«بشارت»

ابوالقاسم دهرویه رو به برادر مهدوی‌نژاد کرد و گفت: «من دو روز دیگر شهید می‌شم.» این در حالی بود که هیچ عملیاتی در پیش نبود و اوضاع کاملاً آرام بود.
کد خبر: ۴۳۲۲۶۸
تاریخ انتشار: ۲۹ آذر ۱۳۹۹ - ۱۴:۵۸ - 19December 2020

 به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از سمنان، خاطرات رزمندگان و ایثارگران جنگ ایران و عراق، برگ دیگری از تاریخ ایران را روایت می‌کند؛ برگی که سختی‌ها، شکیبایی‌ها و رشادت‌های رزمندگان ایرانی را به تصویر می‌کشد که خواندن آنها خالی از لطف نیست.

آخرین وداع 

تقی مرادی

در عملیات طریق‌القدس که منجر به آزادسازی بستان شد، عباس داودی، از نیروهای سپاه سمنان، با ما بود. بسیار منظّم بود و همه بچه‌ها او را از صمیم قلب دوست می‌داشتند. چند روز قبل از عملیات، نامه‌ای به من داد و گفت: «این نامه رو برای خونه نوشتم، شما هم اون رو بخونید ببینید چطوره.» نامه را گرفتم. با دیدن اولین کلمه، تنم لرزید، «آخرین وداع». با این عبارت،‌ نامه را شروع کرده بود. چند سطر بعد نوشته بود: «می‌دانم که این بار شهید می‌شوم.»

خوابش را برای ما تعریف کرده بود، اینکه در باغ بسیار زیبایی بوده و خانه مجللی را به او نشان داده‌ و گفته‌اند این ساختمان برای شماست. به چهره نورانی‌اش نگاه کردم و نتوانستم چیزی بگویم. شب عملیات گفت: «من یک زیرپوش نو گرفتم با لباس نو، می‌خوام شب عملیات بپوشم.» عباس همیشه مرتب و خوشبو بود. روز عملیات، نفس عمیقی کشید و گفت: «امروز بوی خون می‌آید» روز بعد با اصابت گلوله‌‌ای به سرش، جرعه‌نوش وصال شد.

بشارت

علی اکبر عاطفیان

سال 1361 در کردستان مستقر بودیم. ابوالقاسم دهرویه در حال نوشتن وصیت‌نامه بود. بعد از آن خوابید. دقایقی بعد، صدای گریه‌اش در خواب بلند شد. رفتیم بیدارش کنیم که فرهاد معصومیان گفت: «بیدارش نکنید، قبلاً هم چنین حالتی براش پیش اومده ‌بود».

اما من بیدارش‌کردم.خیلی ناراحت شد. لحظاتی بعد گفت: «بچه‌ها وضو بگیرید تا دعای توسل بخونیم». دعا می‌خواند و اشک می‌ریخت. خواندن دعا تا صبح ادامه پیدا کرد. بچه‌ها بسیار اصرار کردند که ابوالقاسم ماجرا را تعریف کند، اما زیربار نرفت.

پس از سپیده صبح برادر مهدی مهدوی‌نژاد آمد و بچه‌ها موضوع را با ایشان در میان گذاشتند. او تقاضا کرد که ماجرا را بگوید. بالاخره پس از کلی اصرار گفت: «در خواب، آقایی سبزپوش و نورانی رو دیدیم که من رو در آغوش گرفت. از اون پرسیدم آقا! چه زمانی ما پیروز می‌شیم؟ جواب دادند تا یک ماه دیگه پیروزی بزرگی نصیب شما می‌شه. بعد به خوندن تسبیح حضرت فاطمه زهرا توصیه کردند. یه مطلب دیگه هم فرمودند که خصوصیه و مربوط به منه و نمی‌تونم بگم».

در اینجا ابوالقاسم دهرویه رو به برادر مهدوی‌نژاد کرد و گفت: «من دو روز دیگر شهید می‌شم.» این در حالی بود که هیچ عملیاتی در پیش نبود و اوضاع کاملاً آرام بود. پس از دو روز، اعلام آماده‌باش کردند و خبر رسید که برای پاک‌سازی سه روستای بانه از لوث وجود منافقین حرکت کنیم.

پس از رسیدن به منطقة مورد نظر و محاصره روستا، درگیری آغاز شد و گلوله مستقیمی به پشت ابوالقاسم اصابت کرد. من بالای سرش بودم. او تا لحظه شهادت، امام زمان را صدا می‌زد و دائم ذکر یا مهدی را تکرار می کرد. یک ماه بعد، خرمشهر به دست رزمندگان اسلام آزاد شد و ما خبر این آزادی غرورانگیز را از تلویزیون شنیدیم و این‌گونه بود که خواب شهید دهرویه تعبیر شد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها