چهل‌سالگی سرو/

فاصله ۱۰۰ متری نویسنده دفاع مقدس با شهادت/ دیده‌بانی خط مقدم با اعمال شاقه!

«محمدحسین قدمی» از فعالان عرصه رسانه و رزمنده دفاع مقدس در خاطره‌ای به بیان چگونگی سلب توفیقش برای شهادت و نحوه دیده‌بانی برخی رزمندگان در خط مقدم پرداخت.
کد خبر: ۴۳۱۱۳۷
تاریخ انتشار: ۲۸ آذر ۱۳۹۹ - ۰۴:۳۸ - 18December 2020

نجات ۲ مجروح با از خودگذشتگی برای مجروحین دیگربه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌‎پرس، «محمدحسین قدمی» متولد سال ۱۳۳۰ سردبیری مجلات «کودک و نوجوان»، «بنیاد شهید» و چندین نشریه و هفته‌نامه را در کارنامه خود دارد.

او همچنین در دوره‌‎ای مسوول برنامه «شب‌های خاطره» حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی بود.

وی با بیان خاطره‌ای از دوران دفاع مقدس اظهار داشت:

«از حوادث زیادی جان سالم به در برده بودم و خطرات زیادی از بیخ گوشم گذشتند، ولی سعادت شهادت نصیبم نشد. شاید حکمت و تقدیر چنین بود که دست‌نوشته و فریم‌ عکس‌های ثبت شده‌ام را به تهران آورده، چاپ کرده و به دست تاریخ بسپارم.

آخرین مجروحیتم در عملیات کربلای ۵، در خط مقدم محور شلمچه بود، جایی که زمینش نمور بود و بر اثر اصابت و انفجار خمپاره‌ها مثل گهواره تکان می‌خورد و می‌لرزید. آن روز آتش شدید دشمن مثل نقل و نبات بدون وقفه بر سرمان می‌بارید. انگار فقط سنگر ما را نشانه رفته بود. طوری خمپاره‌ها جلوی سنگر منفجر می‌شدند که ترکش‌های ریز و درشتش می‌آمد توی سنگر کنار سفره غذا! نشان به آن نشان که یکی از ترکش‌های نقلی، کیسه مشمع جیره آب شرب ما را سوراخ کرده بود و اصغر فورا آن را به دندان گرفت و مکید تا آبش هدر نرود! در چنین شرایطی فرمانده گفته بود برای اینکه مجروح کمتری بدهیم به جز دیده‌بان همه در سنگر بمانند.

به خاطر همین وضعیت استثنایی، قرار بر این شد که بچه‌ها به نوبت بالای خاکریز برای دیده‌بانی رفته، سر و گوشی آب داده برگردند داخل سنگر. تردید و دلهره چنان شد که بچه‌ها به سختی پا بیرون می‌گذاشتند و بقیه، رزمنده مردد را با سلام و صلوات و خنده بیرون می‌فرستادند، گاهی هم به شوخی با تیپا و اردنگی!. نوبت من که شد با زبان خوش پریدم بیرون و بشمار سه، پیچ سنگر را دور زدم رفتم بالای خاکریز. نگاه تند و تیزی به اطراف دود و مه گرفته منطقه کردم و برگشتم.

هنوز پایم به سنگر نرسیده بود که موج انفجاری مرا به درون سنگر پرتاب کرد. از سوزش درد قفسه سینه‌ام فهمیدم ترکشی هم نصیبم شده، وقتی بچه‌ها پیراهنم را قیچی کردند دیدم ترکش از بازوی چپم عبور کرده در قفسه سینه کنار قلبم نشسته.

نفسم بند آمده بود و قادر به حرکت نبودم. بچه‌ها نگران حال من بودند و من نگران دفتر دستک و دوربینم! اصغر و مهدی زیر بغلم را گرفتند و تا «سه راه شهادت» کمکم کردند و گفتند: «دوربین را به ما بده به تعاون لشکر بسپاریم تا برایت ارسال کنند، ولی قبول نکردم و گفتم آن را به گردنم آویزان کنید با خودم می‌برم.»

اورژانس سه راه شهادت مملو از مجروحان دست و پا قطع شده ایرانی و عراقی بود. کمتر خودرو و نفربری می‌توانست خود را سالم به آن نقطه خطرناک برساند، چرا که تنها جاده باریک خاکی ناامنی که از بین دو باتلاق و آب‌گرفتگی می‌گذشت در تیررس مستقیم دشمن بود؛ گلوله و تانک‌های دشمن هم روی جاده قفل بود و مرتب شلیک می‌شد. پس از مدتی انتظار، یک آمبولانس آبکش‌شده از راه رسید و سریع مجروحان را دوپشته سوار کرد. من و یک نفر دیگر هم آخر همه به زور خودمان را جا کردیم. همین که استارت حرکت زده شد دکتری با عجله آمد و گفت: «برادرا، لطف کنید دو نفر پیاده شن با ماشین بعدی برن، دو تا مجروح سوار شن که حالشون خیلی وخیمه!»

خلاصه ما دو نفری که آخر سوار شده بودیم پیاده شدیم و آن دو را سوار کردند. آمبولانس حرکت کرد و هنوز ۱۰۰ قدمی نرفته بود که سر و کله هواپیما‌های دشمن پیدا شد و منطقه را بمباران کرد و یکی از آن بمب‌های خوشه‌ای به آمبولانس خورد و آتش گرفت و همه سرنشینان مجروح آن به فیض شهادت نائل آمدند و باز سر ما بی‌کلاه ماند. اینکه آمبولانس بعدی کی آمد و به چه دردسری از جاده مرگ و از لابه لای جنازه‌ها رد شدیم و به مرز خودمان رسیدیم داستان مفصل جداگانه‌ای است که بماند.»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها