معرفی کتاب؛

«روح بهمنشیر»

کتاب «روح بهمنشیر» نمایشنامه‌ای با موضوع دفاع مقدس است که توسط «شاهد مجتهدزاده اردبیلی» نوشته شده است.
کد خبر: ۴۳۲۵۴۳
تاریخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۳۹۹ - ۱۷:۳۹ - 20December 2020

«روح بهمنشیر»

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از اردبیل، کتاب «روح بهمنشیر» نمایشنامه ای با موضوع دفاع مقدس است که توسط «شاهد مجتهد زاده اردبیلی» از بازیگران، نویسندگان و کارگردانان تئاتر استان اردبیل نوشته شده است.

این کتاب 54 صفحه‌ای را انتشارات «خط هشت» در سال 1398 به سفارش و حمایت اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس چاپ و منتشر کرده است.

گزیده ای از اشعار کتاب:

(صحنه در تاریکی‌ست/ سایه روشن‌هایی وهم‌آلود بر زوایا/ صدای خزش رودخانه/ نوای موسیقایی ملایم با صدای گردش باد در میان نخلستان در‌هم آمیخته/ صدایی ناله مانند بگوش می‌رسد/ موسیقی اوج می‌گیرد/ ناله‌ها بیشتر می‌شوند چون صدای زاری ارواح در گورستانی متروک/ صدای رودخانه ناله‌ها را می بلعد./ (صداهایی مبهم از کسانی که نمی‌بینیم شنیده می‌شود، کسانی از دلیل و منشأ ناله می‌گویند، صداها وحشت زده است، درمیان سایه روشن‌ها، قامت زنان و مردان مختلف، پدیدار و محو می‌شود).

حیاط خانه‌ای روستایی در جنوب /صحنه با وسایل ساده، آذین‌بندی شده/ یک مجمر داخل سینی روی کنده درخت در گوشه صحنه/‌ پارچه‌های رنگی کوتاه و بلند از شاخه و تنه تنها نخل داخل حیاط آویخته شده/ نردبانی به دیوار مقابل که کوتاه هست تکیه داده شده/ ‌صدای بیل زدن و جابجا کردن خاک‌/ صدای زنگ خفۀ در/ سایه‌ی فردی را بر پرده انتهای صحنه می‌بینیم/ سایه کمر راست می‌کند/ زنگ چند بار هم زده می‌شود/ سایه دوباره خم می‌شود/ ادامه صدای بیل زدن/ زنگ دوبارۀ در/

- سحر: / از بیرون/ اسمر؟ خاله اسمر؟!؟ نیستی؟!؟

سایه باز کمر راست کرده و با زنگ بعدی پرده را کنار زده بیرون می‌آید/ زنی پا به سن گذاشته با پوست تیره است/ به سمت بیرون رفته و باز بر می‌گردد/

اسمر  پرده را پایین داده سبدی بزرگ مقابل آن می‌گذارد/ سحر که دختری جوان است از پشت سرش به داخل می‌آید

- سحر: سلام کردم خاله.

-اسمر:  سلام، باز چه خبره؟

- سحر: ترسیدم خاله دیر باز کردی، سلام کردم نه؟/ آویزها را لمس می‌کند/ بلند حرف می‌زند

-اسمر: پرسیدم چه خبره؟

- سحر: چیزه؛ نامه اومده برات، ایناهاش، گفتم شاید از شاید...

-اسمر: نامه را می‌گیرد/ نامه رسان کو؟

- سحر: رفت؛ خیلی زنگ زد، می‌خواست بره...

-اسمر: زنگ خیلی وقته خرابه.

- سحر: خراب نیستا، صداش میومد؛ شاید...

-اسمر: نامه را باز می‌کند/ می‌خوای ببینی چی توش نوشته؟

- سحر: چی؟ معلومه خب.

-اسمر: نامه را در شالش می‌گذارد/ بهت میگم. مادرت خوبه؟

- سحر: خوبه؛ (اسمر راه می‌افتد به سمت پشت پرده) لباسات خاکیه انگار خاله، زمین خوردی؟!؟

-اسمر: (می‌تکاند) کار دیگه نداری؟

- سحر: میگم؛ خاله، آویزها رو نمی‌خوای جمع کنی؟ آفتاب رنگ و روشونو برده. حیاط خونه تو بد نشون میدن.

-اسمر: به تو هم باید جواب پس بدم؟

- سحر: خب یکی بیاد اینارو ببینه...

-اسمر: هیچ‌کس اینجا نمیاد.

- سحر: با دست خودش را نشان می‌دهد

-اسمر: تو داری میری. به سلامت.

- سحر: خب بیا جمع‌شون کنیم دوباره پارچه رنگی نو بخریم قشنگ از اوّل، حیاط و تزیین کنیم چطوره؟

-اسمر: همین خوبه.

- سحر: آدم اینارو می‌بینه دلش می‌گیره بجای این‌که...

-اسمر: نمی‌خوای بری؟ کار دارم.

- سحر: کمی حرکت می‌کند و دوباره برمی‌گردد/ راستی، دیشب شنیدی؟

-اسمر: چیو؟

- سحر: صداها رو...

-اسمر: کدوم؟

- سحر: دیشب، باز دیشب اون صداها میومد؛ ناله‌هارو می‌گم؛ شنیدی؟

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار