» است و میدانیم که خدا بیجهت ما را و همه مخلوقات را خلق نکرده است. چنانچه خدا میفرماید: «افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لاترجعون» (۱۱۵ مؤمنون)
یعنی «آیا پس حساب میکنید که ما شما را بیهوده خلق کردهایم و شما بسوی ما رجعت نمیکنید؟» پس ما در برابر خالق مسئولیتی که بقول قرآن (بخاطر عدم توانایی و استعداد) آسمانها و زمین و کوهها از قبول آن امتناع ورزیدند. (آیه ۷۹ سوره احزاب)
خدا میفرماید: «و نیافریدیم جن و انس را مگر برای عبادت من (شناخت و تکامل)» (الذاریات، ۵۶) پس اگر ما اجرا کنیم دستورات الهی را، توانستیم بنده بودن خود را به اثبات برسانیم.
پدر و مادر، آیا شما راضی هستید که من از ادای این مسئولیت سنگین در برابر خدا سرپیچی کرده و در عوض در نزد شما در خانه بمانم؟ آیا خدای ناکرده شما به کاری که خشم و نارضایتی خداوند در آن هست، راضی خواهید بود؟ هرگز نباید چنین باشد.
همانطور که احسان به پدر و مادر که یکی از وظایف فرزندان است، نشانه ادای حق فرزندی است. همانطور که اگر فرزندی در ضعف و پیری پدر و مادر خود، آنها را در نزد خویش مورد لطف و وظیفه شناسی قرار دهد و در نگهداری آنها کوشا باشد، حق فرزند بودن را بجا آورده است. یک انسان هم اگر ایمان داشته باشد، اگر جهاد کند، اگر اطاعت از خدا و رسول او و اولوالامر نماید، اگر کار کند، اگر مبارزه در راه خدا کند، اگر ایثار کند، اگر حرکت کند و... تازه توانسته است شاید حق بندگی نسبت به خدا را بجا بیاورد.
پس انجام وظایف و ادای مسئولیت انسانی از رسالت ماست، آن زمان میتوانیم بگوییم انسانیم که حق بندگی را بجای آورده باشیم.
پدر و مادر، من میدانم که هر پدری و هر مادری خوشبختی فرزندانش را میخواهد و دوست دارد که فرزندش موجب افتخار وی باشد. اما مطلب در اینجاست که چه چیز را خوشبختی و افتخار بدانید، آیا یک عروس یا داماد زیبا، آیا وضع شغلی و مالی متناسب، آیا لباس و خانه شیک و آیا ... در صورتی که اگر همه اینها هدف قرار گیرد و ما را به خود مشغول سازد و از حرکتمان باز دارد، همان چیزهایی هست که قرآن آن را «متاع الغرور» یعنی چیزهایی بیارزش که باعث غرور و تکبر انسان است، نام میگذارد.
اگر شما خدای ناکرده برای فرزند خویش (لا اقل برای خودم) چنین چیزها را آرزو داشته باشید و موجب سعادت من بدانید به شما میگویم که امام حسین (ع) در روز عاشورا فرمود که «مرگ را جز سعادت و زندگی با ظالمین را جز ذلت نمیبینم» آری، در این حرکت انقلابی جامعهمان مرگ در راه خدا سعادت است نه زندگی بیارزش و دنیایی.
من چگونه ادعای مسلمان بودن داشته باشم در صورتی که میبینم هر روز و شب برادران و خواهران مسلمان برای دفاع از مکتب در صحرای شنزار و کوهها و تپهها و جادهها یا میسوزند و یا سوراخ سوراخ میشوند، ولی من در خانه خود در کمال امنیت و خاطر بظاهر آسوده در بستر گرم بخواب روم؟
آیا این اسلام حقیقی من میباشد که بر روی فرش خانه به نماز بایستم و یا بر سر سفرههای رنگین و آماده بنشینم، در صورتی که در همان زمان برادری مسلمان و یا خواهری متعهد و مؤمن در میان آتش و خون و یا اسیر در دست دشمن بخاطر دفاع از اسلام؟
ما که همیشه داستان عاشورا و قیام حسین (ع) را میشنیدیم چنین اظهار میکردیم که «یا لیتنی کنت معک فافوز فوزاً عظیما» یعنیای کاش من با تو بودمای امام، تا به رستگاری بزرگ میرسیدم.
پس چه شد و چه میباشد ما را همانند کسانی که در زمان امام حسین (ع) وی را در هجرت به سوی خدا همراهی نکرده و همچنان بر گرد خانه خدا به طواف مشغول بودند، حسین زمانمان خمینی با عزت در نزد خدا را تنها بگذاریم و دینی را که ایشان امانت دار او هستند، یاری ننماییم؟
ما چه چیز را بهانه میکنیم؟ مرگ را! مگر به دنیا آمدن ما در اختیار خود ما بود که نمردن در اختیار ما باشد. مرگ عارضهای است که حتی هر انسانی دچار آن خواهد شد «کل نفس ذائقه الموت». مرگ یک مرحله انتقالی است، یک حالت کوچ است، همانطور که خواب، تشنگی، گرسنگی، شوق، محبت، لذت، غضب و... بر ما عارض میگردد. مرگ نیز همانند آن است، ولی حرف در اینجاست که یک مسلمان همانطور که خیر را در مقابل شر انتخاب میکند و عدالت را در مقابل ظلم، قیام را در مقابل سکوت ذلت بار، برابری را در برابر نابرابری، مرگ حیات بخش را در مقابل زندگی مرگبار میپسندد.
اگر حضرت علی (ع) را به عنوان پیشوا و الگوی امامت و اسلام مجسم و قرآن ناطق میشناسیم و میپذیریم و خود را پیرو او میدانیم، باید این سخن علی را تحمل کرده و معیار بدانیم. آنجا که میفرماید:
«لالف ضربه بالسیف اهون علی من میته علی الفراش» امام علی (ع)
یعنی «اگر هزار ضربت بر فرق من فرود آید که به این وضع کشته شوم، بهتر است که در بستر با یک بیماری بمیرم.»
مگر ما اعتقاد نداریم که: «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» (آل عمران آیه ۱۶۹)
یعنی «آنانی را که در راه خدا کشته شدهاند، جزء اموات (مردگان) به حساب نیاورید بلکه آنان زندگانی هستند که در نزد خدا صاحب روزی میباشند.» (زندگی حقیقی نه زندگی مجازی)
اگر اعتقاد داریم، پس الان وقت عمل است که برای همیشه وقت انجام است و بدانید که اگر من از خانه خارج میشدم، سفر من و حرکت من به امر امام عزیز و الی الله میباشد و در این راه اجر بزرگی واقع است و خدا نیز اجری را ضایع نمیکند و وعدهای را خلاف انجام نمیدهد؛ و تو پدر بدان که علی اکبر در زیر بالین پدر جان داده است و علی اصغر نیز بین دو دست او (حسین بن علی) پرپر شده است و او همچنان خشنود و راضی بود، چون برای احیاء و یاری دین خدا بود.
همچنین بدان که فراوان پدرانی در زمان فعلی برای برقراری حکومت قرآن و علی (ع) فرزندان بسیاری را از دست دادهاند. من چه بگویم که تو شاید از من بهتر میدانی؛ و تو مادر دلسوز که عطوفت مادری و محبت نسبت به فرزند را خدا در دلهای مادران نهاده است. میدانی که حضرت زینب (س) در روز عاشورا خود به فرزندانش اجازه داد و آنها را روانه میدان جهاد نمود و شاید از نزدیک شاهد شهید شدن آنان نیز میبود؛ و نیز میدانی که وقتی در دوران انقلاب جمعی برای تسلیت گویی نزد مادر شهید رفته بودند، مشاهده کردند که مادر بر سر آنان نقل پاشیده و گفته است بر اینکه بر من تبریک بگویید نه تسلیت.
مادر اگر فردای قیامت حضرت زهرا (س) از تو بپرسد که چرا در مرگ فرزندت که به لطف و مرحمت خدای منان جان خود را در راه دین و احیای سنت الله و رسول الله داده است، عزا گرفته ای، تو چه جواب خواهی داد؟
مادر چطور در چیزی که رضایت خدا و امام خمینی در آن است تو اظهار نارضایتی میکنی؟ امیدوارم که چنین نباشی، زیرا که مسلمان آگاه در این گونه مسائل تحت تأثیر احساسات قرار نگرفته و خدا را فراموش نمیکند؟ زیرا قرآن میفرماید: «الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون» (بقره، ۱۵۶)
یعنی «وقتی که آنها را مصیبتی وارد میشود، میگویند (اظهار میدارند) که ماهیت و هستی و خلقت ما از طرف الله هست و بسوی او نیز رجعت خواهیم کرد.»
آنچه که بعد از مرگ من باید انجام گیرد:
اگر جسدم پس از مرگ سالم یافته شد، اگر نسوخت و یا زیر تانکها له نشد، اگر دست دشمن نیفتاد، اگر پودر نگشت و خلاصه اگر قابل دفن بود، آن را در زادگاهم قریه دوغیکلا بابل بخاک تحویل دهید.
هفت روز، روزه با نماز مربوطه احتیاطاً باید ادا گردد.
تمام پولهای باقیمانده که به عنوان سرمایه اینجانب محسوب میشود را به نیازمندان (یا فقیران، یا جنگ زدگان) به تشخیص نماینده امام در منطقه داده شود.
در پولهایم به مقدار ۱۴۵۰۰ ریال (هزار و چهارصد و پنجاه تومان) سهم سادات میباشد (سهم امام پرداخته شد) و به مقدار ۳۰۰۰ ریال نفقه (صدقه) باید پرداخت گردد.
یک دست لباس (کت و شلوار) نو برای فرزند آقای مطلب شاری از پول اینجانب تهیه شود. (نذر کردم)
احیاناً کسی به من بدهکار است، از او بابت طلب دریافت نکنید.
پدرم امینی در خرج ثلث عمه مرحومه کبوتر میباشد.
کتابهایم را بعد از مرگم به مسئول روابط عمومی سپاه بابل تحویل دهید تا در کتابخانه سپاه جایگذاری کند. مقالهها و یادداشتهایم را حفظ نمایید.
«حجت الله بابازاده، ۳۱/۶/۱۳۵۹»
انتهای پیام/